به گزارش مجله خبری نگار، پایگاه «مرکز اسناد انقلاب اسلامی» در ادامه نوشت: به همین مناسبت بر آن شدیم تا با نویسنده و تاریخ پژوهی برجسته که سالیان متمادی از عمرش را در مسیر تحقیق و پژوهش سپری کرده و در حوزه تاریخ معاصر عراق نیز صاحب سبک محسوب میشود به گفتگو بنشینیم. او که متولد کاظمین است، سابقه تحصیل در چهار کشور عراق، ایران، لبنان و سوریه را دارد و فارغالتحصیل «معهد الاثار الشرقیه» یا به تعبیر خود «شرقشناسی» است.
«صفاءالدین تبرائیان» به واسطه نگارش کتاب هایی، چون «نهاد مرجعیت شیعه در ۲۰۰ سال اخیر»، «احیاگر حوزه نجف»، «انتفاضه صفر» و «انتفاضه شعبانیه» برای اهالی تاریخ نامی آشناست. «احیاگر حوزه نجف» که پژوهشی در زندگانی آیتالله العظمی سیدمحسن حکیم است از ماندگارترین آثار دکتر صفاءالدین تبرائیان به شمار میآید. البته به جز این آثار، از تبرائیان کتابها و مقالاتی دیگر نیز منتشر شده است.
او به مناسبت رحلت عالم جلیل القدر آیت الله سید محمدسعید حکیم، در گفتگوی تفصیلی با پایگاه مرکز اسناد انقلاب اسلامی به بازخوانی روایتی ناگفته از مجاهدتهای خاندان معظم حکیم پرداخت که بدون شک برای خواننده جالب توجه خواهد بود؛ روایتی که به رغم اهمیت بسیار، شوربختانه در لابلای صفحات تاریخ گم شده و چندان که بایسته است بدان توجه نشده است. مشروح این گفتگوی یک ساعته را در ادامه میخوانید.
بسم الله الرحمن الرحیم. برای ورود به گفتگو اگر ممکن است مقدمهای درباره اوضاع و شرایط حوزه علمیه نجف پس از روی کار آمدن صدام بفرمائید.
تبرائیان: بسم الله الرحمن الرحیم. وقتی صدام زمام امور را در عراق به دست گرفت، ۴۲ ساله بود و توانست احمد حسنالبکر ۶۵ ساله را کنار بگذارد. او به سرعت ریاست جمهوری، ریاست شورای انقلاب، فرماندهی کل نیروهای مسلح و دبیرکلی حزب بعث را برعهده گرفت.
با روی کار آمدن صدام فشارها و تهدیدها بر اسلامگرایان به ویژه حوزه و رجال دین افزایش یافت. در پی تحمیل جنگ به ایران، صدام بسیاری از جوانان شیعه را بالاجبار به جبهه فرستاد تا بیشترین شمار تلفات را به شیعیان تحمیل کند. دیکتاتور بغداد بر آن بود برای مشروعیت دادن به
جنگی که علیه ایران به راه انداخته بود و آن را «قادسیه» میخواند، از علمای دین فتوا بگیرد تا با دستاویز قرار دادن آن تعداد بیشتری از جوانان را به قربانگاه اعزام کند. او به خوبی میدانست جوانان شیعه بر فتوای مراجع خود بسیار پایبند و مقید هستند و در آن شرایط که به رغم مجازاتهای سنگین، فرار سربازان از جبههها امری شایع بود، صدام تلاش کرد تا فتوایی مبنی بر حرمت سرپیچی از دستورات فرماندهان ارتش و این که این قبیل فراریان، محارب با خدا و شریعت هستند از علما اخذ کند. به همین خاطر علمای بزرگ و مراجع تحت شدیدترین فشارها قرار گرفتند. در این میان بی شک بیشترین تضییقات متوجه خاندان حکیم بود. در همین راستا مقامات حکومتی مقدمات برگزاری کنفرانسی را در بغداد فراهم کردند و افراد مختلفی را به نجف اعزام داشتند تا با علما صحبت کرده و آنها را راضی به حضور در این کنفرانس کنند.
