به گزارش مجله خبری نگار، ساختمان از بیرون گریه بود. موشک دقیقا خورده بود وسط جانش. دیوارهایش بوی تلخ غم میداد. از پنجرههایش که روزی به آبی آسمان باز میشد و در شیار رو به خیابانش برای یاکریمها دانه میریختند جز قابی فرو ریخته و مبهم و چند پَر سوخته چیزی باقی نمانده بود؛ و یک حفره عمیق، شاید شبیه گودالی که همینطور تا اعماق زمین کش میآمد، دور تا دور باقی مانده خانه را به نیشخند گرفته بود.
یکی از زنها که از همسایهها بود دستش را به دیوار فرو ریخته خانه کشید و با چشمهایی که دودو میزد به حفره خیره شد: «هنوز از ترس آن شب تب و لرز دارم. آن لحظه که موشک به خانهشان خورد و یکهو همه زندگیشان دود شد مدام توی خواب و بیداری برایم تکرار میشود. تمام زندگیام شده کابوس آن شب. تو تا حالا توی بیداری کابوس دیدهای؟»
به خانه آوار شده روبهرویم نگاه کردم و برایش سر تکان دادم. روبهرویم یک کابوس بود که آرزوها و خندهها و تمام امیدها و زندگی یک خانواده را بلعیده بود. خانوادهای که روزها و شبهایشان در آغوش دیوارهای گرم این خانه گذشته بود و حالا، همه آن روزها و شبهای شیرین، در یک صدم ثانیه از هم پاشیده بود؛ و آوارهایش به چشم همه شاهدان عینی حادثه چنگ میانداخت.
آقای ملکی که مغازه خوار و بار فروشیاش سه چهار خانه با اینجا که ایستاده بودیم فاصله داشت، برای اینکه اشکهایش را نبینیم، عینک دودیاش را محکم به چشمهایش چسبانده بود. نه حوصله حرف داشت و نه دل دچار شدنِ چندباره به مرور رنج آن شب. انگار چیزی در درونش فرو ریخته بود که به این راحتیها جمعوجور نمیشد. دستهایش را پشت کمرش توی هم مچاله کرده بود و سرش را آرام بالا و پایین میبُرد.
همسایهها میگفتند پرت شدن اعضای خانواده از ساختمان دیده و از همان وقت حرف نمیزند. میگفتند فقط یک جمله گفته و بعدش تا الآن ساکت مانده. پرسیدم: «چه؟!» بغضشان از گلو ریزه ریزه بالا آمد و توی حرفهایشان ترکید: «گفت مثل دستی که دانه به دانه انگشتهایش را بِبُری از هم جدا شدند!»
یکی از پیرزنها با سوز روی سینهاش کوبید و اسرائیل را نفرین کرد. آمین گفتیم و هرولهکنان از راهی که باقی مانده بود بالا رفتیم. واحد موشک خورده چه انگشتنما شده بود بین بقیه واحدها!
جلوی جایی که مثلا درِ خانه بود ایستادیم. نه جرأت عقب رفتن داشتیم و نه پای داخل شدن. خانم صاحبی که همسایه واحد پایینی بود جلوتر رفت داخل. گفتم: «نرو!»
برگشت و نگاهم کرد. در چشمهای خیسمان دنبال دلیلِ ایستادن میگشت؛ که گفتم: «از صاحبخانه اجازه گرفتهای؟» بغضمان مثل آواری که در آستانهاش ایستاده بودیم ترکید؛ هم برای خانه که دیگر خانه نبود، هم برای صاحبخانهای که هیچوقت قرار نبود از مهمانهایش پذیرایی کند.
این پا و آن پا میکردیم، چون همه کم آورده بودیم برای تماشا و لمس جنایت. مگر یک آدم اگر واقعا آدم باشد چقدر تاب و توان دارد که روی زخم دست بکشد و آخ نگوید؟!
وسط این خانه که برای یک خانواده معمولی بود، اسرائیل طوری موشک زده بود که دیگر هیچ جوره نمیشد این زندگیِ بیخانواده را جمع کرد و روی زخمهایش را مرهم کشید. نه آشپزخانه، نه اتاقهای خواب و نه حتی اتاق پذیرایی دیگر آنجوری که در گذشته بودند نبود. همه خانه با شهادت ساکنانش خودش را باخته بود.
ما داشتیم توی خانهای میچرخیدیم که قرار بود به همین زودیها توی آن خبرهایی باشد؛ خبرهایی مثل همان که خانم صاحبی گفت و دلهای ریشمان را ریشتر کرد: «جهاز دختر کوچکشان را تازگیها جمعوجور کرده بودند. نمیدانید با چه ذوقی تکه به تکه وسایل را خریدند. قرار بود جهازبرون به همین زودیها باشد، اما ...»
چیزی از جهاز نمانده بود. آتش وحشیانه به هر چیز که نشانهای از شادی داشت دستدرازی و خاکسترش کرده بود.
توی خانه چرخیدیم. بیشتر، اما دور خودمان. دست و دلی برایمان نمانده بود که یکی از خانمها با گریه فریاد زد: «قالی هنوز مانده! بمیرم برایشان. قالی جهاز دخترشان را گذاشته بودند کنج دیوار اتاق پذیرایی ...»
و این تصویر، آن قالی سوخته، این صداهای درهموبرهم کوچه و همسایهها و غمها و دردها، تا ابد توی چشمهایمان تکرار شد: دختری که شهیدش کردند، جهازی که در آتش سوخت و سوالی که تمام نمیشود: «تو تا حالا توی بیداری کابوس دیدهای؟!»