کد مطلب: ۴۹۷۱۵۴
۲۰ شهريور ۱۴۰۲ - ۰۵:۴۸
علی‌اصغر رخ‌صفت از اعضای مؤسس حزب مؤتلفه اسلامی و مبارز سیاسی قبل از انقلاب ۱۵ شهریور امسال درگذشت.

به گزارش مجله خبری نگار/ایران: او اولین مدیرعامل سازمان اقتصاد اسلامی ایران بود، اما آنچه نام وی را در تاریخ سیاسی و اقتصادی ایران ماندگار کرده است تلاش وی در راه‌اندازی صندوق‌های قرض‌الحسنه و «سازمان اقتصاد اسلامی» بود که تأثیر زیادی در کمک به قشر مستضعف داشت. در سال ۱۴۰۰ کتاب خاطرات وی با عنوان «وکیل تا پای اعدام» به قلم فاطمه نظری‌کهره توسط مؤسسه فرهنگی هنری مرکز اسناد انقلاب اسلامی چاپ و روانه بازار نشر شد.

خاطرات رخ‌صفت در ۷ فصل تدوین شده است: در فصل اول خاطرات دوران کودکی، تحصیلات، معرفی خانواده و شروع کار راوی در بازار تهران روایت شده است.

فصل دوم باتوجه به اهمیت و محوریت فعالیت‌های راوی در مسجد لرزاده به این موضوع اختصاص یافته است. فصل سوم خاطرات رخ‌صفت از نهضت اسلامی و آغاز فعالیت‌های سیاسی وی از دهه ۱۳۴۰ تا سال‌های اوج‌گیری انقلاب را دربرمی‌گیرد و فصل چهارم به بیان خاطرات دوران اوج‌گیری تا پیروزی انقلاب می‌پردازد. فصل پنجم، ششم و هفتم نیز به روایت خاطرات نخستین ماه‌ها و سال‌های پس از پیروزی انقلاب اختصاص دارد.

اتوبیوگرافی رخ‌صفت از زبان خودش

من متولد خیابان لرزاده هستم. در همان دوران کودکی به همراه پدر و سایر اقوام به مسجد لرزاده می‌رفتم و همگی ما از مریدان آیت‌الله برهانی بودیم، در آن زمان اکثر مساجد به نواب و فداییان‌اسلام اجازه فعالیت در مساجد را نمی‌دانند، اما مرحوم برهانی به آن‌ها اجازه فعالیت در مسجد لرزاده را می‌داد. گروه فداییان در مسجد لرزاده سخنرانی‌ها و فعالیت‌هایشان را صورت می‌دادند و بدین صورت با حاج مهدی عراقی آشنا شدم. در آن زمان در بازار مشغول به کار بودم و آقای توکلی‌بینا نیز در بازار مانند ما کار می‌کردند و در بازار حضرتی دکانی داشتند. چند نفر از ما در بازار بسیار فعال بودیم. از این میان مرحوم حاج احمد قدیریان، آقای بادامچیان، آقای توکلی و من، آنچنان شناخته شده بودیم که گویی چهارگوشه بازار در دستان ماست. در بازار کفاش‌ها ما با آقایان ناطق نوری، هاشمی و مقام معظم رهبری در ارتباط بودیم و در بازار و دکان‌هایمان با آن‌ها رفت و آمد داشتیم و آنجا به پایگاه مبارزاتی تبدیل شده بود و جلسات آنجا برگزار می‌شد. هنگامی که حاج مهدی عراقی، حاج آقای عسگراولادی، حاج آقا لاجوردی و بسیاری دیگر دور هم جمع می‌شدند و البته در همان زمان نیز حضرت امام گروه‌های مختلف را به قم دعوت کردند.

گروه‌هایی مانند پل سیمانی‌ها، اصفهانی‌ها و گروه شیعیان که از آقای عسگراولادی و دوستان آن‌ها تشکیل می‌شد. امام با جمع کردن گروه‌ها به دور هم یادآور شدند که اگر با یکدیگر باشیم با همکاری هم می‌توانیم تغییری ایجاد کنیم و اگر تفرقه داشته باشیم، دشمن بر ما مسلط می‌شود. امام در همان جلسه تأکید کردند که باید هیأت مذهبی را به دور هم جمع کنیم.