تبرائیان: ابتدا به سراغ خاندان بحرالعلوم رفتند. شاخصترین عضو این خاندان در این مقطع زمانی آیت الله شهید آسید علاء بحرالعلوم بود. از ایشان خواستند خود را برای حضور در این کنفرانس آماده کند. ایشان اصطلاحا بین النارین قرار گرفت؛ از یک طرف اگر در این کنفرانس شرکت کند به نوعی تایید نظام و حزب بعث و جنگ است و از طرف دیگر اگر شرکت نکند، او را به سختی مجازات میکنند و تحت فشار قرار میدهند. در این مقطع زمانی افراد خیلی راحت و به کمترین جرمی در عراق اعدام میشدند؛ چه عالم دین باشد و چه یک انسان عادی. میگویند آسید علاء در این شرایط (بعد از مراجعت ماموران حاکمیت) نشست روی پله و با میلهای آهنی که وزن سنگینی داشت، بر پای خود ضربه زد و قلم پای وی شکست. اعلام شد که او از پله افتاده و پایش شکسته است. او را به بیمارستان منتقل کردند. وقتی خبر به گوش نیروهای امنیتی رسید به این اتفاق مشکوک شدند. تنها چند روز به شروع کنفرانس مانده بود. وقتی ماجرا را جویا شدند به آنها گفته شد که آسید علاء از پله افتاده است، اما آنان نپذیرفتند و به منزل ایشان مراجعت کرده و سپس به بیمارستان رفتند و آنجا با مشاهده مدارک بیمارستانی، از صحت ماجرا مطلع شدند؛ لذا توجه کنید که حضرات علماء - از خاندانهای مختلف – از هیچ گونه فداکاری دریغ نمیکردند. آنها برای این که هم بهانه دست صدام ندهند و هم در کنفرانس حاضر نشوند، این چنین فداکاری میکردند.
در همان مقطع زمانی، پیغامهایی نیز برای خاندان محترم حکیم فرستاده شد تا در کنفرانس شرکت کنند. ابومخلص تکریتی رئیس سازمان امنیت نجف به همراه هیئتی عازم خانه آیتالله شهید سیدمحمدرضا حکیم (از فرزندان آسید محسن حکیم بزرگ که بعدها در انتفاضیه شعبانیه به شهادت رسید) شد. آنها به آقازاده حضرت حکیم گفتند شخص صدام خواهان حضور اعضای خانواده حکیم در کنفرانس است و در صورت عدم حضور در این کنفرانس، خاندان حکیم دشمن حکومت شناخته خواهند شد و هیچ عذری برای نپذیرفتن این خواسته نیست.
وقتی آنها خواسته خود را بدین شکل مطرح کردند، آیت الله سید محمدرضا حکیم که به شهامت و شجاعت شهره بود با صراحت مخالفت خود را با این خواسته اعلام کرد و تصریح کرد که حتی یک نفر از خاندان حکیم در آن کنفرانس شرکت نخواهد کرد. وقتی کار به نزاع لفظی کشید، سید محمدرضا رو به رئیس امنیت نجف کرد و فرمود: ابومخلص! تو ریگ میپزی. این ضرب المثل کنایه از کار بیهوده انجام دادن است.
وقتی از خاندان حکیم با تهدید خواسته شد در کنفرانس شرکت کنند، آنها میدانستند تبعات عدم پذیرش این خواسته چیست؛ لذا جلسه مهمی برپا کردند. ریاست خاندان در این مقطع با آیتالله سید یوسف حکیم است که خود زیر بار مرجعیت پس از پدرش نرفت. در آن جلسه تصمیم نهایی خاندان حکیم این شد که: «ما تحت هیچ شرایطی در این کنفرانس شرکت نمیکنیم.» پیرو این تصمیم بود که در تاریخ ۲۶ رجب ۱۴۰۳ قمری (برابر با ۱۰ می ۱۹۸۳ میلادی و ۱۹ اردیبهشت ۱۳۶۲ شمسی) بیش از هفتاد تن از خاندان حکیم از پیر و جوان شبانه بازداشت شدند.
