به گزارش مجله خبری نگار، ولی درست لحظهای که محمدتقی به انتهای میدان رسیده بود، با صدای انفجار به یکباره از زمین کنده شد و ثانیهای بعد درحالیکه قطعات خونآلود پای متلاشی اش ذرهذره روی زمین میپاشیدند، با بدنی بیپا و رگ و پی شکافته درمقابل نگاههای وحشتزده همرزمانش در دامن آقداغ نشست. آن لحظه سرتا پای محمدتقی گر گرفته بود، ولی او از فکر این که امروز از کول کردن بدن شقه شده یا در آغوش کشیدن دستوپای قطع شده همرزمانش معاف شده، احساس سبکی میکرد! فرمانده که در آستانه عملیات ایذایی نگران تضعیف روحیه اعضای گروه تخریب بود، تا چشمش بهصورت آرام و خوددار محمدتقی افتاد، از او خواست برای بچهها صحبت کند و به آنها قوت قلب بدهد!
تا وقتی هواپیمای امداد برسد، درحالی که از رگ و پی قطع شده محمد تقی خون سرازیر بود و صورتش از درد به کبودی میزد، او برای همرزمانش از حرمت خاک وطن میگفت که به هر قیمتی باید حفظ شود. در هواپیما محمد تقی بیهوش شد و ٦ روز بعد در بیمارستان به هوش آمد. هنوز هم آن آرامش و متانت از چهره مهربان نجار زحمتکش شهر ری دور نشده. نام محمد تقی عسگریان ٣ بار در ردیف قبول شدگان کنکور سراسری ثبت شده، یک بار پیش از انقلاب ودر رشته مهندسی متالوژی دانشگاه صنعتی شریف، یک بار در رشته هنر و بار سوم در مهندسی رایانه دانشگاه شهید بهشتی. اما او به مدرک فوق دیپلم فنی خود قناعت کرده است. آقا محمد تقی نجاری میکند و ٢ فرزند دختر دارد که تا مقطع دکترای رشتههای برق و عمران تحصیل کردهاند و در دوران تحصیل از برگزیدگان المپیادهای علمی کشور بودهاند:
از جلسه امتحان کنکور که بیرون آمد، میدانست به زودی در یکی از بهترین دانشگاههای کشور به رویش باز میشود، ولی این را هم میدانست که پدر نجارش به او امید بسته و باید در کنار تحصیل کمک حال خانواده باشد. محمدتقی معطل اعلام نتیجه کنکور نماند و با چند همکلاسی زبر و زرنگش کارگاه صنایع فلزی راه انداخت تا جوشکاری و نصب داربست ساختمانهای چند طبقه را انجام دهند. زمانی که کارشان خوب سکه شده بود و خبر قبولی محمدتقی در رشته مهندسی متالوژی دانشگاه صنعتی شریف اعلام شد، تب مبارزات دوران انقلاب بالا گرفت و دغدغه تامین معاش خانواده و فعالیتهای انقلابی محمدتقی را از درس و دانشگاه دور کرد. بعد از پیروزی انقلاب محمد تقی بیش از گذشته دل بهکار میداد و در تک و تای ورود به دانشگاه و دنبال کردن آرزوهایش بود، اما با شروع جنگ تحمیلی خبرهایی که از تعرض دشمن به خاک و ناموس مردم خرمشهر و آبادان به گوش میرسید، او را از صرافت دانشگاه رفتن انداخت و خانواده و کار و بار را رها کرد تا به جبهه برود.