بر همین اساس هیأت‌های مؤتلفه شکل گرفتند و گروه‌های متفرقه نیز با این هیأت‌ها همراه شدند و این‌گونه هیأت‌های مؤتلفه ایجاد و فعالیت‌های مبارزاتی و سیاسی آغاز شد.

یکی از ویژگی‌های شخصیتی آقای توکلی‌بینا از همان ابتدای جوانی‌شان اعتماد مردم به ایشان بود؛ ایشان به نوعی معتمد مردم تلقی می‌شدند و با اینکه جوان بودند، ارتباط خوبی هم با علما و بویژه حضرت امام داشتند. همچنین یکی دیگر از مهم‌ترین نکته‌ها درباره ایشان، مورد وثوق بودن‌شان نزد حضرت امام بود. آقای توکلی در آن زمان از طرف ایشان مجوز داشت و امین امام محسوب می‌شدند. در آن زمان به گونه‌ای بود که حضرت امام به برخی از روحانیون اجازه گرفتن وجوهات و مصرف آن را نمی‌داد، اما به آقای توکلی این اجازه را داده بودند. ما هم پول‌هایی را که جمع‌آوری می‌کردیم با خیال راحت به ایشان می‌سپردیم. یکی از ابتکارات‌مان در مدرسه رفاه ایجاد مؤسسه‌ای به نام «فیلم در خدمت دین» بود و البته خانواده‌های زندانیان نیز از این کار استقبال کردند چراکه در آن زمان از سینما، تلویزیون، موسیقی و... استفاده نمی‌کردیم. ما برای این کار فیلم‌های خارجی را دوبله فارسی می‌کردیم و برای خانواده‌ها پخش می‌کردیم. به یاد دارم ساواک یک بار مرا دستگیر کرد و در همین خصوص نیز از من سؤالاتی پرسیدند.

فعالیت‌های بسیار دیگری نیز انجام شد برای مثال با مشورت شهید بهشتی به این نتیجه رسیدیم که مؤسسه تجاری راه بیندازیم که با سود حاصل از آن کمک حال خانواده‌های زندانیان باشیم. در همان سال‌ها شرکتی تأسیس کردیم که تولیدکننده کتری و ظروف لعابی بود. هزینه‌های خانواده‌ها با درصدی از سود آن شرکت به نام کمک فرهنگی تأمین می‌شد. همچنین شرکتی به نام سبزه را نیز راه‌اندازی کردیم که بچه‌ها و خانواده‌های زندانیان را روز‌های جمعه به تفریح می‌بردیم.

اعضای مؤتلفه در مدرسه رفاه و زیر نظر آقایان شهید بهشتی و مطهری در حدود ۱۰ یا ۲۰ روز پیش از بازگشت امام، کمیته استقبالی تشکیل دادند.

در این زمان برای بر عهده گرفتن کمیته استقبال میان منافقین و ما درگیری بود و این در حالی بود که تمام امور در مدرسه رفاه متمرکز و شورای انقلابی نیز که امام در پاریس شکل داده بودند در مدرسه رفاه واقع شده بود. از طرفی، نهضت آزادی نیز خواهان مشارکت بود و در هر حال ما سه گروه با یکدیگر اختلافاتی داشتیم.

البته آنچنان با نهضت آزادی شکاف عمیقی نداشتیم و با منافقین مشکلات بسیاری داشتیم. هنگامی که قرار بر تشکیل کمیته استقبال بود اعضای شورای انقلاب تصمیم بر این گرفتند که مکان مدرسه رفاه جای مناسبی برای ورود حضرت امام نیست. این در حالی بود که ۲ یا ۳ روز بیشتر به آمدن امام نمانده بود و ما کاملاً همه چیز را برای حضور ایشان مهیا کرده بودیم. در نهایت امام به مدرسه علوی انتقال یافتند. این مسأله باعث شد بچه‌ها و من و افرادی که آنجا بودیم کمی از این ماجرا دلخور شویم.