تبرائیان: با استناد به اسناد و مدارک، و گفتگوهایی که با بازماندگان خاندان حکیم انجام دادم میتوانم بگویم که پرونده خاندان حکیم بدون تردید زیر نظر شخص صدام بود و خودش بر این قضیه اشراف داشت. سازمانی به نام «الأمن الخاص» متولی این کار بود که مسئولیت آن را پسر دوم صدام بر عهده داشت و داماد دوم صدام هم مسئول آن پروندهها بود. پرونده زیر نظر شخص صدام پیش میرفت و تمام گزارشات به خود او داده میشد.
اولین شخصی که با ایشان برخورد شد، خود آسید یوسف حکیم بود. عملیات بازداشت به صورت وحشیانه انجام گرفت. نیروهای امنیت نجف و نیروهایی که از بغداد برای پشتیبانی اعزام شده بودند، هرکدام زیر نظر یک افسر بعثی وارد عمل شدند. مدیر شعبه سیاسی سازمان امنیت عراق که سعدون نام داشت شخصاً به نجف آمد و بر این عملیات نظارت داشت. این بدون تردید بزرگترین و بی سابقهترین عملیات بازداشت علما در تاریخ روحانیت و حوزه مقدسه نجف است.
ماموریت از ساعت ۱۱ شب با بازداشت بزرگ خاندان حکیم یعنی آیتالله سید یوسف حکیم شروع شد. بعد از آن به سراغ آسید محمدعلی حکیم (پدر سید محمدسعید حکیم که اخیراً رحلت کرد) رفتند و بعد از آن به سراغ آیتالله شهید سید عبدالصاحب حکیم رفتند. هر تیمی زیر نظر یک افسر وارد بیوت علما میشد. آنها وحشیانه درها را میشکستند و عدهای هم از بالای پشتبام و روی دیوار به دورن خانه میریختند تا ترس و وحشت بیشتری را ایجاد کنند.
ماموران ضمن بازداشت اعضای خاندان حکیم، تمامی اسناد، مدارک، کتاب، نوشتهها و جزوههای موجود در منازل را ضبط کردند. جالب این که به اهل و عیال خاندان حکیم میگفتند: «اصلاً نگران نباشید؛ ده دقیقه بیشتر با اینها کار نداریم! و یک سوال و جواب خیلی ساده خواهد بود.» این ده دقیقه، ۸ سال و چهار ماه طول کشید!
در این بازداشتها مسنترین شخص دستگیر شده، حضرت آسید یوسف حکیم ۷۴ ساله بود و کوچکترین آن چند نوجوان ۱۳ ساله بودند. ابتدا آنان را به مدت ۲ ماه به بخش امنیت بردند. هیچ کدام از خانوادهها از آنان اطلاعی نداشتند و هیچ پاسخی به خانوادههای آنها داده نمیشد.
بعد از آن به سازمان امنیت دیگری منتقل و یک سال و ۱۱ ماه در آنجا نگه داری میشوند؛ و آخرین جایی که آنها را بردند، زندان ابوغریب بود. زندان ابوغریب چند بخش دارد که آنها را به بخش «قسم الاحکام الخاصه» یعنی بخش احکام ویژه بردند؛ و در آنجا هم از بازجویی، شکنجه و حتی اعدام گروهی از اعضای آن خاندان دریغ نمیکنند.