از آن جا که محمدتقی فنی کار قابل دست به آچاری بود، برای گروه تخریب انتخاب شد. او و دیگر تخریبچیان تازهکار ٤۵ روز دوره دیدند و انواع مینها و مواد منفجره وروش خنثیسازی آنها را شناختند. روز چهل و ششم راهی کوههای بازی دراز شدند که بهتازگی در آن عملیاتی انجام شده بود و بارندگی و عملیات مینهای میدان را حساس کرده بود. آن جا محمدتقی تازه فهمید وقتی در همان زمانی که مشغول خنثیکردن مینی در عمق ١٠ سانتی زمین هستی، اگر مینیاب به تو پیام دهد که مین دیگری همانجا زیر پای تو در عمق یک متر وجود دارد، باید همهچیزهایی را که در دورههای آموزشی آموختی فراموش کنی و درحالیکه نفست در سینه حبس شده به خلاقیت و توانایی خودت پیش از آن که سوزن مین تکان بخورد و چاشنی فعال شده اش پوست و گوشت تو را یک جا بپوکاند، مین را آرام و بااحتیاط توی دستت خنثی کنی. وقتی پاکسازی میدان به سلامت به آخر رسید، ١٤ تخریبچی تازهکار سربلند و راضی همراه فرمانده گروه که آقای دکتری جوان بود راهی مقر شدند. نرسیده به مقر خودروی آنها به مین ضد تانکی برخورد کرد و در چشم بر هم زدنی همرزمان شوخ و خندان محمدتقی به پیکرهای خونآلود و پارهپاره تبدیل شدند. محمدتقی و فرمانده تنها کسانی بودند که زندهماندند و محمدتقی وقتی پیکر خونین دوستانش را یکییکی از لای قراضههای خودروی مچاله شده بیرون میکشید یقین کرد که در جنگ لحظاتی صد برابر سختتر از متلاشی شدن در میدان مین وجود دارد...
همیشه قصر شیرین در ذهن محمدتقی شهری آباد و زیبا بود و وقتی شنید برای آزادسازی آن عملیاتی در پیش است، تا صبح خواب به چشمش نمیآمد و پا به پای دیگر تخریبچیان مشغول زدن معبر زرهی بود، اما سپیده صبح خبر رسید که دشمن از قصر شیرین عقبنشینی کرده و رزمندگان معبر پاکسازی شده را با شادی و هلهله طی کردند. وقتی محمد تقی و دیگر رزمندگان به قصر شیرین رسیدند خرابهای پر از خانههای ویران پیشروی آنها بود که نخلهای سربریده و تیرآهنهای سقف خانههایش را در زمین فرو کرده بودند که هلیکوپترهای ایرانی نتوانند در آن جا بنشینند. آثار چپاول خانه و زندگی مردم قصر شیرین پیدا بود و بوی جنازههای متعفن جای نفس کشیدن نمیگذاشت. آنجا به قصر شیرینی که در ذهن محمدتقی بود، هیچ شباهتی نداشت.
در عملیات ثارالله محمدتقی و ١٦ تخریبچی دیگر مامور شدند ٦ محور عملیات را پاکسازی و در آنجا معبر بزنند. وقتی مسئول اطلاعات عملیات برای آنها توضیح میداد باید در کنار رودخانهای معبر بزنند که دشمن بالای رودخانه دیدهبانی میدهد ودر لایه اول مین منور، در لایه دومی مین ضد نفر، در سومین لایه مین ضد تانک و در چهارمی باز هم ضد نفر کار گذاشته شده، محمدتقی نمیدانست مسئول اطلاعات با چه امیدی انتظار دارد آنها پاکسازی میدان را انجام دهند، ولی وقتی عملیات در معبرهای پاکسازی شده شروع شد، محمدتقی معنی امید و اطمینانی را که در کلام او نشسته بود میفهمید. تخریبچیان از بهدست گرفتن اسلحه و جنگیدن منع شده بودند، اما وقتی درگیری شروع شد محمدتقی از مسئول اطلاعات خواست به حرمت لیاقتی که به خرج داده اسلحه در اختیارش بگذارد تا وظیفه به پشت خط رساندن پیکر شهدا و زخمیها از دوشش برداشته شود، ولی او به دور از تمجید و تحسینهای چند لحظه قبلش فقط به محمدتقی سفارش کرد: «زخمی شدم من را نگذاری برویها!» و محمدتقی همه عصبانیتش را توی کلامش ریخت و جواب داد: «بگو نیروهای خودت تو را ببرند!» دم اذان صبح که فرمان عقبنشینی رسید، نیروهای تخریبچی آخرین نفراتی بودند که بدون درآوردن پوتین نماز صبح را بهجا آوردند و همراه زخمیها به عقب بر گشتند. در آن حال چشم محمدتقی به بدن غرق خون مسئول اطلاعات افتاد که نیروهایش او را از منطقه بیرون میبردند. ٣ ماه بعد که مین پای چپ محمدتقی را از هم درید، مسئول اطلاعات اولین کسی بود که با عصای زیر بغلش به دیدن تخریبچی جوان آمد. آن روز او از همهچیز گفت، به جز همان یک جمله محمدتقی که هنوز هم پس از ٤٢ سال از به زبان آوردنش احساس شرمندگی میکند.