به یاد دارم روزی ما در حال کار کردن در مدرسه بودیم، من هم بدون آگاهی از حضور امام در شرقی مدرسه را باز کردم و امام به همراه آقای رفیق‌دوست پشت در بودند و گویا پیاده از مدرسه علوی به مدرسه رفاه آمده بودند، من از خوشحالی فریاد کشیدم. امام از پله‌های مدرسه رفاه بالا آمدند و روی پله‌ها نشستند و برای ما ۷ یا ۸ دقیقه‌ای سخنرانی کردند. حضور این گونه امام خستگی را از تن ما در آورد و ما گویی مزد زحمات‌مان را گرفته بودیم.

هیأت‌هایی که کلاس درس شد

پیش از سال ۱۳۴۲ هیأت انصارالحسین و همه هیأت‌هایی که در آن سال‌ها وجود داشت، روال عادی و معمولی داشت. مردم به جلسه می‌آمدند، سخنرانان سخنرانی می‌کردند، مداحی و سینه‌زنی برگزار می‌شد و در نهایت جلسه به اتمام می‌رسید. این برای قبل از سال ۱۳۴۲ بود. اندک‌اندک که مبارزات شروع شد، ما و سایر دوستان‌مان بهترین پایگاه برای مبارزه و ارتباط داشتن و با هم مرتبط بودن را در هیأت انصارالحسین پیدا کرده بودیم. همه آنجا جمع می‌شدیم. مسئولان هیأت انصارالحسین چهره‌های موجهی بودند. حاج آقا میرخانی در مسجد امین‌الدوله دعا‌های ابوحمزه پرشوری می‌خواند، یکی از شاگردان ایشان آقای بکایی است. پایگاه آن‌ها مسجد امین‌الدوله بود، از آنجا به هیأت انصارالحسین می‌آمدند و بعد به بازار می‌رفتند. بعد از سال ۱۳۴۲ جلسات علاوه بر مداحی و سینه‌زنی و روضه‌خوانی، زمینه سیاسی و مبارزاتی داشتند. درآن زمان آیت‌الله خامنه‌ای، آقای هاشمی رفسنجانی، شهید مطهری و شهید بهشتی از جمله سخنرانان مبارز بودند که از آن‌ها برای سخنرانی در هیأت دعوت می‌شد.

این بزرگواران مبارزه‌ای را با ترک عادات شروع کردند. مستمعین عادت داشتند وارد جلسه شوند، حرف‌ها را بشنوند و بروند. یکی از ابتکارات این بزرگواران در هیأت انصارالحسین این بود که گفتند جلسات باید محتوا داشته و مثل کلاس درس باشد. پایه را بر مبنای کلاس درس گذاشتند. گفتند باید در جلسات تخته سیاه بگذاریم. درس را بنویسیم. جلسه از حالت عادی بیرون آمد و کلاس درس شد. این برای خیلی از افراد ثقیل بود. تخته می‌گذاشتند و روایات و احکام را می‌نوشتند. شرکت‌کنندگان باید در هفته‌های بعد روایات را بازگو می‌کردند. اندک‌اندک هیأت انصارالحسین کلاس درس شد. مبارزان دور هم جمع می‌شدند. بعد از جلسه هم ردوبدل اخبار انجام می‌شد. بعد از یک ساعت ردوبدل اخبار به زور از خانه افراد بیرون می‌آمدیم. هفته‌های بعد مرتب این برنامه ادامه داشت.

در جلسات و هیئات مذهبی عادت این بود که روضه را می‌خواندند، منبری منبر می‌رفت، ایام عاشورا ناهار می‌دادند و سینه‌زنی می‌کردند و بعد هم همه دنبال کار خود می‌رفتند. منبر‌های آقایان و سخنرانی‌های این افراد سازندگی داشت و جوانان را برای مبارزه آماده می‌کرد.

به اندازه‌ای این سخنرانی‌ها مؤثر بود که بچه‌های بازار وارد توزیع اعلامیه شدند. یک روز ساواک با آن قدرتی که داشت، وقتی بیدار شد دید در سراسر تهران و در منازل اعلامیه پخش شده بود. برخی از مسئولان هیأت‌ها این آمادگی را نداشتند که علیه شاه، حکومت و رژیم صهیونیستی صحبتی شود. همین بچه‌های ما بودند که فضا را هدایت کردند. دوستی داشتیم به نام آقای مرتضی نعیمی سر بازار کفاشان روی چهارپایه رفت و جلوی تمام افسران شاهنشاهی گفت این‌هایی که روی دوش شماست برای ما اهمیت ندارد، ما طرفدار روح‌الله هستیم. این حرف‌ها مساوی با مرگ بود. این‌ها را این منبر‌ها ساخت و نتیجه سخنرانی آقایان بود.