تبرائیان: اولاً شأن خاندان حکیم، بزرگی و نقش این خاندان مخصوصاً مرجعیت اعلای آسید محسن حکیم به عنوان زعیم حوزه نجف و پایگاه مردمیای که آنها دارند باعث شد این خاندان به شدت مورد توجه قرار بگیرد و بعثیها بابت این قضیه خیلی نگران بودند. ثانیا کینهای که بعثیها از گذشته نسبت به مرجع عالیقدر آسید محسن حکیم داشتند در این موضوع بی تاثیر نبود، چرا که ایشان حکم به مشرک بودن بعثیها داد؛ و ثالثا بعثیها بر آن بودند تا خاندانها و خانوادههای بزرگ و سرشناس عراق را منکوب کنند. حتی به دروغ آنها را به جاسوسی متهم میکردند. بعثیها اسنادی را از یکی از فرزندان آقای حکیم مبنی بر ارتباط با برخی هیئتهای مذهبی به دست آورده بودند، که مسئله خاصی هم نبود و اصلا جنبه سیاسی هم نداشت. اما آنها همین را هم تحمل نمیکردند و حمل بر این قرار دادند که ایشان مشغول فعالیتهای مشکوکی است و با آنکه آن فعالیتها مذهبی بود، به آن رنگ و بوی سیاسی دادند.
یکی دیگر از دلایل بازداشت خاندان حکیم، فعالیتهای آیتالله شهید سید محمدباقر حکیم در ایران بود که برای بعثیها قابل تحمل نبود. میتوان گفت خاندان حکیم بازداشت نشدند و درواقع اسیر شده و به گروگان گرفته شدند تا این اقدام به عنوان یک برگ برنده و یک اهرم فشار علیه آیت الله شهید سیدمحمدباقر حکیم استفاده شود. کما اینکه به او پیغام هم فرستادند که یا دست از فعالیت بردار و یا اینکه همه خاندان را از بین میبریم.
در بازجوییها به اعضای خاندان حکیم میگفتند چرا فرزندان خود را به حوزه میفرستید؟ چرا میخواهید آنها معمم شوند؟ چرا به کار دیگری نمیپردازید؟ آنها نه میخواستند حوزه وجود داشته باشد و نه اصلا راضی بودند سر به تن حکیمیون باشد. درحالی که این خاندان در سال ۱۹۸۳ میلادی بازداشت شده بودند و سید محمدباقر حکیم چهار سال قبل یعنی در سال ۱۹۷۹ میلادی از عراق خارج شده بود، به آنها میگفتند او را چطور فراری دادید؟! و چرا به او کمک کردید تا فرارکند!
در این مقطع یکی از افراد خبیثی که به قضیه بازداشتها و بازجوییها اشراف داشت فاضل البراک بود. او مسئولیتهای مهم امنیتی در دستگاه صدام داشته و میگویند در ملاقاتی، آیتالله سید محمدتقی حکیم به او گفته بود: اگر از ما خوشتان نمیآید ما را از کشور اخراج کنید. فاضل البراک پاسخ داده بود که «اختیار دارید، اخراج مربوط به غیر عراقیها است، ما سر شما را از بدنتان جدا میکنیم!» فاضل البراک چند سال بعد به دستور صدام اعدام و اموالش مصادره شد!
تبرائیان: وقتی این سوال را میپرسید احتمالا عراق دوره صدام را خوب نمیشناسید. در آن مقطع واکنش و موضع گیری و اعتراض اصلاً معنی نداشت. شرایط کشور به گونهای بود که کسی جرات نمیکرد نسبت به این مسائل اعتراض کند. توجه کنید که این خاندان اصلاً کاری با حاکمیت و صدام و سیاست نداشت، ولی این طور با آنها رفتار شد. من خاندان حکیم را در دوران حاکمیت بعثیها به دو دسته تقسیم میکنم: یک دسته، دسته مجاهد و انقلابی بودند که شاخصترین آنها آسید محمدباقر حکیم بود. دسته دوم، دستهای هستند که بردبارانه و صبورانه همه هم و غمشان حفظ حوزه بود. چون میدانستند اینها آمده اند تا حوزه را نابود کنند.
تبرائیان: مرجعیت اعلاء شیعه در این مقطع زمانی فقط آیتالله العظمی خوئی است که واکنش ایشان هم در حد پیغامهای شفاهی و موعظه و ... بود و کاری از ایشان برنمی آمد و بعثیان عفلقی نیز اعتنایی به مرجعیت نداشتند.
