به گزارش مجله خبری نگار، درست همان زمان که فاطمه با آب و تاب از گره داستان علاءالدین و چراغ جادو، چنین میگوید: «جادوگر پیر که دید آبی از علاءالدین گرم نمیشه تخته سنگی رو به دهانه غار گذاشت...» در سر بعضی شرکتکنندگان، صحنههایی از انیمیشن همین قصه که والتدیزنی ساخته با کیفیت فولاچدی پلی میشود و در سر بعضی دیگر نیز خاطراتی میچرخد از فیلمهای پرفروش فارسی در یکی از سینماهای ششگانه کوچه باربد لالهزار (ملی) که حالا به قرار رویداد «چهل قصه» میانش نشستهاند. یک چیز، اما در سر همگیشان مشترک است و آن روایتهایی پراکنده از جشن مهرگان است که وقتی نگاهشان به میز کنار دست فاطمه میافتد، فکرشان را کمی مشغول میکند. روی میز میوه و تنقلات خوشمزه پاییزی چیدهشده؛ انار، خرمالو، کدوحلوایی و آجیل ۷ خشکباری. فاطمه هاشمی، قصهگو و برگزارکننده رویداد، خوب میداند چطور شنوندگان خردسال تا سالخورده را از لابه لای داستان علاءالدین بیرون بکشد و ببرد به زمانی که آیین باستانی مهرگان در سرزمین فرهنگی ایران رسم و روال شد یا سری به تاریخ معاصر این سینماییترین کوچه تهران که برو و بیایی داشته، بزنند.
از سر شوق، قصههای ایرانی را به وقت آیینهای ملی، پای بناهای قدیمی و مکانهای تاریخی نقل میکند؛ بیآنکه پی آوردههای مالی باشد؛ آزاد و رایگان برای عموم. کودک هم که بود عروسکهایش را تنگ هم مینشاند و برایشان قصه میگفت؛ قصههایی که اغلب از زبان مادر و مادربزرگش میشنید: «میخوام براتون قصه بگم. یکی بود یکی نبود... اِ خرس مهربون ساکت باش از باربی یاد بگیر... خلاصه؛ درخت نارنج دست از ناز برمیداره و عروس میشه...» صدایش رسا و لبش خندان و لباسش به رنگهای شاد است: «وسط، بین صندلیها را به قدر راه باریکی برای آمد و شد خالی و خلوت بذارید. باند و میکروفون را تست کردید؟ کسی حواسش به دیگ آش هفتغله و سماور چای هست؟ قربانتان شوم، یکسری هم به کاغذنوشتههایی که به چند ساختمان مهم کوچه چسباندهام بزنید؛ نکند کنده شدهباشند...» کاغذنوشتهها به فواصلی کم و کوتاه از ابتدا تا انتهای کوچه ۲۰۰ متری باربد (ملی) پیدا هستند. سفت و سخت به جایی از دیوارهای سست یا آجرهای لبپَر سینما شهرزاد، سینما نادر و یکی دو متروکه دیگر الصاقند و نگاه رهگذران را میدزدند. کاغذها یا تصویری از پوستر فیلمهای معروف فارسی از «گوزنها» تا «گاو» و «تنگسیر» دارند یا نام مکانی که پیشتر آنجا فعال بوده را نشان میدهند.
نوبت بیست و یکمین قصه در کوچه باربد (کوچه ملی)، صبح خنک یک جمعه پاییزی است. شرکتکنندگان رویداد از خردسال ۱۰ ساله تا گرم و سرد چشیدههای روزگار که حدود ۷۰ سال دارند به صندلیها تکیه دادهاند. آنجا که ردیف صندلیها تمام میشود تعدادی از کسبه کوچه ملی نیز ایستاده یا روی چهارپایههای چوبی و کهنهای که از مغازههایشان آوردهاند، نشستهاند. پیداست قصه را بیشتر از خوابخوش روز تعطیل دوست دارند. حتی آقانجف که از قدیمیهاست و با آن همه خاطرات دست اول که از این کوچه شناختهشده دارد، خودش قصهگویی مغتنم بهشمار میآید. چندی از خاطراتش در آرشیو روزنامهها هست؛ نوشابهفروشی، حراج پوسترهای رنگی آرتیستهای خوشقیافه، شلوغی سینماهای ششگانه، رفتوآمد سلبریتیها و گاهی هم بزن بزن لاتهایی که مست بودند. مسئول پذیرایی، چای قندپهلو به شرکتکنندگان سراپا گوش، تعارف میکند و فاطمه سر حوصله، قصه علاءالدین را به قصه مهرگان میبافد: «حالا که وقت مهرگان است اگر غول چراغجادو در خدمت شما بود، از او چی میخواستید؟» صداهایی در هم میشوند؛ مهرگان چی هست اصلا؟ من ازش برکت رزق میخواستم، به من یه مغازه توی همین کوچه بده.
بوی آش هفتغله از مشبکهای لوزیشکل کرکره زنگزده سینما نادر داخل میرود و به مشام نگهبان افغان سینما میرسد. طولی نمیکشد که از پشت کرکره و نزدیک گیشه خاکگرفته نمایان میشود. با آنکه ناخوانده است ولی فاطمه میگوید: «مهمان است و حبیب خدا و برکت سفره.» تا کاسهها از آش پُرملات، خالی شوند فاطمه با بیتی از شاهنامه، قصه از سر میگیرد: «به روز خجسته سرِ مهرِ ماه/ به سر برنهاد آن کیانی کلاه... پادشاهی ۵۰۰ ساله فریدون هم از دومین نوروز باستانی یعنی زمان اعتدال پاییزی (روزهای نخستماه مهر) آغاز شد...» از خوشمزگی آش، شرکتکنندگان بسیاری به اشتها آمده و میل به پرکردن کاسه دوم دارند. تعداد قابل توجهی هم آشپز را گوشهای کشانده و سؤالپیچ میکنند: «طرز تهیهاش چیه؟»، «فوتوفن خاصی داره؟» و «واقعا هفت جور غله توش میریزن؟» آشتان زیادی کرده؛ این را یکی از کسبه کوچه میگوید که هم قصه و هم آش به دلش نشسته: «وسط این حال فرسوده و بیتناسب کوچه با گذشتهاش، حسابی ما را سر ذوق آوردید؛ دمتان گرم.» بعد ازجمله آخر فاطمه «قصه ما به سر رسید، کلاغه به خونهاش نرسید...» شرکتکنندگان چند دسته و گعده میشوند؛ دستهای از خاطرههای شخصی در این کوچه برای هم میگویند و گعدهای هم که ید طولایی در تهرانگردی دارند ساختمانهای مهم کوچه را بههم نشان میدهند.
منبع: همشهری-سحر جعفریانعصر