منبر‌های آقایان تأثیر عجیبی داشت. جوانان هم برای مبارزه تا پای مرگ ایستاده بودند. این چنین جوانان را ساخته بودند و سخنرانی‌های پرشور آقای خامنه‌ای و سخنرانی شهید مطهری و شهید بهشتی بود که مردم را ساخت. آیت‌الله خامنه‌ای وقتی وارد جلسه می‌شدند طوری با همه صمیمی بودند که انگار تمام جوانان و مسن‌های جلسه او را برادر خود می‌دیدند.

گاهی وقتی در حسینیه ارشاد سخنرانی می‌کردند بحث ما مفصل و طولانی می‌شد. صمیمیت مردم با ایشان این‌چنین بود. وقتی وارد هیأت می‌شدند همه دور ایشان حلقه می‌زدند. آقای خامنه‌ای ارتباط مردمی خیلی خوبی داشتند و مردم را به مطالعه زیاد تشویق می‌کردند. کتاب پیشنهاد می‌دادند. درباره جزوات و مطالعه تأکید و تشویق زیادی داشتند.

احیای قرض‌الحسنه و مساعدت ویژه امام

در کنار مبارزات یکی از کار‌های ما تأسیس صندوق‌های قرض‌الحسنه بود. گدا‌های حرفه‌ای شب‌های شنبه به مسجد لرزاده می‌آمدند و جز توزیع تریاک و فساد هیچ کار دیگری نداشتند. وقتی از مسجد بیرون می‌آمدند دستشان پر پول بود و به کسانی که به آن‌ها پول داده بودند فحش و بد و بیراه می‌گفتند که چرا کم به ما پول داده‌اند. آقای گلزاده غفوری به ما گفت اسلام صدقه را برای ریشه‌کن کردن فقر آورده، ولی ما صدقه را منشأ فقر و بیچارگی کرده‌ایم. ما را تشویق کردند که آرام‌آرام به پیرمرد‌ها گفتیم ما می‌خواهیم سه صندوق در شبستان مردانه و زنانه و حیاط مسجد بگذاریم؛ گفتیم هرکس می‌خواهد صدقه بدهد داخل این صندوق‌ها بیندازد. آن موقع کمیته امداد و امثال آن نبود و حرف‌هایی که ما می‌زدیم نوظهور بود. به‌همین دلیل پیرمرد‌ها با ما مخالف بودند. این پول‌ها یواش‌یواش زیاد شد و اولین کاری که با آن کردیم این بود که با داروخانه اول خیابان خراسان قرارداد بستیم که نسخه‌هایی را که ما امضا می‌کنیم دارو بدهند و ما پولش را بدهیم. اکثر همان کسانی که مخالفت می‌کردند نسخه‌های کلفت و نوکر خود را آنجا می‌فرستادند و ما مهر می‌زدیم و اول هفته هم می‌رفتیم حسابمان را صاف می‌کردیم. کم‌کم به جایی رسیدیم که برای مردم خانه می‌خریدیم و قسطی پولش را از آن‌ها می‌گرفتیم.

در یکی از جلساتی که در مسجد لرزاده داشتیم من گفتم که می‌شود ما هم مثل بانک‌ها دفترچه پس‌انداز درست کنیم و مردم پول‌های خود را اینجا بگذارند؟ این پیشنهاد را با حاج‌میرزاعلی آقای‌فلسفی در میان گذاشتم و گفت من با این کار‌های شما موافق هستم. روایتی هم از قول امام صادق (ع) نقل کرد که «هرکس قرض‌الحسنه بدهد ۱۸ برابر خداوند به او پاداش می‌دهد.» این روایت را هم پشت دفترچه‌ها نوشتیم و تأسیس اولین صندوق قرض‌الحسنه ایران به نام «صندوق قرض‌الحسنه جاوید» را اعلام کردیم. کار من فرش بود. در تیمچه رحیمیه یک نفر به نام آقای ترسایی انبار داشت. سخنران ما حاج تقی خاموشی بود.