تبرائیان: در ایران، زیاد اخبار این ماجرا نشر پیدا نکرد، تا زمانی که ماجرای اعدامها پیش آمد. در این مقطع شاهد دو مرحله اعدام اعضای خاندان حکیم بودیم که حضرت امام خمینی با صدور دو پیام به آن واکنش نشان دادند و نسبت به این قضیه اعتراض کردند. پیام اول مربوط به ۲۸ خرداد ۱۳۶۲ و پیام دوم مربوط به ۱۸ اسفند ۱۳۶۳ است. البته اخبار دیر به ایران میرسید. به نظر میرسد بعثیها برای اینکه از سیدمحمدباقر حکیم زهر چشم بگیرند خبر را منتشر کردند وگرنه کسی نمیتوانست نسبت به این قضایا اطلاع پیدا کند.
تبرائیان: ابتدا شش نفر از خاندان حکیم را تیرباران کردند و به شهادت رساندند. فاصله بین دستگیری و شهادت این شش نفر تقریباً ده روز است. حجت الاسلام سید محمدحسین حکیم به همراه دو نفر از برادرانش یعنی سید عبدالصاحب و سید علاءالدین و سه نفر از نوههای سید حکیم در ۷ شعبان ۱۴۰۳ برابر با ۳۰ اردیبهشت ۱۳۶۲ تیرباران شدند.
در نوبت دوم هم ده نفر را اعدام کردند. گروه ده نفری که از خاندان حکیم اعدام شدند عبارت بودند از: عبدالهادی محسن و دو فرزندش به نامهای حسن و حسین، عبدالمجید محمود که مجتهد بود، محمدعلی محمدجواد، عبدالصاحب محمدحسین، محمد محمدحسین، محمدرضا محمدحسین، ضیاءالدین کمالالدین و بهاءالدین کمال الدین. این دو نفر آخر نوههای آسید یوسف حکیم (بزرگ خاندان) هستند که همه تیرباران شدند. سه پسر آقای محمدحسین حکیم جلوی چشم پدر تیرباران شدند. در حالی که در این مقطع زمانی آسیدمحمدحسین حدود هفتاد سال سن داشت. جمعا شش نفر از فرزندان مرجع راحل – سید محسن حکیم – به شهادت رسیدند که در تاریخ نهاد مرجعیت شیعه بی سابقه است.
تبرائیان: محل دفن آنها مشخص نیست. بر اساس روایتی یک شب آیتالله سیدمحمدرضا حکیم را خواستند. همان شب برق نجف را قطع میکنند. سیدمحمدرضا را با چشم بسته به قبرستان وادیالسلام و بالای سر جنازهها میبرند و میگویند: برای این جنازهها نماز بخوان، میخواهیم دفن کنیم! سیدمحمدرضا هم متوجه نمیشود که جنازهها را کجا دفن کردند. طبعا برای برگزاری مراسم ختم هم اجازهای صادر نمیشد.
تبرائیان: خاندان به شدت مورد شکنجه قرار گرفت. شیوههایی مثل آویزان کردن، شکنجه پسر در مقابل پدر، شکنجه پدر در مقابل دیدگان پسر و ... از شکنجههای معمول بود. این نوع شکنجه در ارتباط با آیتالله شهید سید عبدالصاحب حکیم در مقابل فرزندش آیتالله سید جعفر حکیم چند بار تکرار شد. همین طور در رابطه با آیتالله سید علاءالدین حکیم و پسرش یعنی آیتالله سید حسین حکیم که سنی هم نداشت این شکنجه صورت گرفت و فرزند را در مقابل پدر و پدر را در برابر چشم پسر شکنجه دادند. در این مقطع زمانی فرزند شهید آیتالله سید عبدالصاحب حکیم، یعنی سید جعفر حدود ۱۷ سال و فرزند آیتالله شهید سید علاءالدین حکیم یعنی آیتالله سید حسین حکیم ۱۴ سال سن داشتند. من وقتی با آیتالله سیدجعفر حکیم پسر شهید سیدعبدالصاحب حکیم و آیتالله سیدحسین حکیم پسر شهید علاءالدین حکیم صحبت کردم پرسیدم آیا به هنگام شکنجه جای خاصی از بدن را ضربه میزدند؟ گفتند نه همه جای بدن را ضربه میزدند. پرسیدم شما را موقع شکنجه لخت میکرند؟ گفتند بلی و البته شوک برقی هم که به کار میرفت.
