به گزارش مجله خبری نگار، «خانه من در شهران شمالی است. روز شنبه حوالی ساعت ۱۲ شب بود. هرازگاهی صدای انفجار و تیراندازیهای پدافند میآمد؛ اما، چون من بچه جنگ بودم به این سر و صداها عادت داشتم، برای همین بیتوجه به صداها، اخبار میدیدم. به یکباره صدای انفجار مهیبی آمد؛ خانمم بدو بدو به سمتم آمد و گفت: «انبار نفتو زدن...»
بلافاصله با همان لباسهای راحتی که در خانه پوشیده بودم، به پارکینگ رفتم و سوار موتورم شدم و فقط به سمت انبار نفت گاز میدادم. حتی به پشتبام هم نرفته بودم تا ببینم حرف خانمم درست است یا نه.
ما بچههای جنگیم...
از سمت خیابان عباسی رفتم و فلکه دوم را دور زدم؛ چون میدانستم اگر همچین اتفاقی افتاده باشد، حتما فلکه دوم را بستهاند. از میانبر به سمت بالا رفتم.
نیروهای امدادی و نظامی که در خیابان حضور داشتند داد میزدند میگفتند: «برگرد الان انبار نفت منفجر میشه...»
من در جواب میگفتم: «من بچه جنگم، من باید برم کمک کنم. اگر کسی اونجا باشه این وظیفه منه که برم به دادش برسم.» این جملات را که میگفتم من را راه میدادند.
وقتی به فلکه سوم رسیدم، دوباره جلوی من را گرفتند و دوباره با مصمم به آنها گفتم: «من بچه جنگم. چقدر باید بگم که من این چیزا رو تو جنگ دیدم. الآن باید برم به مردم کمک کنم.»
با وجود داد و بیدادشان من گاز دادم و رفتم تا جایی که دقیقا به انبار نفت شهران رسیدم. موتورم را روی جک گذاشتم و دیدم که هیچکس نیست.
۷۰ واحد مسکونی آنجا بود...
اصلا کسی آنجا نبود. بدنه ساختمان سالم بود، اما شیشههایش خرد شده بود. یک سری ساختمان آنجا وجود داشت که فکر کنم ۷۰_۶۰ واحد بود. باز دوباره با دقت نگاه کردم، اما خداروشکر کسی آنجا نبود که کمک بخواهد.
تپه سمت راستم را بدو بدو بالا رفتم. شعلههای آتش را میدیدم. آنقدر بالا رفتم که از جهت بالا به پایین به مخزنهای نفت شهران مشرف بودم.
۳ مخزن نفت سفید رنگ آنجا بود که خالی بودند. چیزی داخلشان نبود؛ اما دقیقا ۳ شعله آتش جلوی هر مخزن از زمین به آسمان زبانه میکشید. با موشک زده بودند، جوری که زمین باز شده بود. به قدری گرما و حرارت داشت که من جهنم را آنجا حس کردم. اما وقتی که فهمیدم مخزنها خالی است، خیالم راحت شد.
کمک! کسی اینجا هست؟
به محض اینکه خواستم پایین بیایم، انفجاری شد؛ یا انبار نفت را دوباره زدند یا یکی از مخزنها منفجر شد، نمیدانم؛ چون پشتم به انبار بود فقط حس کردم که یک چیزی از پشت محکم به من برخورد کرد.
به سمت پایین سرازیر شدم.
همینجور که سر میخوردم و پایین میآمدم، یک جا متوقف شدم. آمدم که بلند شوم و به سمت آسفالت حرکت کنم، پایم به سمت بالا چرخید و افتادم. شلوارم را بالا کشیدم و دیدم که پایم شکسته است. جوری شکسته بود که دقیقا یک سانت استخوانهایم فاصله پیدا کرده بود. صدای ساییده شدن استخوان را از درون حس میکردم.
خودم را به سمت پایین سر دادم تا کمی به پایینتر رسیدم. صدا میزدم: «کمک! کمک! کسی اینجا هست؟ نگهبان! نگهبان! ...» فکر میکردم که نگهبان باشد؛ اما هیچکس آنجا نبود.
تو همونی نبودی که میگفت من بچه جنگم؟
کمی بعد، سایه آدمی را دیدم. بچههای سپاه و بسیج و اطلاعات در حال بازرسی بودند؛ اما صدای من به گوششان نمیرسید. چراغ قوه موبایلم را روشن کردم و به سمت صدا تکان دادم.
من را دیدند. وقتی به بالای سرم رسیدند، گفتند: «تو همونی نیستی که میگفتی من بچه جنگم باید برم کمک کنم؟» خودم خندم گرفته بود و در جواب گفتم: «حالا من خودم کمک لازم شدم.»
بنده خداها به من کمک کردند و من را تا فلکه دوم که نیروهای امدادی مستقر بودند، رساندند.
خانم ها! آقایان! مخزنها خالی است
همین که با بچههای سپاه و بسیج پایین میآمدیم، داد میزدم و به مردم اطلاعرسانی میکردم: «خانمها! آقایان! ناراحت نباشید مخزنها خالی هستند.» به مردم میگفتم که نترسند، چون خیلی از آنها خصوصا خانمها ناراحت بودند و جیغ میزدند.
دیوار به دیوار انبار نفت خانههای مسکونی است. رژیم صهیونیستی دقیقا مردم را هدف گرفته بود.
ما تا آخر پشت نظام هستیم...
آنطور که آمریکا و اسرائیل میگویند خدایی نکرده هدفشان ساقط کردن حاکمیت و نظام است؛ اما بدانند که ما همان بچههای جنگیم. ما یک بار در جنگ ایران و عراق از نظام دفاع کردیم و باز هم دفاع میکنیم. این جنگ، جنگ ماست.
این جنگ را ما شروع نکردیم؛ اما انشالله این جنگ را ما تمام خواهیم کرد. ما تا آخرش پشت نظام هستیم.»
این روایتی کوتاه، اما واقعی است که از زبان یکی از حادثه دیدگان انبار نفت شهران که توسط رژیم صهیونیستی مورد اصابت قرار گرفته بود، نوشته است.