از قضا پسری به دختر مغازه سی دی فروشی علاقه پیدا کرده بود، اما در رابطه با داستانهای عاشقانه اش چیزی به او نگفته بود. هر روز به اون مغازه میرفت و یک سی دی میخرید فقط بخاطر صحبت کردن و دیدن اون دختر… از بد روزگار بعد از یک ماه پسرک این دنیا را وداع گفت … وقتی دخترک دید خبری از پسر نیست به در خونه پسر رفت و ازش خبر گرفت مادر پسرک ماجرای مرگ پسر ا تعریف کرد و اون رو به اتاق پسرش برد… دخترک دید که تمامی سی دیها هنوز باز نشده اند… دخترک با دیدن این صحنه شوکه شد و گریه کرد و سخت گریه کرد … میدونی چرا گریه میکرد؟ چون تو تمام این مدت نامههای عاشقانه اش به پسرک رو توی جعبه سی دیها میگذاشت و به پسرک میداد...
امیدواریم از این داستان کوتاه عاشقانه لذت برده باشید.
از بد روزگار دخترکی نابینا عاشق پسری میشود که او هم دخترک را با وجود معلولیتش دوست میدارد. دخترک همیشه به پسر میگفت اگه من بینا بودم میفهمیدی که چقدر تو را دوست دارم، اتفاقا فردی پیدا میشود و دو چشم خود را به دخترک نابینا هدیه میکند. بعد از بینا شدن دخترک میبیند که پسر هم نابیناست و او را ترک میکند، پسرک داستان عاشقانه ما در پاسخ به این حرکت دختر به او میگوید برو، اما مراقب چشم هایم باش!
امیدواریم از این داستان کوتاه عاشقانهای که بسیار تاثیرگذار هم بود لذت برده باشید.
وقتی سر کلاس بودم همه حواسم به دختری بود که کنارم نشسته بود و همیشه من رو “داداشی” صدا میکرد. خیره به او آرزو میکردم که عشقش متعلق به من باشه، ولی اون اصلا به این موضوع توجه نمیکرد.
خیلی دوست دارم بهش بگم که نمیخوام فقط “داداشی” باشم، من عاشقش هستم، ولی اونقدر خجالتی هستم که نمیتونم بهش بگم …. دلیلش رو هم نمیدونم.
تلفنم زنگ زد، این بار خودش بود، گریه میکرد، دوستش قلبش رو شکسته بود، از من خواست که پیشش باشم، نمیخواست تنها باشه، من هم رفتم پیشش و چند ساعتی با هم بودیم. وقتی کنارش بودم. تمام فکرم متوجه اون چشمهای معصومش بود، از عمق جانم آرزو میکردم که عشقش متعلق به من باشه. بعد از چند ساعت دیدن فیلم و خوردن چیپسو پفک، خواست بره، به من نگاه کرد و گفت:”ممنونم".
یک روز از این داستانهای کوتاه عاشقانه ما گذشت، نه فقط یک روز یک هفته، یک سال … قبل از اینکه بتونم حرف دلم رو بزنم جشن پایان تحصیل فرا رسید، من به اون نگاه میکردم که درست مثل فرشتهها روی صحنه رفته بود تا مدرکش رو بگیره. از عمق جانم میخواستم که عشقش متعلق به من باشه. اما اون اصلا به من توجهی نمیکرد، و من این رو میدونستم، قبل از این که خونه بره اومد سمت من، با همون لباس و کلاه جشن، با وقار خاص و آهسته گفت تو بهترین داداشی دنیا هستی، ممنونم.
خیلی دوست دارم بهش بگم که نمیخوام فقط “داداشی” باشم، من عاشقش هستم، ولی اونقدر خجالتی هستم که نمیتونم بهش بگم …. دلیلش رو هم نمیدونم.
نشستم روی صندلی، آره صندلی ساقدوش، اون دختر حالا داره ازدواج میکنه، من دیدم که “بله” رو گفت و وارد زندگی جدید با کسی دیگه شد. با مرد دیگهای ازدواج کرد. من میخواستم که عشقش متعلق به من باشه. اما اون این طوری فکر نمیکرد و من این رو میدونستم، اما قبل از اینکه بره رو به من کرد و گفت ” تو اومدی؟ متشکرم".
سالهای دور و درازی گذشت. به تابوتی نگاه میکنم که دختری که من رو داداشی خودش میدونست توی اون آروم گرفته، فقط دوستان دوران تحصیلش دور تابوت هستند، یه نفر داره دفتر خاطراتش رو میخونه، نوشته بود:
” تمام توجهم به اون بود. آرزو میکنم که عشقش برای من باشه. اما اون اصلا توجهی به این موضوع نداره و من این رو میدونم. خیلی دوست دارم بهش بگم که نمیخوام فقط “داداشی” باشم، من عاشقش هستم، ولی اونقدر خجالتی هستم که نمیتونم بهش بگم …. دلیلش رو هم نمیدونم. … همیشه آرزو داشتم که به من بگه دوستم داره.....