نوع بازجوییها هم خیلی عجیب بود. یکسری سوالات از آنها میشد که مثلا آخرین سفری که رفتید کجا بود؟ انها هم پاسخ میدادند به جز حج جایی نرفته ایم. میپرسیدند: از چه طریق رفتید؟ میگفتند از طریق اردن. میپرسیدند چطور رفتید: میگفتند: به صورت زمینی رفتیم. باز میپرسیدند: در اردن در کدام هتل بودید؟ و این قبیل سوال ها.
بر اساس آنچه آل حیکم، بعدها مطرح کردند همگی ایشان اتفاق نظر داشتند که بعثیها از شکنجه ما لذت میبردند؛ و ما به این نتیجه رسیده بودیم که بحث، تسویه حساب با کل خاندان حکیم است نه فرضا یک یا دو نفر. هیچ سند قانونی در این هشت سال و خوردهای مبنی بر دستگیری خاندان حکیم وجود ندارد. حتی بعد از سقوط رژیم بعث هم هیچ سندی به دست نیامد که به چه جرمی، به چه اتهامی و به چه دلیل اعضای این خاندان را دستگیر و زندانی و تیرباران کردند.
اعضای این خاندان از ۱۰ / ۴ / ۱۹۸۵ تا ۱۳ / ۲ / ۱۹۹۱ در ابوغریب بودند. در ابوغریب چهار ساختمان وجود داشت. ساختمانی که اینان در آن قرار داشتند، «احکام الخاصه» یا احکام ویژه بود که سه شعبه داشت. یکی احکامالمفتوحه بود، دیگری محلی بود که افرادی که در رابطه با سرویس کل اطلاعات عراق بازداشت شده بودند در آن به سر میبردند و سوم احکامالمُغلَقه یعنی احکام پوشیده بود که اینان آنجا به سر میبردند. روی درب ورودی آنجا نوشته بودند: انبار غذا و حبوبات! یعنی اصلا کسی نمیدانست آنجا زندان است. جالب است بدانید در این بخش حدود ۱۳۰۰ زندانی وجود داشت.
علت اینکه اینها در نوبتهای مختلف شکنجه میشدند این بود که بعثیها میگفتند: اینها چرا سروصدا و عجزو لابه نمیکنند؟! اصلا یکی از دلایل شکنجه مرجع عالیقدر آیتالله سید محمدسعید حکیم همین مسئله بود که میگفتند تو چرا یک آخ هم نمیگویی؟! گفته میشود برخی از اعضای خاندان بر اثر تجربهای که در زندان به دست آورده بودند به دیگر اعضا توصیه میکردند که اگر میخواهید شکنجه را تحمل کنید باید غش کنید. به این شکل که یک روز قبل از بازجویی یا اصلا غذا و آب نمیخوردند و یا بسیار کم میخوردند و در ابتدای شکنجه، به خاطر ضعف جسمانی از حال میرفتند.
تعداد دقیق کل بازداشتیها ۷۲ نفر بود که از این ۷۲ نفر، ۶ نفر که فرزندان آیتالله حکیم هستند، در حضور بعضی از اعضای خاندان تیرباران شدند و به شهادت رسیدند. یعنی برخی از فرزندان در حضور پدر تیرباران شدند. ۱۰ نفر دیگر هم بعدا اعدام شدند و دو نفر هم بر اثر بیماری به شهادت رسیدند (یکی از آنها بر اثر التهاب لوزتین و دیگری بر اثر تزریق آمپول هوا).
