کد مطلب: ۵۰۹۸۳۸
۱۵ مهر ۱۴۰۲ - ۰۳:۰۳
اصغر ابراهیمی اصل: در آبادان علاوه بر ارتباط با حلقه مذهبی آبادان، که به ارتباط با آقای کیاوش و وصلت من با این خانواده منجر شد با حلقه جوانان مبارز آبادان نیز ارتباط و آشنایی پیدا کردم و گاهی نیز اگر کمکی از دستم ساخته بود، برای آن‌ها انجام می‌‏دادم

به گزارش مجله خبری نگار/ایران: جلد نخست کتاب سال‌های بی‌حصار مجموعه‌ای است از خاطرات اصغر ابراهیمی اصل که از کودکی تا دوران دانشکده صنعت نفت آبادان و پس از آن را شامل می‌شود. در شماره‌های قبلی «ایران اقتصادی»، بخش‌هایی از خاطرات زندگی ابراهیمی اصل را از دوران کودکی و شرایط خانوادگی وی منتشر کردیم. در این شماره نیز وی به برخی ماجرا‌ها و شکل‌گیری اعتراضات دانشجویی در سال‌های قبل از پیروزی انقلاب در آبادان اشاره کرده است.

آقای کیاوش در فاصله سال‌های ۱۳۵۱ تا ۱۳۵۶ در رادیو نفت ملی در آبادان سخنرانی می‌کرد. او در سخنرانی‌هایش قرآن را تفسیر می‌کرد و بخشی از نوشته‏‌های کتاب‏‌های آقای شریعتی را در تفسیر قرآن به کار می‌‏برد که تند و تیز بود. خیلی‏‌ها آن سال‌ها سخنرانی آقای کیاوش را از رادیو نفت ملی گوش می‌کردند؛ خصوصاً در ماه مبارک رمضان. آن حرف‏‌ها را معمولاً نمی‌‏شد در جای دیگر بیان کرد، ولی پوششی که به حرف ‏ها داده شده بود، این بود که از زبان قرآن برای مبارزه با فساد استفاده می‌شد و زندگی و سخنان پیامبران را به‏ گونه‌ای بیان می‌کرد که در ظاهر قضیه شاه یا رژیم گذشته مخاطب نبود و مخاطب ظالمان، ناکثین، مارقین و کسانی بودند که سلطه‌گر بودند و می‌‏خواستند استعمار و استبداد را حاکم کنند، اما بیان، فحوا و محتوا به‏ گونه‌ای بود که آن‌ها که اهل معرفت بودند می‌دانستند که ایشان دقیقاً در لفافه و پوشش خوب، مطالب کاملاً روشنگرانه‌ای را برای تهییج، روشن ‏کردن و بسیج‏ کردن نیرو‌های جوان در جهت ظلم‏ ستیزی مطرح می‌کند.

اعتصاب اول و اخراج از خوابگاه دانشجویی

در زمان دانشجویی یک بار به‏ علت اعتصاب بازداشت و به سه ماه و ۱۷ روز زندان محکوم شدم. اعتصاب ما علیه دختر دانشجویی بود که بدون کنکور و مصاحبه وارد دانشکده شده بود. فکر می‌کنم اسمش خانم شهریاری بود. این خانم ظاهراً از وابستگان یکی از مقامات سیاسی و امنیتی کشور بود و اسمش در بین پذیرفته‏ شدگان آن سال نبود؛ چون کنکور که برگزار می‌شد، اسامی قبولی ‏ها اعلام می‌شد.