در سالهایی که محمد در میدانهای جنگ گذراند، هر یک از همکلاسیهایش که در کارگاه صنایع فلزی کار میکردند، پی مشغلهای دیگر رفتند. محمد تقی هم ٤٠ روزپس از قطع شدن پایش و درحالیکه دیگر توانایی جسمی بالا رفتن از داربست و جوشکاری را نداشت، درکارگاه نجاری پدرش مشغول بهکار شد. همان سال در کنکور هنر هم شرکت کرد و در دانشگاه پذیرفته شد. اما اخباری که از جبههها میرسید، خوشایند و امیدوار کننده نبود و محمد تقی را بیقرار میکرد. سرانجام هم طاقت نیاورد و دوباره به رزمندهها پیوست. این بار محمد تقی در طرح تحقیقات و پشتیبانی سپاه مشارکت داشت و عضو گروه تحقیق بر عملکرد موشک بود. فقط یک سال از جانباز شدن محمد تقی گذشته بود و خانواده اش از شوک این اتفاق بیرون نیامده بودند که برادرکوچکتر محمد تقی به شهادت رسید. این ضربههای پیاپی پدر و مادر را دل آزرده و غمگین کرده بود و محمد تقی که میخواست روحیه و امید را به آنها برگرداند، تصمیم گرفت ازدواج کند. «مریم مشهدی» دختر نوجوان خانوادهای مذهبی بود که در همان کوچهای که کارگاه نجاری خانواده عسگریان قرار داشت، زندگی میکردند.
مریم دانشآموزی درسخوان بود و فکر و ذکری جز رسیدن به مقاطع تحصیلی بالا و بالاتر نداشت، اما وقتی شنید نجار ٢٤ساله تحصیلکرده و نجیبی که افتخار جانبازی و نانآوری خانواده اش را بر شانه دارد، از او خواستگاری کرده، بدون قیدوشرط به او بله گفت. آنها در همان خانه پدری آقا محمد تقی زندگی مشترکشان را شروع کردند و در فاصله ٢ سال صاحب٢ فرزنددختر شدند که نامشان را نسا و مائده گذاشتند. حضور نسا و مائده کوچک و مریم مهربان رنگوبویی تازه به زندگی خانواده عسگریان بخشید و سبب شد که سختی ازدستدادن فرزند را راحتتر تحمل کنند. اما بار اقتصادی زندگی ٢ خانواده، وظایف محمد تقی محروم از نعمت پا را که عادت کرده بود روی پای خود بایستد، سنگین و سنگینتر کرده بود، ولی او در همان شرایط هم دنبال سهمیه و حقوقش از بنیاد شهید و امور ایثارگران نرفت تا مخارج زندگیش با عرق جبینش و بدون کمک نهاد و ارگانی تامین شود. مشغلههای زندگی مانع ادامه تحصیل آقا محمدتقی در رشته هنر شد. اما وقتی برای سومین بار در کنکور شرکت کرد و در رشته مهندسی کامپیوتر دانشگاه صنعتی شریف پذیرفته شد، حرفهای پر نیشوکنایه کسانی که میگفتند «با استفاده از سهمیه ایثارگران در دانشگاه قبول شده.» او را آنقدر دل آزرده کرد که از ادامه تحصیل کاملا منصرف شد. چند سال بعد نسا و مائده راه ناتمام و آرزوهای فروخورده پدر و مادررا دنبال کردند و با گرفتن مدرک دکترا در رشتههای مهندسی برق و رایانه و به گردن آویختن مدال المپیادهای علمی باعث سربلندی آنها شدند.
منبع: همشهری