به گزارش مجله خبری نگار به نقل از studiobinder، قاتل، قربانیاش را تعقیب میکند. قربانی، بهزحمت خودش را به خودرواش میرساند. استارت میزند، خودرو روشن نمیشود. قاتل توی آینه دیده میشود. دوباره استارت و دوباره روشن نشدن خودرو. قاتل نزدیک میشود... مهم نیست بعد از این چه اتفاقی میافتد. مهم این است که با دیدن این صحنه، خمیازهای میکشیم و زیرلب میگوییم: «چقدر کلیشهای!» هر شیوه بیانی که بیشازحد استفاده شود، بهتدریج معنا و کارکردش را ازدست میدهد. بعضیها ممکن است فکر کنند پر کردن فیلم با مضامین و صحنههای آشنا، مخاطب را به همراهی دعوت میکند، اما واقعیت این است که کسی برای دیدن چیزهای تکراری، حوصله ندارد. در سینماتوگراف این هفته، با چند کلیشه رایج که هر تازهواردی به سینما باید از آنها دوری کند، آشنا میشویم.
چندبار تا حالا برایتان پیش آمده که درباره کسی صحبت کنید و یکهو متوجه شوید تمام مدت دقیقا پشت سر شما ایستاده بودهاست؟ خب احتمالا، هیچوقت مگر اینکه در یک کمدی کلیشهای زندگی کنید که از چنین راه غیرخلاقانهای برای خنداندن استفاده میکند. کارمند دارد بدگویی رئیس اش را میکند. سرش را برمیگرداند و میبیند رئیس اش پشت صندلی او بوده و حرفهایش را شنیدهاست. مخاطب هم باید بخندد!
شخصیت قهرمان فیلم در خطر است، اما کارگردان میترسد مبادا با آسیب دیدن او، مخاطب ادامه فیلم را نبیند. ازطرف دیگر دلش میخواهد هیجان به فیلم تزریق کند، پس آدمبدهای داستان که اتفاقا در شرارت خیلی هم حرفهایاند، شروع میکنند به تیراندازی بهسمت قهرمان و او بهطرز معجزهآسایی جان سالم بهدر میبرد. چطوری دقیقا؟ اگر میخواهید در این زمینه یک کلیشه تمامعیار غیرقابل دیدن بسازید، حواستان باشد که قهرمان نهتنها نباید بمیرد بلکه باید دستتنها همه آدمبدها را ازپا دربیاورد.
لازم نیست نابغه باشید تا بدانید هر سلاحی فقط مقدار مشخصی مهمات دارد. یعنی با یک کلت نمیشود یک گردان دشمن را نابود کرد. یکی از فاجعهبارترین نمونههای استفاده از این کلیشه را در فصل دوم سریال «The Walking Dead» سراغ داریم. «هرشل» میخواهد از مزرعهاش دربرابر انبوهی از زامبیها دفاع کند و موفق هم میشود منتها بهنظر میرسد روح خود را در ازای تفنگی فروخته که هرگز مجبور نیست دوباره آن را پر کند!
شخصیت اصلی داستان، فرازوفرودهایی را پشتسر گذاشته؛ ضربه عاطفی، مرگ عزیز، شکست یا هر چیز دیگری. بعد برای آنکه نشان بدهد تروما چقدر به او آسیب زده، با قیافهای مغموم میرود جلوی آینه و موهایش را دستهدسته قیچی میکند. خب واقعا دیگر وقتش رسیده که از موهای شخصیتها دست برداریم.
یکی از کلیشههای خوشبختانه روبهانقراض این است که در صحنهای ترسناک و نفسگیر، وقتی شخصیت شک ندارد که یک جانی خطرناک پشت بوتهها پنهان شده، ناگهان گربهای بیرون میپرد و همه حاضران در صحنه نفس راحتی میکشند. اگر گربهها نبودند، نصف فیلمهای ترسناک سینما ساخته نمیشد.
منبع: خراسان