در آن سال اسم هیچ دختری بین قبولی‏‌ها نبود. بعد از دوسه هفته از شروع ترم، یکدفعه دیدیم که دختر بدحجابی داخل کلاس آمد. این کلاس بین ورودی سال‌‏های مختلف مشترک بود؛ چون بعضی واحد‌ها مثل ادبیات وقتی ارائه می‌‏شد، دانشجویان در هر سالی که بودند می‌توانستند این واحد‌ها را بگیرند. دانشجویان اختیار داشتند سال اول یا سال دوم مثلاً واحد ادبیات بگیرند و انتخاب با خودشان بود، چون این امکان وجود داشت که حداقل ۱۲ و حداکثر ۲۵ واحد در یک ترم بگیریم. انتخاب تعدادی از واحد‌ها اجباری بود و انتخاب تعدادی به معدل ترم قبل هر دانشجو بستگی داشت. اگر دانشجویی معدل ترم قبلش خوب بود، به اختیار خودش می‌توانست حداکثر تا ۲۵ واحد انتخاب کند. در یکی از همین کلاس‌‏ها که به دروس اختیاری مربوط بود، این خانم داخل آمد و وقتی که استاد از او پرسید: شما؟ گفت: قرار شده من اینجا درس بخوانم. بچه‌ها پرسیدند شما کنکور ندادی؟ جوابی نداد. بعد تعدادی از بچه‏‌ها رفتند از امور اداری سؤال کردند که ایشان مگر کنکور داده است؟ گفتند نه، ولی از بالا گفتند که باید ثبت ‏نام شود. بعد رفتند از رئیس دانشکده سؤال کردند و او جواب داده بود که به شما اصلاً مربوط نیست. همه بچه‏‌ها طی دو سه روز فهمیدند که آن خانم بدون کنکور آمده است. چون اگر دانشجو میهمان یا محقق و پژوهشگر بود و برای دو سه درس می‌‏آمد، اشکالی نداشت؛ اما این خانم به اسم دانشجو آمده بود، در حالی‏ که در کنکور شرکت نکرده بود. این موضوع باعث شد که همه حساس شوند. آن موقع ابزار و وقتش را نداشتیم که پیگیری کنیم ببینیم به کجا وصل است. اگرچه آن خانم بی‌حجاب بود، چپی‏‌ها نیز در اعتصاب شرکت کردند، چون مسأله پذیرش بدون کنکور مطرح بود. بدین ترتیب اولین اعتصاب مربوط به موضوع این دختر بود که همه ما، یعنی هم دانشجویان مذهبی و هم دانشجویان چپی در آن شرکت کردیم.

من خودم از ۲۷ مهر ۱۳۵۱ در کلاس‏‌های درس شرکت نکردم. وقتی که تهدید‌ها به جایی نرسید، خوابگاه را تعطیل کردند و همه ما را از خوابگاه بیرون کردند. دانشکده نفت در ۱۶ آبان ۱۳۵۱ طی نامه‌‏ای به من ابلاغ کرد که باید تا روز جمعه نوزدهم آبان خوابگاه را تخلیه کنم. من و دوستانم مجبور شدیم خانه‌‏ای اجاره کنیم و سه ماه از خوابگاه بیرون بودیم. در این دوره سه ‏ماهه برای شکستن جو دانشکده و برای بیرون‏ کردن این خانم، کار‌هایی از قبیل تحصن و تظاهرات انجام می‌دادیم و شیطنت‏‌هایی می‌کردیم که در نهایت به دستگیری و بازداشت حدود ۳۰ نفر از بچه‌ها منجر شد. ما ۱۷ روز در سازمان اطلاعات و امنیت آبادان بازداشت بودیم. در این مدت، ساواکی‏‌ها به ‏صورت تکی یا دو سه ‏نفره در هر اتاق از ما بازجویی می‌کردند، اما چیزی برای گفتن نداشتیم، چون کاری نکرده بودیم. اعتراض ما این بود که چرا یک نفر را بدون کنکور در دانشکده نفت پذیرفته‏‌اند و همه دانشجویان حرف‌شان با هم یکی بود. آن‌ها سؤال می‌کردند چرا امتحان ندادید؟ چرا شیشه شکستید؟ چرا سر کلاس نرفتید؟ با تهدید سعی می‌کردند برای‌مان پرونده ‏سازی و سپس ما را از تحصیل محروم کنند.