تبرائیان: بله. وقتی میخواستند اعضای خاندان را دستگیر کنند به آنها گفتند خدا را شکر کنید که با خانواده شما کاری نداریم. ولی بعدا مشخص شد ماموران تا صبح در بیوت علما بودند تا در صورت مراجعه یا تماس کسی، او را دستگیر کنند. از میان زنان هم یک مادر سالخورده را به همراه دختری به نام زینب که ۱۲ سال بیشتر نداشت به شهادت رساندند. احتمالا این مادر و دختر بسیار تحت فشار روحی بودند و حالاتی که بر آنان پیش آمد، شبیه حالات اسرای شام بوده است.
یکی از اتهاماتی که به خاندان وارد شد این بود که شما در صدد احیای مرجعیت شیعه هستید. اواخر رژیم صدام کار به جایی رسید که در نجف اهل علم بدون عبا و عمامه بیرون میآمدند. به اعضای خاندان میگفتند یا باید از حاکمیت پشتیبانی کنید یا دشمن حاکمیت هستید.
در ساختمان زندان نور خورشید وجود نداشت، به طوری که اعضای خاندان میگفتند بعضی وقتها ما فکر میکردیم نمازمان قضا میشود. بخاطر همین گریه میکردیم و به دنبال راهی بودیم تا بفهمیم الان ساعت چند است. در ساختمان، هواکش برای تهویه هوا اصلا وجود نداشت. جایی برای پیادهروی نبود. غذای مناسبی وجود نداشت. مهمترین غذایی که میدادند عدس بود که پر از سنگ ریزه بود. یا مثلا خورشت بادمجان گندیده، خشک شده و پر از مورچه با یک تکه نان به آنها میدادند. با این وضع تغذیه، اسهال بیماری شایع در زندان بود که معمولا مورد مضحکه مأموران هم قرار میگرفت. در این شرایط ریهها آسیب جدی میدید. به طوری که الان بیشتر خاندان حکیم ریههای ناسالمی دارند. من همین ماه پیش سر درس آسید جعفر حکیم در نجف بودم، به قدری سرفه میکرد که رنگ صورتش سرخ میشد. او سال هاست اینطور است.
وضع بهداشت خیلی افتضاح و اصلا دکتر وجود نداشت. میگفتند یک آمپول تمیز وجود نداشت و آمپولهای چندبار استفاده شده و ناسالم را برای بیماران استفاده میکردند. اگر میخواستند کسی را به بیمارستان منتقل کنند، ممکن بود آن شخص دیگر هیچ وقت برنگردد. کما این که دو نفر از خاندان حکیم اینگونه به شهادت رسیدند؛ ریاض جاسمالحکیم التهاب لوزتین پیدا میکند و محمدحسن محمدعلی حکیم که در بیمارستان الرشید بر اثر تزریق آمپول هوا به شهادت رسید. این رفتار را با کسانی انجام میدادند که نه قاتل و نه جانی بودند؛ آنها تنها گناهشان این بود که عالم دین هستند.
تبرائیان: دقیقا اولین ملاقاتی که خاندان با خانواده خود در این ۸ سال و اندی داشتند، بعد از ۴ سال بود. متاسفانه این مطالبی که عرض میکنم تا حالا مطرح نشدهاند. وقتی از برخی بازماندگان خاندان حکیم سؤال کردم چرا مطرح نمیکنید؟ گفتند «ما بعد از سقوط صدام اهتمام به درس و حوزه داشتیم.»، اما اگر واقعیتش را بخواهید آنها از شدت تواضع و فروتنی این مسائل را بیان نکردند.
در مورد بیشترین شکنجهها که پرسیدم، گفتند بیشترین شکنجه متعلق به سیدعلاءالدین حکیم بود. علت هم این بود که وقتی قرار بود برادرش سید محمدباقر حکیم از زندان آزاد شود، از ایشان ضمانت گرفتند که فعالیت سیاسی نکند. وقتی سیدمحمدباقر فرار میکند، روی سیدعلاءالدین خیلی حساس شدند. از آسید حسین حکیم پرسیدم که چند بار شما را جلوی پدر شکنجه دادند؟ گفت سه بار که به شیوه آویزان کردن، شوک برقی و کتک زدن بود.
