به گزارش مجله خبری نگار به نقل از واشنگتنپست، از دست دادن یک فرد مهم، چه به دلیل مرگ، جدایی، مسافرت و ... میتواند فاجعهبار باشد. ما موجوداتی اجتماعی هستیم و افراد دیگر به ما احساس تعلق میدهند.
ماهیت ناگهانی بسیاری از جداییها میتواند ما را در معرض احساسات قرار داده و احساس تنهایی و بیمعنایی به ما بدهد. زیرا تجربه از دست دادن میتواند منجر به تغییر در سیستمهای بیولوژیکی ما شود. درک این تغییرات، به ویژه در مغز ما، کمک میکند تا متوجه شویم که بهبودی زمان بر خواهد بود.
در طول غم و اندوه، سطح هورمون استرس افزایش مییابد و الگوهای فعالسازی مغز میتواند تغییر کند.
به عنوان مثال، گانگلیونهای پایه، گروههایی از نورونها که در اعماق بخشهای پایینی مغز قرار دارند، میتوانند بیشتر فعال شوند.
این نورونها در ایجاد الگوهای کنش ما نقش دارند. آنها همچنین به تعیین پاداش و لذتی که از روابط خاص به دست میآوریم کمک میکنند و در نحوه واکنش ما به جدایی از عزیزان نقش دارند.
از آنجایی که گانگلیونهای پایه حس نزدیکی و تمایل ما به دیگران را رمزگذاری میکنند، فعالیت بیش از حد در این ناحیه در پاسخ به جدایی میتواند ما را به تلاش برای برقراری ارتباط مجدد از طریق رفتارهای جستجویی مانند میل به بیرون رفتن و جستجوی آنها سوق دهد.
نکته مهم این است که بین حوزههایی که بازنمایی ما از خودمان و نزدیکانمان را رمزگذاری میکنند، همپوشانی وجود دارد یعنی مغز ما کاملاً ما و آنها را تشخیص نمیدهد؛ بنابراین از دست دادن یکی از عزیزان میتواند باعث شود که احساس کنیم بخشی از خودمان از بین رفته است. در نتیجه، در تشخیص اینکه چه کسی هستیم مشکل پیدا میکنیم.
در مغز ممکن است ارتباط بین حوزههای حافظه «حافظه خودزندگینامهای» (که رویدادهای واقعی را ثبت میکنند و به ما اطلاع میدهند که فرد رفته است) و حوزههای حافظه «مفهومی» قطع شود. حافظه مفهومی اطلاعات متنی را در مورد زندگی ما ثبت میکند و به ما اطلاع میدهد که این شخص بخشی قابل پیش بینی از زندگی روزمره ما بوده است و بنابراین باید همچنان باید باشد.
این پارادوکس اطلاعاتی میتواند منجر به چیزی شود که در غم و اندوه، نظریه «رفته، اما همچنان ابدی» نامیده میشود.