آقای خاموشی به من گفت این انبار را بگیریم و دومین صندوق را آنجا تأسیس کنیم. این ترسایی ۷۰ خانه در همدان درست کرده بود و می‌خواست با دست فرح به فقرا بدهد. چون آدم فعالی بودم به من علاقه داشت. با آقای خاموشی به دفتر او رفتیم و گفتم آمده‌ایم انبار شما را برای صندوق قرض‌الحسنه بگیریم. به شوخی یا جدی ما را از دفترش بیرون کرد. او را دعوت کردیم که کار‌های ما را ببیند. یک روز به دفتر ما آمد و ساعت پنج بعد از ظهر تا هشت شب فقط نگاه می‌کرد؛ ساعت هشت شب هم رفت. دو سه روز بعد من را صدا کرد و کلید انبار را به من داد. ۲۰ نفر از کسبه بازار فرش و جا‌های دیگر به‌عنوان هیأت امنا تعیین کردیم و صندوق دوم را راه انداختیم. بعد از آن صندوق‌های «کوثر»، «نیکان» و صندوق‌های دیگر تأسیس شد و به شهرستان‌ها کشید و سراسر ایران پر از صندوق‌های قرض‌الحسنه شد.

بعداز انقلاب همه هم و غم ما این بود که یک بانک اسلامی راه‌اندازی کنیم. اندوخته جاوید و پس‌انداز جاوید تقریباً با هم شریک شدیم و در روز تولد حضرت زهرا (س) پذیره‌نویسی بانک اسلامی را اعلام کردیم. آقای بازرگان گفت ما بانک‌ها را ملی اعلام کرده‌ایم و هیچ بانکی نمی‌تواند تأسیس شود و همه پول‌های شما بلوکه شده است. ما به شهید مطهری متوسل شدیم که یک وقت از امام برای ما بگیرد. اعضای هیأت مدیره دو صندوق به ملاقات امام در قم رفتیم. حضرت امام با اشاره دست به ما گفتند کارتان را بکنید؛ شما مستثنی هستید. وقتی می‌خواستیم از پیش ایشان برویم گفت با دولت هم تفاهم کنید. مهندس سحابی پدر به ما گفت چیزی شبیه «سازمان اقتصاد اسلامی» راه‌اندازی کنید و همان کار‌ها را هم انجام دهید؛ ولی عنوان بانک روی آن نگذارید. هیأت مدیره جلسه گرفتیم و دیدیم چاره‌ای جز این نداریم. با بازرگان هم به تفاهم رسیدیم که این پول‌ها به نام «سازمان اقتصاد اسلامی» شود. حوالی میدان فردوسی یک ساختمان خریدیم و این سازمان شروع به کار کرد. یواش‌یواش هیأت مدیره سازمان اقتصاد اسلامی شکل گرفت و اولین مدیرعامل آن هم سیدعلی‌اصغر رخ‌صفت بود. اکثر صندوق‌هایی که در سراسر کشور فعال بودند را تحت پوشش این سازمان آوردیم. صندوق‌های روستا‌ها را تشویق می‌کردیم.

شهید قدوسی گفت کسی شما را می‌شناسد؟

بعد از انقلاب رئیس زندان‌های سراسر کشور شدم. زندان تحویل گرفتن ما هم داستان دارد. بچه‌های جوان و نوجوانی که در مدرسه رفاه بودند، با کلاشنیکف نگهبانی می‌دادند. نصیری بعد از دستگیری، به هوای رفتن به دستشویی، خودش را روی یکی از این جوانک‌ها انداخت که اسلحه‌اش را بگیرد! برای خودش غولی بود! ده دوازده نفر ریختند و جمع‌و‌جورش کردند. در مدرسه رفاه، زندانی‌ها راحت و آسوده در اتاق‌هایی که درهایشان باز بود، نشسته بودند و اسمش هم بود که زندانی هستند! فقط کار خدا بود با چنین اوضاعی کسی در نرفت و حادثه‌ای پیش نیامد. بالاخره یک روز حاج‌احمد کریمی به من گفت: «اگر من بگویم کسی به حرفم گوش نمی‌دهد، من سوراخ سنبه‌های زندان قصر را بلدم، بیا این‌ها را جمع کنیم و ببریم آنجا تا بشود اداره‌شان کرد.» شهید قدوسی اولین دادستان کل کشور بود. خدا بیامرز کمی هم تند بود. داشت در حیاط مدرسه رفاه قدم می‌زد که رفتم و به ایشان گفتم: اجازه بدهید این‌ها را به زندان قصر ببرم و جمع‌و‌جورشان کنم! نگاه تندی به من کرد و پرسید: «کسی هم شما را می‌شناسد؟»

