به گزارش مجله خبری نگار، ادبیات افغانستان در سالهای گذشته به قدری پیشرفت کرده که بی راه نیست اگر ادعا کنیم تعداد زیادی از اهالی هنر در جهان، افغانستان را به جز جنگ با ادبیات هم به یاد میآورند. ظهور نویسندگانی مانند «خالد حسینی» با کتاب «بادبادک باز» و «عتیق رحیمی» با کتاب «خاک و خاکستر» و همچنین درخشش شاعران و دیگر هنرمندان، چهره جدید و امیدوارکنندهای از کشور افغانستان جنگ زده را به جهانیان نشان داده است.
یکی از نویسندگانی که در همه این سالها در ادبیات این کشور، درخشیده «محمد حسین محمدی» است که سالهای زیادی در ایران زندگی کرده و چند کتابش هم توسط ناشران ایرانی منتشر شده است. بعد از چند سال زندگی در مشهد و یک سفر نافرجام به هرات به ایران برگشت. خودش در این باره میگوید: «برگشتم و در خزانی دلگیر، دوباره به ایران پناه گزین شدم. چند سالی را در مشهد پشت چرخ خیاطی زندگی کردم. روزها رنگ آفتاب را نمیدیدم و در دل شب، در کنج آشپزخانهای که من اتاقش ساخته بودم زخمهای دلم را بخیه میزدم و مینوشتم...». کتاب «انجیرهای سرخ مزار» را در همین سالها نوشته بود. این اثر داستانی در سال ۱۳۸۳ تقریباً در همه جایزهها کاندید شد و جایزه گلشیری، جایزه ادبی اصفهان و جایزه صلح افغانستان را برایش به ارمغان آورد.
مجموعه داستان کوتاه «تو هیچ گپ نزن» او، توسط «نشر چشمه» منتشر شده است. ویژگی جذاب این کتاب، نگارش آن با لهجه افغانستانی است که خوانش آن را برای مخاطبان فارسی زبان، بیش از اندازه دلنشین میکند؛ «آنها باز، تریتری نگاهمان کردند، حالی میبینمشان که به یک دیگر تکیه دادهاند و هیچ شور نمیخورند. از مابین دوربین و جَری تفنگم آنها را میبینم. راننده را دیده نمیتوانم که چی حال دارد با آن ریش بروت و تنک که حتمی پر از ریگ شده حالی...» آهنگ لهجه افغانستانیها بسیار شیرین است و این ویژگی به جذابیت ماجرا کمک کرده است.
حالا تصور کنید نویسنده، طنز را هم چاشنی کار کرده باشد: «چادری گل جان را گرفتم، او که قدش از من بلندتر است، چادریاش را که سر کردم دامنش به روی زمین کشال شد. نزدیک پارک فردوسی، یکی از طالبها بسیار به طرفم سَیل سَیل کرد. گپ پدر روکی یادم آمد که گفت سَیل کن جایی از بدنت دیده نشود، خدا جان اگر دیده باشه چی؟ خدایا توبه! خدایا توبه!...»
«رانا» زیباترین و درعینحال شاید تلخترین داستان کتاب است که گویا افغانیزه شده «رعنا» است. داستان به سادهترین شکل ممکن روایت شده و برعکس چند داستان دیگر کتاب که از تکنیکهای داستاننویسی و صنعتهای ادبی بهره بردهاند، به دور از هرگونه نمادسازی یا ایهام و استعاره، عریان و بیپیرایه بر مخاطب تاثیر میگذارد. شاید همین عریان بودن متن است که باعث اثرگذاری مستقیم آن میشود. راوی داستان که یک پسربچه خردسال و به معنای واقعی کلمه معصوم است، وابستگی عاطفی شدیدی به «رانا» دارد که در شرف عروس شدن است. معصومیت در کل داستان جریان دارد، آنقدر باورپذیر که گاهی باعث میشود مخاطب، جای خودش را با راوی عوض کند و با او همزادپنداری کرده باشد؛ «روی تشکم نشستم و گوش دادم. صدای شانه زدن و شرنگ شرنگ چوریهای رانا میآمد. به حویلی رفتم. رانا و بوبو تیز تیز شورکها را از بین تارها تیر میکردند. گفتم «رانا»! بوبو و رانا سرشان را نیز کردند. من فقط سیلشان کردم، او رانا نبود.»
سطرها بهشدت ملموساند انگار که هرکدام از ما بخشی از زندگی و کودکیمان را در کتاب میخوانیم؛ «گریانم گرفت، گفتم رانا نیامده؟ بوبو گفت: چی رانا؟ گفتم شب پیش، پیشش نماندی. گفت رانا عروس شده بچیم. گفتم: کی خانه ما میآید؟ گفت: دیگه آمده نمیتواند. گفتم: رانا که گفت مره (مرا) شوی میکند!»