در آن مدت تعدادی را آزاد کردند؛ چون آن‌ها جز اینکه نرفته بودند امتحان بدهند و جز اینکه تحصن کرده بودند، کار دیگری انجام نداده بودند. اما برای تعدادی از جمله خود من که برای بیرون‏ کردن این خانم برنامه‌‏ریزی کرده بودند، نامه‏‌نگاری‏‌هایی انجام داده و اطلاعیه‏‌هایی منتشر کرده بودند، سه ماه زندان نوشتند و آن‌ها را به شهربانی منتقل کردند. در آنجا همه را در یک سالن و خیلی تحقیرآمیز نگهداری کردند و بعد به زندان اهواز منتقل کردند. بعد از سه ماه هم همه را آزاد کردند. واقعاً هم کسی جرمی بجز اعتراض به ورود یک نفر بدون کنکور به دانشکده نداشت. همه هم فکر می‌کردند کارشان درست است؛ چون فکر می‌کردند که امتحان، کنکور و انتخاب نخبه مهم است و اگر یک نفر با پارتی وارد شود، این مسأله ارزش دانشکده را از بین می‌‏برد. بعد از سه ماه که به دانشکده برگشتیم، خوابگاه هم برقرار شد، ولی ما را که جزو آن لیست سیاه بودیم، دیگر به خوابگاه راه ندادند. ما هم تا پایان تحصیل دیگر به خوابگاه نرفتیم و خانه‌ای اجاره کردیم. اولین خانه اجاره‌‏ای من و چند نفر دیگر، پهلوی حسینیه اصفهانی‏‌ها بود که آن را هم از ما پس گرفتند، بعد هم رفتیم و خانه دیگری در ایستگاه ۱۵، نزدیک مسجد پیروز آبادان اجاره کردیم. آنجا خانه کارگری بود و چهار نفر در آن خانه بودیم و درس می‌خواندیم تا فارغ ‏التحصیل شدیم.

شرکت ‏نکردن در اعتصاب دوم

اعتصاب دوم، اعتصابی بود که چپی‏‌ها از تهران به تعدادی از دانشجویان دانشکده نفت که در خط آن‌ها بودند، دستور داده بودند تا دانشکده نفت را به تعطیلی بکشانند. اعتصاب از آنجا شروع شد که در دانشکده چند امتحان سخت برگزار کردند و تعدادی از دانشجویان که درس نخوانده بودند و سیاسی هم بودند، در رستوران جمع شدند و گفتند که باید این امتحانات را به هم بزنیم. در آنجا صحبت کردند که بهانه‌‏ای بگیریم تا بتوانیم امتحانات را به هم بزنیم و یک ماه عقب بیندازیم تا به این ترتیب همه بتوانند برای امتحان آماده شوند؛ چون چند نفر درس‌شان خوب است و می‌روند نمره ۱۰۰ می‌گیرند و بقیه همه مشروط می‌شوند. همان موقع دودستگی بین بچه‌‏ها به وجود آمد و تعدادی آن وسط زدند بشقاب‏‌های چینی رستوران و شیشه‏‌ها را شکستند. در واقع شلوغی از رستوران شروع شد. تعدادی از ما بچه ‏مذهبی ‏ها، چون توجیه نبودیم، همراهی نکردیم و بعد از خوردن غذا، بشقاب‏‌ها را در جایگاهی که همیشه قرار می‌دادیم گذاشتیم تا بعداً کارگر‌ها بشویند. آن‌ها شب جلسه تشکیل دادند و اعلام کردند از تهران به ما گفته‌‏اند که فلان روز سر کلاس نروید و امتحان ندهید و دانشکده را به تعطیلی بکشانید. آن‌ها اتاق به اتاق می‌‏رفتند و برنامه را به دانشجویان می‌گفتند.