گفتم: بله و اسم شهید بهشتی، آقا، آقای هاشمی و چند نفر دیگر را بردم. این اسامی را که شنید، کوتاه آمد و گفت: «بسیار خب، باید کمی فکر کنم. فردا صبح بیایید جواب بگیرید!» فردا صبح رفتم خدمت شهید قدوسی و ایشان گفت: از کارش استعفا داده است و می‌خواهد برود قم و آقای زواره‌ای دادستان کل کشور شده است. من با آقای زواره‌ای آشنا بودم. رفتم و جریان را به او گفتم و حکم برای زندان قصر گرفتم. بعد هم هفت هشت کانتینر تهیه و با آن‌ها زندانی‌ها را به زندان قصر منتقل کردم. در زندان قصر، خدا بیامرز شهید کچویی، معاون ما شد و کار را شروع کردیم. کار که کمی پیش رفت، رفقای خودمان با شهید کچویی اختلاف پیدا کردند. بعد هم اختلافات بالا گرفت و خلاصه برخورد‌های خوبی پیش نیامد. واقعاً خسته‌ام کرده بودند. با مرحوم آذری هم که دادستان بود اختلاف داشتیم؛ وقتی شهید عراقی آمد و مستقر شد، من از خدا خواستم و برگشتم سر کار اصلی خودم؛ یعنی صندوق‌های قرض‌الحسنه و کار‌های اقتصادی.

این گزارش براساس مصاحبه‌ها و خاطرات شفاهی مرحوم رخ‌صفت در سایت جماران، حوزه نیوز، khamenei.ir و نشریه «شما» ارگان حزب مؤتلفه اسلامی تنظیم شده است.

به هویدا گفتم چرا اینقدر خیانت کردی

آن زمان به تدریج سران رژیم سابق را می‌آوردند به مدرسه رفاه و ما این‌ها را در کلاس‌ها جا می‌دادیم. ابتدا من اسلحه‌ها را تحویل می‌گرفتم. یک کار هم که نداشتیم! فقط می‌دویدیم. یادم هست که هویدا و نصیری رئیس ساواک، مقدم رئیس شهربانی و نیک پی شهردار تهران را آوردند مدرسه رفاه. این‌ها در اتاق‌ها نشسته بودند. من آن موقع با هویدا خیلی صحبت می‌کردم. باهم ساعت‌ها بحث می‌کردیم. به وی می‌گفتم چرا اینقدر خیانت کردی؟ می‌گفت آقای رخ صفت من نبودم سیستم بود! آقا سیستم بود!

آقای خلخالی مرا صدا کرد و گفت: «هویدا خیلی با تو قاتی شده، یک کاری بگویم می‌توانی انجام بدهی؟» گفتم: «بگویید»، گفت: «۱۰ تا خودکار و ۱۰ برگه یادداشت دستت بگیر و برو آنجا و می‌گویی هر چه از شاه می‌دانی بگو!» من هم گفتم: «باشد» و خداحافظی کردم و آمدم بیرون. فردای آن روز پیش هویدا رفتم و از او پرسیدم. با تعجب گفت: «شاه! شاه! اگر می‌خواهی با من راجع به شاه حرف بزنی، شاه، من و رئیس دادگاه را می‌نشانی و هر چه را بخواهی برایت می‌گویم. تنها راجع به شاه صحبت نمی‌کنم.» رفتم و به خلخالی گفتم که با او صحبت کردم و او هم این‌جوری گفت. خلخالی گفت: «عجب! یک بابایی از او در بیاورم، گونی گونی از او حرف در می‌آورم، صبر کن.»

ارسال نظرات
نام:
ایمیل:
* نظر:
قوانین ارسال نظر