آب زندان هم سهمیه بندی بود و در واقع هر زندانی در ۲۴ ساعت کمتر از دو لتیر سهمیه داشت. این آب هم برای آشامیدن بود، هم برای لباس شستن و هم برای طهارت و وضو و.
بزرگترین سلولی که وجود داشت ۱۵ یا ۲۰ متر مربع بود که در آن ۲۴ نفر زندانی بودند و در آن اتاق کوچک، خوابیدن هم بسیار معضل بزرگی بود. مطلقا در این مدت شیرینی به آنها نمیدادند. میگفتند: نان خشک را داخل آب تیلیت میکردیم و مقداری شکر میریختیم و به جای شیرینی میخوردیم.
دکترسیدعبدالهادی حکیم (پسر آیتالله سیدمحمدتقی حکیم) برای من نقل میکرد و میگفت در زندان، آیتالله سیدمحمدسعید حکیم بر روی کاغذهای سیگار یک دوره علم اصول فقه تحریر کرد. میگفت ما برای اینکه بتوانیم قلم درست کنیم کلی معضل داشتیم. میگفت من در زندان یک دوره منطق و یک دوره فلسفه نوشتم.
یا مثلا آسید ریاض حکیم گفت من طی مدت زندان یک مبحث کامل اصول دین تدریس کردم. میگفت مجموعهای از پرسشها بود که درون زندان جمعآوری کردیم و عنوانش را گذاشتیم ۵۰۰ مسئله فقهی. یک بحث اساسی در مورد نهضت حسینی، مبحثی پیرامون امامت و در مورد عصر فتنه تهیه کردیم. همین طور درمورد صلح امام حسن (ع)، سیره پیامبر، رویارویی اهل بیت با حاکمیت جور، درباره اسلام اصیل، درباره دعا و.. در این مدت هشت سال و چند ماه به زندانیان تدریس میکردیم. میگفتند برخی از زندانیان جرمشان این بود که در کلاس درس ما حاضر میشدند و حتی به این جرم آنها را اعدام کردند.
تبرائیان: ایشان بعد از حضرت سیستانی بیشترین آمار مقلد در عراق را دارد. اقدامات مهمی در دوره حیات خود انجام داد. مثلا مسجد سهله توسط ایشان بازسازی شد، ۱۱۰هزار کودک بی سرپرست و ۴۰ هزار بیوه را تحت سرپرستی داشت؛ و از اشخاصی بود که مدت ۸سال و ۴ ماه در زندان بود. «سیدالمرجع» و «سیدالمجتهد» القابی بود که در زندان به ایشان داده بودند. از شاگران آیتاللهالعظمی شیخ حسین حلی بوده، نزد آسید یوسف حکیم، شیخ محمدطاهر شیخ راضی، آیتالله العظمی سیدمحسن حکیم، آیتالله العظمی خوئی و همینطور نزد پدرش سید محمدعلی درس خوانده است.
نوآوریهایی در فقه و اصول داشت. برخی آثار مهم ایشان عبارت است از: المحکم فی اصوال الفقه (۶ جلد)، مصباح المنهاج که فقه استدلالی است (۱۵ جلد)، الکافی فی اصول الفقه (۲ جلد)، حاشیه علی رسائل شیخ انصاری (۶ جلد)، حاشیه موسعه علی الکفایه (۵ جلد)، رساله علمیه (۳ جلد)، و ... ایشان نخستین فرد از آل حکیم است که در یکی از حجرههای حرم علوی و در جوار آیت الله العظمی سید تقی قمی دفن شد. هر دو روز شهادت حضرت سجاد (ع) درگذشتند و آسمانی شدند.
از شما بابت این گفتگو بی اندازه ممنونم. اگر نکته دیگری دارید اضافه بفرمائید.
تبرائیان: من هم از شما تشکر میکنم. موفق باشید.