اتاق ما که آمدند گفتیم چرا باید این کار را انجام دهیم؟ گفتند: دستور است. گفتیم: چه کسی دستور داده است؟ یعنی چه که دستور است؟ ما که برده نیستیم. بالأخره باید بفهمیم که از کجا دستور داده‌اند. گفتند از بالا دستور آمده است. گفتیم از بالا کی گفته است؟ گفتند: آقا شما چرا این‏قدر سؤال می‌کنید. می‌گویند فردا نروید امتحان دهید بی‌‏خیال دیگر، نروید. وقتی هیچ‌کس نرود، مجبور می‌شوند بعداً امتحان بگیرند و ما هم بعداً می‌رویم امتحان می‏ دهیم. ما با هم مشورت کردیم و به این نتیجه رسیدیم که اولاً هیچ توضیحی به ما ندادند و ما را اصلاً به حساب نیاوردند. ثانیاً ما اصلاً نمی‌دانیم چه کسی پشت این قضیه است. ثالثاً کسانی آمده بودند و می‌گفتند باید دانشکده را تعطیل کنیم که مشروب می‌خوردند، از نظر اخلاقی فاسد بودند، چپی بودند و از موضع تقریباً فیزیکی و قدرتی با بچه‌‏هایی که درس‌خوان بودند، برخورد می‌کردند که ما می‌گوییم نروید، شما باید اطاعت کنید، وگرنه در بین دانشجویان پخش می‌کنیم که شما ساواکی هستید؛ بنابراین قرار گذاشتند روز امتحان کسی در جلسه امتحان حاضر نشود و هرکس هم برود امتحان بدهد، با او برخورد شود. اگرچه ما رفتیم، اکثریت دانشگاه آن روز برای امتحان نیامدند و آن امتحان لغو شد. رئیس دانشکده و بقیه، جلساتی را گذاشتند و پیگیری و ریشه ‏یابی کردند و دیدند که تعدادی از دانشجویان مانع می‌شوند که بقیه بیایند امتحان بدهند. آن‌ها به ‏جای اینکه یک ماه امتحان را عقب بیندازند، با یک روز تأخیر دوباره امتحان را گذاشتند.

این بار تعدادی از دانشجویان، از جمله من رفتیم و امتحان دادیم؛ چون دیدیم کسانی که مدعی این کار هستند منطقی برای کارشان ندارند. دو دسته شده بودیم. تعدادی از بچه‏‌های مسلمان، که ما بودیم و ده‏ پانزده نفری می‌‏شدیم، رفتیم امتحان دادیم. نمرات ما هم خیلی خوب بود و هیچ دلیلی نداشتیم که امتحان ندهیم. کسانی که عموماً سردسته این کار بودند، چند تا از بچه‏‌های چپی بودند که یکی ‏دو تا از آن‌ها هم بعد از انقلاب اعدام شدند. این‌ها با انگیزه‏‌های سیاسی می‌خواستند بچه‏‌های مسلمان را زیر بلیت خودشان داشته باشند و فضا و جو عمومی دانشکده را مدیریت کنند. ما بدون اینکه بخواهیم رنگ ‏و بوی سیاسی به آن کار بدهیم، گفتیم استدلال شما قوی نیست. شما می‌گویید امتحان ندهیم، اما برای این مسأله دو تا راه پیش رو داریم: یا اینکه باید برویم با رئیس دانشگاه صحبت کنیم و بگوییم دانشجو‌ها نرسیده‌اند و زمان امتحان را عقب بیندازید یا اینکه بپذیرید، چون خود شما درس نخوانده‌اید و گرفتاری داشتید، مرخصی بگیرید و امتحان ندهید. اینکه هوس کرده‌‏اید امتحانات را عقب بیندازید، نمی‌شود. باید استدلال قوی داشته باشید. شکستن چند تا بشقاب و لیوان و این‌ها هم دلیل نمی‌شود. خوب چند تا نو می‌خریم و جای‌شان می‌گذاریم. دانشکده را به هم نزنید و بروید مقررات را رعایت کنید. این باعث شد که بعد از ما ده ‏پانزده نفر، بالای هشتاد نود نفر دیگر هم روز بعد رفتند و امتحان دادند. بعد‏از آن، با کسانی که نیامده و شیطنت کرده بودند و عمدتاً هم چپی بودند، برخورد شد. ساواک آن‌ها را گرفت و یکی‏ دو هفته بعد با تضمین‏‌های سنگین آزاد کرد.

ویژگی‏‌های آبادان

در آبادان بخشی به نام منطقه بوارده و بریم بود که فضاسازی و خیابان‏‌کشی خوب و ویلا‌های شیک و بزرگی داشت. همان معماری و شهرسازی که شما می‌توانستید در انگلیس یا اروپا ببینید، در آنجا درست کرده بودند و دورش هم شمشاد‌های بسیاری قرار داشت. قسمت دیگر آبادان شامل احمدآباد، کوفیشه، ایستگاه هفت، خسروآباد و اطراف شهر منطقه کارگری، فقیر و محروم بود.

