کد مطلب: ۵۸۵۸۰۵
۱۰ اسفند ۱۴۰۲ - ۱۷:۱۲
وقتی که حکیم کودک بود، مادر بزرگوارش در تربیت او بسیار کوشید؛ پدرش هم همچنین.

به گزارش مجله خبری نگار/جام‌جم: وقتی که حکیم کودک بود، مادر بزرگوارش در تربیت او بسیار کوشید؛ پدرش هم همچنین. کوشش آن‌ها به حدی بود که تقریبا ۱۵۰ چوب‌تر شکسته شد و استخوانی در بدن حکیم نماند که ترک نخورده باشد، اما متأسفانه همه‌شان یاسین شد در گوش او. حتی کار به جایی رسید که مدتی او را در مکتب اصلاح و تربیت ثبت نام کردند و پشیز‌ها بود که به پای مدیر مکتب ریختند، اما هیچ!

او درهمان مکتب، در تربیت‌پذیری رتبه اول را از آخرکسب کرد وازلحاظ سطح تربیتی، به بی‌تربیت‌ترین کودکی که تا به حال دیده شده، معروف شد. درتوضیح بی‌تربیتی اوچندان نمی‌توان وارد جزئیات شد؛ شما درهمین حد بدانید که او شبیه به بعضی از بچه‌های فامیل بود. همان نوع بچه‌ها که می‌خواهیم سر به تن‌شان نباشد؛ سرتق خانه‌خراب‌کن که ازجزئی‌ترین و شخصی‌ترین چیز‌ها سر در می‌آورند و سرشان را در هر سوراخی می‌کنند و زبان‌شان یک متر است. بگذریم!

خواستیم عرض کنیم که این قصه پرغصه بی‌تربیتی حکیم از اینجا شروع شد. بعدتر، وقتی حکیم توانست زن بگیرد و بچه‌دار شود (این‌که چه کسی حاضر شده به او زن بدهد، خود جای ابهام دارد)، تصمیم گرفت که بچه‌اش را خیلی خوب تربیت کند که‌ای کاش نمی‌کرد. بار و بندیلش را جمع کرد و با ماشین زمان زوار در رفته‌اش، به سال۱۴۰۲ آمد. خیال کرد که در زمانه مدرن‌ما می‌تواند به روش‌های تربیتی نو دست پیدا کند، پس به اولین کتابفروشی مراجعه کرد و هرچه کتاب تربیتی بی‌خاصیت بود را بار زد (کتاب‌های اصولی و خوب هم در دسترس بود، اما سلیقه حکیم نبود).

بعدازخرید کتاب، به یک روان‌شناس مناطق برخوردار مراجعه کرد، اما به محض آشنایی با حکیم، کار بیخ پیدا کرد و نزدیک بود که دست و پایش را ببندند وبستری‌اش کنند که به خیر گذشت. به‌طور ویژه‌ای این‌بار حق با حکیم بود؛ چون هرچقدرمی‌گفت که راه درازی راآمده است ودر زمان سفر کرده است، باور نمی‌کردند!

برویم سر اصل مطلب. حکیم با کوله‌باری از کتاب برگشت، اما از آنجا که او صرفا ادا و کلاس یک چیز را یاد می‌گیرد و عمق ماجرا حالی‌اش نیست، نفهمید که چطور باید از کتاب‌ها استفاده کند. پس بی‌خیال همه آن روش‌ها شد و تصمیم گرفت با روش خود پیش برود و این‌طور شد که بچه‌اش هم یکی شد عین پدرش، با درصد بی‌تربیتی خیلی بالاتر. حکیم، اما از نتیجه کار راضی بود و دلش خوش بود بچه تربیت کرده! هرجا که می‌رفت، دستش را می‌داد در دست بچه بی‌تربیتش و به کار‌های مسخره فرزندش آفرین می‌گفت. جدیدترین لوح‌ها را با طرح سیب گاز زده برای پسرش آنباکس می‌کرد و آن‌قدر نازش را کشید که رنگ تمام کرد!

بعدتر، وقتی حکیم پا در دوره پیری گذاشت که برخلاف همه آدم‌های پیر در این دوره لنگر خورد و کنگر انداخت و عزرائیل را جون به لب کرد، تصمیم گرفت که از تجربیاتش بنویسد و کتابی برای تربیت آن تعداد خارج از شمار فرزندانش، به نگارش در بیاورد. چون سن و سالی از او گذشته بود، کسی نتوانست به او بگوید که با این سابقه تربیت کردنش اصلا صلاحیت نوشتن کتاب ندارد.

او به مطالعه و الگو گیری از چند کتاب روان‌شناسی به درد نخور، از آن مدل‌های زرد قناری‌اش، پرداخت. هرچه می‌توانست و می‌دانست در کتابش جا داد و برای خالی نبودن عریضه یک دکتر هم چسباند اول اسمش. کتاب‌های او به قدری طرفدار داشت که بعد از اولین دور فروش، حکیم نویسندگی را برای همیشه بوسید و کنار گذاشت. البته گاهی اوقات آن را از کنار بر‌می‌دارد و لکه ننگی در تاریخ بشریت به جا می‌گذارد که... بگذریم!

پای حکیم داشت به سمینار برگزارکردن و کارگاه‌های «چگونه فرزند تربیت کنیم» هم باز می‌شد که خدا رو شکر این بار زود فهمیدیم و مانع شدیم.

ارسال نظرات
نام:
ایمیل:
* نظر:
قوانین ارسال نظر