داستانهای کوتاه عاشقانه همواره به ما نکاتی را گوش زد میکنند که نباید آن را دست کم بگیریم درست مثل همین داستان کوتاه عاشقانه.
فاصله دختر تا پیر مرد یک نفر بود؛ روی نیمکتی چوبی؛ روبه روی یک آب نمای سنگی
دخترک کمی آن طرفتر بر روی نیمکت چوبی در کنار پیرمرد نشسته بود و رو به آب نمای سنگی گریه میکرد.
پیرمرد از دخترک پرسید:
- ناراحتی؟
- نه
- مطمئنی؟
- نه
- چرا داری گریه میکنی؟
- دوستام منو دوست ندارن
- چرا دوست ندارن؟
- جون قشنگ نیستم
- تا حالا کسی این رو بهت گفته؟
- چی رو؟
- این که تو قشنگترین دختری هستی که من تا حالا دیدم
- راست میگی؟
- از ته قلبم آره
دخترک بلند شد پیرمرد را بوسید و به طرف دوستانش شاد شاد دوید.
لحظاتی بعد پیر مرد داستان کوتاه عاشقانه ما اشک هایش را پاک کرد، کیفش را باز کرد و عصای سفیدش را بیرون آورد و رفت!
یکی از زیباترین داستانهای کوتاه عاشقانهای که شنیده ایم که از صفا و صمیمت سخن میگوید و امیدواریم که از این داستان کوتاه عاشقانه لذت برده باشید.
دختر: میدونی! دلم… برای یک پیاده روی با هم… برای رفتن به مغازههای کتاب فروشی و نگاه کردن کتاب ها… برای بوی کاغذ نو… برای راه رفتن با هم شونه به شونه و دیدن نگاه حسرت بار دیگران… آخه هیچ زنی نیست که مردی مثل مرد من داشته باشه!
پسر: آره میدونم… میدونم… دل من هم تنگت شده… برای دیدن آسمون زیبای چشمات… برای بستنیهای شاتوتی که باهم میخوردیم… برای خونهای که توی خیالمون ساخته بودیم ومن مرد اون خونه بودم...!
دختر: یادت هست همیشه میگفتی به من میگفتی “خاتون"
پسر: آره… واسه این که تو منو یاد دخترهای ابرو کمون دوران قجر میانداختی!
دختر:، ولی من که خیلی بور بودم!
پسر: آره…، ولی فرقی نمیکنه!
دختر: آخ چه روزهای خوبی بودن… چقدردلم هوای دستای مردونه ات رو داره… وقتی توی دستام گره میشدن… مجنون من...
پسر:
دختر: چی شد چرا هیچی نمیگی؟
پسر:
دختر: منو نگاه کن ببینم! منو نگاه کن...
پسر:
دختر: الهی من بمیرم… چشات چرا گریه دارن… فدای توبشم...
پسر: خدا… نه… (گریه)
دختر: چرا داری گریه میکنی؟
پسر: چرا گریه نکنم… ها؟
دختر: گریه نکن دیگه … من دوست ندارم مردم گریه کنه… جلو این همه آدم… بخند دیگه… زود باش بخند...
پسر: وقتی دستات رو کم دارم چطوری بخندم؟ کی اشکامو پاک کنه...
دختر: بخندای همه داستان عاشقانه زندگی من … و گرنه من هم گریه خواهم کرد...
پسر: باشه… قبول… تسلیم… گریه نمیکنم…، ولی اصلا نمیتونم بخندم
دختر: آفرین! حالا بگو برای کادو ولنتاین چی واسم خریدی؟
پسر: آخه توکه میدونی من از این داستانها خوشم نمیاد…، ولی امسال برات یک هدیه خوب آوردم...
دختر: چی…؟ زودباش بگو بهم دیگه… آب از لب و لوچه ام آویزون شده...
پسر:
دختر: باز که ساکت شدی؟
پسر: برات… کادو… (هق هق گریه) … برات یه دسته گل گلایل! … یه شیشه گلاب… و یک بغض ابدی و طولانی آوردم...!
تک عروس گورستان!
خیابونها پنج شنبهها دیگه بدون تو هیچ صفایی نداره...!
اینجا کناره خانهی ابدیت مینشینم و فاتحه میخونم...
نه… اشک و فاتحه
نه… اشک و فاتحه و دلتنگی
امان… خاتون روزهای خوب من! توخیلی وقته که...
آرام بخواب بانوی کوچ کردهی تنهایی من...
دیگر نگران قرصهای نخورده ام… لباس اتو نکشیده ام…؛ و صورت پف کرده از داستان کوتاه عاشقانه زندگی مان نباش...!
نگران نگاههای خیره مردم به اشک هایم هم نباش
بعد از تو مرد نیستم اگر بخندم...
آرام بخواب خاتون...