سیستم آب و فاضلاب و تأسیسات برق و خیابان‏‌های این مناطق مشکل داشت و شبیه ویرانه‏‌ها بود. مردمش چه عرب و چه غیرعرب، فقیر بودند. در یک قسمت از آنجا کشاورزی می‌کردند و گوجه ‏فرنگی و خیار و سبزی‏جات و مانند این کشت و زرع می‌کردند. عده‌ای هم باغ‏دار بودند و نخلستان داشتند. در واقع شهر ملغمه عجیبی بود از عده‌‏ای کاملاً مرفه که شامل مدیران و کارشناسان ارشد صنعت نفت، اعم از ایرانی و خارجی بودند که خانه‌‏های بزرگ و خودرو‌های خوب داشتند و از باشگاه، سینما، امکانات رفاهی و وسایل ورزشی از قبیل اسب‏دوانی و قایق‏رانی برخوردار بودند و عده‌‏ای که قشر کارگر بودند و در خانه‌‏های کارگری که بین ایستگاه یک تا ایستگاه ۱۵ بود، زندگی می‌کردند. خانه‌های آن‌ها هم معمولاً سوله‌‏ای بود که وسط این سوله را دیواری کشیده و قطعه ‏بندی کرده بودند که هر قطعه دو تا اتاق و هال و حیاط کوچکی داشت که گوشه آن توالت و حمام بود. یک آشپزخانه دو متر در دو متر هم در آن ساخته بودند. این خانه‏‌های کارگری بدون کولر بودند و فقط یک پنکه داشتند. مرفهان هم آن زمان هرکدام چند کولر بزرگ گازی بزرگ و خوب جنرال داشتند که برق زیادی هم مصرف می‌کرد و برقش هم مجانی بود. البته ما هم در خوابگاه دانشکده کولر گازی داشتیم. ولی وقتی از خوابگاه اخراج شدیم و بیرون زندگی می‌کردیم، فقط پنکه داشتیم.

آبادان از نظر فرهنگی هم ملغمه‌‏ای بود از افرادی که از جا‌های مختلف، از جمله اصفهان، تهران، آذربایجان و ایل بختیاری به آنجا آمده بودند. تعدادی هم از دزفول و شوشتر به آن شهر مهاجرت کرده بودند. در واقع، آبادان هویتی شبیه کرج فعلی داشت که از اقوام مختلف برای کار در پالایشگاه، پتروشیمی و خدمات بندری آمده بودند و برخی هم کاسب بودند. خیلی از کاسب‏‌های بازار آبادان، اصفهانی یا آذری ‏زبان بودند. از ساکنان آبادان تعدادی هم عرب بودند. یکسری آبادانی بودند که از قدیم به آن شهر مهاجرت کرده بودند و بیش از ۵۰ سال بود که در آبادان زندگی می‌کردند و بچه‏‌های‌شان در همان‏ جا به دنیا آمده بودند، اما عقبه‌‏شان با یک یا دو نسل به اصفهان، شیراز، بهبهان و مسجد سلیمان برمی‏‌گشت. لهجه و گویش ادبیات و فرهنگ آبادانی همراه لغت‌‏هایی که آمیخته از لغات انگلیسی و فارسی بود، در آنجا رایج بود.

ولی نکته خیلی مهم این بود که آبادان شهر زیبایی بود و خوب نگهداری می‌شد. شرکت نفت برای خیابان‏‌ها، فضای سبز، باشگاه‏‌ها و مراکز تفریحی هزینه می‌کرد و از آنجا که می‌خواست خارجی‏‌ها و متخصصان را در شهر نگه دارد، خدمات ارائه می‌کرد. همین باعث می‌‏شد حتی در ایام نوروز هم از جا‌های دیگر ایران برای گردش و تفریح به آبادان بیایند. از نظر تجاری هم آزادی‏‌هایی برای ورود کالا‌های خارجی داده بودند و در بازار کویتی‏‌های آبادان اجناس خارجی از قبیل چای، ادکلن و شلوار جین فراوان و با قیمت ارزان بود. تقریباً مثل مناطق آزاد فعلی قیمت‌ها خیلی ارزان بود؛ بنابراین مردم برای خرید به آبادان می‌‏آمدند یا ساکنان آبادان خودشان می‌خریدند و برای اقوام و آشنایان خود به مناطق دیگر ارسال می‌کردند. این مسأله رونقی برای آمدن به آبادان و خرید کردن از آنجا به وجود آورده بود. به ‏هر حال شهر هویت واحدی نداشت. در آبادان فرهنگ غالب آبادانی نظیر شهرهایی، چون یزد و کاشان دیده نمی‌‏شود. اگر از کسی پرسیده شود پدرت کجایی است یا عاشورا کجا می‌روی یا عید کجا می‌روی؟ عقبه او را می‌شود فهمید که مثلاً اهل خرم‏ آباد، ممسنی، اصفهان، مسجد سلیمان، شیراز یا آذربایجان است.

جذابیت‏‌هایی که در تهران بود در آبادان هم با پشتیبانی شرکت نفت فراهم شده بود؛ مثلاً دو سینمای رکس و تاج و تئاتر و کافه و کاباره و خواننده هم در آبادان وجود داشت. با توجه به اینکه شرکت نفت در تهران بود، جشنواره‏‌هایی که در تهران برگزار می‌شد و امکاناتی که وجود داشت، با فاصله اندکی به آبادان هم می‌آمد؛ چون شرکت نفت از نظر مالی و امکانات وضع خوبی داشت.

کمک به ایتام آبادان

من از طریق خانم آقای احمدزاده با ایتام آشنا شدم. آقای احمدزاده فرد خیری بود. خانمش هم برای خانم‌ها جلسه برگزار می‌کرد. او با مادرخانم من نیز مرتبط بود. آن‌ها عده‌‏ای از بچه‏‌های یتیم را زیر پوشش قرار داده بودند. یک وقتی راجع به این موضوع صحبت کردند و ما رفتیم و برای‌شان مواد غذایی بردیم. همان موقع دیدیم وضع‌شان خیلی بد است.

در یکی از همین مراجعات هم با تعدادی از دختربچه‏‌های یتیم عکس یادگاری گرفتم. بعد از این آشنایی، تصمیم گرفتیم غذا‌هایی را که در ماه رمضان به ما می‌دادند به ‏اضافه غذا‌هایی که بچه‌‏های دیگر نمی‌خوردند، در سردخانه و یخچال دانشکده نگهداری کنیم و موقع افطار به آنجا ببریم. آن زمان دانشکده نفت به رفاه دانشجویان خیلی اهمیت می‌‏داد. علاوه بر صبحانه، ساعت ۱۰ هم شیرینی و کیک می‌‏دادند. ناهار، عصرانه و شام هم برقرار بود. در ایام ماه مبارک رمضان علاوه بر این وعده‌‏های غذایی، افطاری و سحری هم می‌دادند. هر کس می‌خواست روزه بگیرد، این امکان برای او فراهم بود. ما روزه می‌گرفتیم و صبحانه، ناهار، عصرانه و شام را مصرف نمی‌‏کردیم و آن‌ها را بسته‏‌بندی می‌کردیم و برای بچه‌های یتیم احمدآباد می‌‏بردیم. کم‏ کم حتی آن‌هایی که روزه‏ خور بودند؛ چون حجم غذا زیاد بود، کمک می‌کردند و اواخر دوران دانشجویی شاید حدود ۲۰۰ نفر از بچه‏‌های یتیم را تحت‏ پوشش قرار داده بودیم و تغذیه آن‌ها را تأمین می‌کردیم.

آن اوایل با دوچرخه این کار را انجام می‌‏دادیم و بعد که حجم غذا‌ها و کمک‏‌ها زیاد شد، با ماشین می‌بردیم. بعد یاد گرفتیم که برای این بچه‌ها از خیرین، بازاری‏‌ها، مردم و برخی از دانشجویان که وضع مالی‏‌شان خیلی خوب بود، کمک جمع کنیم. این کار خوبی بود که از تعداد کم شروع شد و بعد تعدادمان زیاد شد و اثربخشی آن‏‌هم خیلی خوب بود، حتی دانشجویانی هم که روزه نمی‌گرفتند، می‌‏آمدند و در این فضا قرار می‌گرفتند و همکاری می‌کردند.

تهیه اسلحه

در آبادان علاوه بر ارتباط با حلقۀ مذهبی آبادان، که به ارتباط با آقای کیاوش و وصلت من با این خانواده منجر شد، با حلقه جوانان مبارز آبادان نیز ارتباط و آشنایی پیدا کردم و گاهی نیز اگر کمکی از دستم ساخته بود، برای آن‌ها انجام می‌‏دادم. ما اطلاعیه‌ها و اعلامیه‏‌هایی از آن‌ها می‌گرفتیم. از جمله این گروه‌ها، گروه موحدین و گروه منصورون بودند. آقای عبدالهادی کرمی‏ خودش به ‏تن‌هایی با شهید حسین علم‌‏الهدی و یکی از بچه‌های دیگر، که حالا اسمش یادم رفته است، گروه موحدین را درست کردند. آقای عبدالهادی کرمی خودش تنهایی رفت و پل گریم را ترور کرد. گریم امریکایی و رئیس شرکت اوسکو (OSCO) نفت مناطق نفت‏ خیز بود. او همچنین به کرمان رفت و آقای دانشی را ترور کرد. البته دانشی جان سالم به ‏در برد. عبدالهادی آدم مبارزی بود و در این جریانات ترور گریم و دانشی و یکی دیگر را انجام داد. آن‌ها مثل بازوی نظامی یا شاخه نظامی حضرت امام عمل می‌کردند؛ یعنی احساس‌شان این بود که امام خط را روشن کرده است و اگر ما بنشینیم و تماشا کنیم فایده‌‏ای ندارد. با تحلیلی که خودش و آقای حسین علم‌الهدی و آن نفر سوم کرده بودند، به این جمع‌بندی رسیده بودند که باید عملیات نظامی ‏انجام دهند، ولی هدفمند باشد.

گروه منصورون را علی شمخانی، محسن رضایی، محمد جهان‏ آرا، نعمت برازنده و دوسه تا از بچه‏‌های دیگر تشکیل دادند. منتها منصورون به کار ترور نپرداخته بود و بیشتر کار‌های فکری و نظری و روشنگری و اطلاعیه دادن و کارکردن روی جوان‏‌ها را انجام می‌داد. ما این‏ها را می‌دیدیم، ولی هیچ‏ کدام‌مان در هیچ گروهی نرفته بودیم و نمی‌رفتیم برای اینکه واقعاً معلوم نبود چه است و چه کسانی در آن گروه‌ها هستند؛ لذا در بین گروه‌هایی که آن موقع تشکیل‏ شده بودند، این دو گروه، یعنی منصورون و موحدین گروه‌های فعالی بودند. موحدین خیلی فعال‏‌تر بود، برای اینکه بخش کار نظامی هم داشت و من از ریزه کار‌های موحدین مطلع بودم. درست است که عبدالهادی کرمی همه چیز را کنار گذاشته و دیگر فعالیت نمی‌کند، ولی به ‏عنوان یک آدم جسور، شجاع و متدین، خصوصاً در زمان جنگ، خدمات بزرگی انجام داده است. منتها مورد بی‌مهری واقع شده، بنابراین به قم رفته است و راجع به صدر اسلام تحقیقات انجام می‌‏دهد.

تعدادی از مبارزان خوزستان از جمله آقایان کیاوش، رشیدیان، صدرهاشمی و عبدالهادی کرمی و جلیلی در مقطعی نزدیک سال ‏های انقلاب احساس کردند که مسلح‏ شدن تعدادی از بچه‏‌ها ضرورت دارد و استدلال‌شان این بود که باید شاخه نظامی ‏اجرای فرامین امام خمینی تشکیل دهند. آن زمان پیدا کردن اسلحه کار بسیار مشکلی بود و به این راحتی امکان نداشت کسی بتواند اسلحه تأمین کند. بحث مطرح شد که کسی باید این اسلحه را از قم بیاورد.

حاج‏ حسن خلیلیان در خیابان چهارمردان قم یک شیرینی ‏فروشی به اسم کامران داشت. کاری که انجام می‌‏داد این بود که اسلحه روولور کوچک را در پلاستیک می‌پیچید و در کیک جاسازی می‌کرد، مردم که از تهران به آبادان می‌‏آمدند، یکی از سوغات‌شان شیرینی‌تر و کیک تهران بود. چون تهران شیرینی‏‌های خوبی داشت، ولی آبادان غیر از یک شیرینی ‏فروشی، که محصولاتش خیلی خوب بود، شیرینی‏‌هایش خیلی بزرگ بود و کیفیت آن مثل تهران نبود. هر کسی از تهران به آبادان می‌آمد، اگر با ماشین بود که می‌توانست همراه خود شیرینی به آبادان بیاورد. اگر هم با هواپیما می‌آمد، می‌توانست جعبه شیرینی را داخل هواپیما ببرد و مشکلی نبود. یعنی شیرینی آوردن از تهران به آبادان عادی بود و در بین راه شک ‏برانگیز نبود و توجه کسی یا مأموران را جلب نمی‌کرد؛ بنابراین قرار شد ما از همین روش اسلحه تهیه کنیم. حاج‏ حسن خلیلیان این‏ کار را انجام داده بود و گفته بودند یکی از بچه‏‌ها بیاید کیک را که داخلش اسلحه است، بگیرد. باید کیک طوری آورده می‌شد که کسی متوجه قضیه نشود. به من گفتند برو این کیک را بیاور. آن اسلحه‌‏ای را که من آوردم، به عبدالهادی کرمی‏ دادند. در واقع قم در مسیر تهران به آبادان بود و این کار من جلب توجه نکرد و ظاهر قضیه این‌طور نشان می‌‏داد که من دارم کیک را از تهران به آبادان می‌‏برم.

ماجرای چپی‌ها در دانشکده نفت آبادان

این بار تعدادی از دانشجویان، از جمله من رفتیم و امتحان دادیم؛ چون دیدیم کسانی که مدعی این کار هستند منطقی برای کارشان ندارند. دو دسته شده بودیم؛ تعدادی از بچه‏‌های مسلمان، که ما بودیم و ده‏ پانزده نفری می‌‏شدیم، رفتیم امتحان دادیم. نمرات ما هم خیلی خوب بود و هیچ دلیلی نداشتیم که امتحان ندهیم. کسانی که عموماً سردسته این کار بودند، چند تا از بچه‏‌های چپی بودند که یکی ‏دو تا از آن‌ها هم بعد از انقلاب اعدام شدند. این‌ها با انگیزه‏‌های سیاسی می‌خواستند بچه‏‌های مسلمان را زیر بلیت خودشان داشته باشند و فضا و جو عمومی دانشکده را مدیریت کنند. ما بدون اینکه بخواهیم رنگ ‏و بوی سیاسی به آن کار بدهیم، گفتیم استدلال شما قوی نیست. شما می‌گویید امتحان ندهیم، اما برای این مسأله دو تا راه پیش رو داریم: یا اینکه باید برویم با رئیس دانشگاه صحبت کنیم و بگوییم دانشجو‌ها نرسیده‌اند و زمان امتحان را عقب بیندازید یا اینکه بپذیرید، چون خود شما درس نخوانده‌اید و گرفتاری داشتید، مرخصی بگیرید و امتحان ندهید.

چهره شهر آبادان در قبل از انقلاب

() در آبادان بخشی به نام منطقه بوارده و بریم بود که فضاسازی و خیابان‏‌کشی خوب و ویلا‌های شیک و بزرگی داشت. همان معماری و شهرسازی که شما می‌توانستید در انگلیس یا اروپا ببینید، در آنجا درست کرده بودند و دورش هم شمشاد‌های بسیاری قرار داشت. قسمت دیگر آبادان شامل احمدآباد، کوفیشه، ایستگاه هفت، خسروآباد و اطراف شهر منطقه کارگری، فقیر و محروم بود. سیستم آب و فاضلاب و تأسیسات برق و خیابان‏‌های این مناطق مشکل داشت و شبیه ویرانه‏‌ها بود. مردمش چه عرب و چه غیرعرب، فقیر بودند. در یک قسمت از آنجا کشاورزی می‌کردند و گوجه ‏فرنگی و خیار و سبزی‏جات و مانند این کشت و زرع می‌کردند.

ارسال نظرات
نام:
ایمیل:
* نظر:
قوانین ارسال نظر