کد مطلب: ۳۹۰۲۷۷
۲۷ دی ۱۴۰۱ - ۰۲:۳۹

من ماله‌کش نیستم!

حاشیه‌نوشتی بر سفر آقای رئیسی به یزد

به گزارش مجله خبری نگار/ایران: پیام دادم به مشاور استاندار: «مردم از کار‌های نمایشی خسته شده‌اند. دست از این همه تبلیغ و خرج بردارید. انتظار استقبال مردمی نداشته باشید. قرار نیست اتفاقی بیفتد. مگر مردم مغز خر خورده‌اند با دلار ۴۰ هزار تومانی و سکه ۲۲ میلیونی بیایند تو سوز سرما یک لنگه پا بایستند تا جناب رئیس جمهور تشریف بیاورند؟»؛ جواب داد: «ما حاضریم بیایی از نزدیک همه چیز را ببینی.» جواب دادم: «من ماله‌کش نیستم. هر چه دیدم می‌نویسم! قبوله؟!» نوشت: «زنگت می‌زنم!»

یک ساعت بعد گوشی ام زنگ خورد. ناشناسی با پیش شماره ۹۱۲. مدیر روابط عمومی ریاست جمهوری بود. کد ملی می‌خواست برای استعلام. بعید می‌دانستم اوکی بدهند. خبری نشد تا ۱۲ شب. آقای ۹۱۲ شماره‌ای فرستاد. گفت: «شش صبح فرودگاه باش!»

روی باند فرودگاه یکی از این بادی بیلدینگی‌ها داد زد «برید توی حوضچه خبرنگاری؛ بیرون هم نیاید.» منظورش همان جایگاه ویژه خبرنگاران بود.

هواپیمای رئیس‌جمهور نشست. صفی از نخبگان شهر که از قبل هماهنگ شده بودند پای پله‌های هواپیما ایستادند. نخبگانی که هیچ کدام سلبریتی نبودند. فعال اقتصادی، فرزند شهید و... نفر آخر یک پیر غلام بود. آقای رئیسی که بهش رسید یک شال ترمه اصیل یزدی گذاشت روی شانه‌اش. نشان ویژه مداحان یزدی. بعد هم گفت: «این هدیه‌ای است به حرمت یزد حسینیه ایران!»

ساعت را نگاه کردم. ۹ صبح پنجشنبه ۲۲ دی ماه. همان ساعتی که بار‌ها توی بنر‌های شهری بالا و پایین شده بود. دلم برای مردمی می‌سوخت که قرار بود دقیقاً همین ساعت پیش رئیس جمهورشان باشند. منِ از همه جا بی‌خبر توی ون خبرنگاران، تازه فهمیدم مقصد اول‌شان افتتاح پروژه آب است.

وقتی جلوی استاندار را گرفتند!

خطی از ماشین‌های شاسی بلند و شاسی کوتاه گرد و خاک به پا کردند. جایی میان جاده‌های تفت پیچیدیم در خاکی بیابان. کفه بیابان کنار لوله‌های غول‌پیکر آب‌رسانی یک جایگاه آماده کرده بودند. لای دست و پای یک مشت محافظِ قَدَر خودم را جا کردم. رئیسی رفت بالا. استاندار هم به دنبالش. پای اولین پله محافظ جلویش را گرفت: «شما کجا؟» خنده‌ام گرفت. یکی اشاره کرد: «استانداره!» پر بیراه نرفته بود. به عمرش استانداری به این جوانی ندیده بود. حوصله توضیحات فنی قصه را نداشتم. ۷۲۰ کیلومتر لوله‌کشی، ۲۰۰ میلیون متر مکعب آب را برای مصارف شرب، صنایع و معادن انتقال می‌دهد. گفتند در ۴۴ سال گذشته طرحی استانی با حجم سرمایه‌گذاری ۱۵۰ میلیارد تومان در کشور وجود نداشته است.

نوبت خود سید ابراهیم رسید. پشت تریبون بغض کرد: «شکوه این پروژه به خاطر منور شدن به نام مبارک حضرت زهراست...»

به هزار زحمت از بین خدا تا ماشین، ون خبرنگاران را پیدا کردم. توی ماشین بحث شد میدان امیرچقماق از جمعیت پر می‌شود یا نه؟ اگر جمعیت زیاد باشد ماشین رئیس جمهور را از بین مردم حرکت می‌دهند اگر استقبال کم باشد مستقیم می‌رود توی جایگاه. ساعت نزدیک ۱۱ بود. زیر لب گفتم: «کدام آدم عاقلی تا این ساعت توی سرما می‌ایستد تا رئیس جمهور بیاید؟»

چشم و گوش شدم ببینم از کدام مسیر می‌رویم. به خیابان انقلاب که رسیدیم برایم مسجل شد استقبال مردم خوب بوده. دم چهارراه بعثت در کشویی ون را باز کردند. خبرنگار‌ها به سرعت پیاده شدند و دویدند. من هم پشت سرشان شتابان. به کجا و چرا نمی‌دانستم. کسی با دست همه را می‌کشاند سمت نیسان آبی. راننده، سفت و سست رفت جلوی ماشین رئیس جمهور. مردم هجوم آوردند سمت ون رئیس جمهور. خدا شانس بدهد. بعد از دو سه روز یخبندان آفتاب تازه رخ نشان داده و هوا ملایم‌تر شده بود. دهه هفتادی هشتادی‌ها بین ون و نیسان با مشت‌های گره کرده شعار حمایت سرمی‌دادند. مسن‌تر‌ها و بچه‌بغل‌ها هم دو طرف خیابان ایستاده بودند. نرم نرمک جلو رفتیم تا جایی که ماشین قفل کرد. جلوی امیرچقماق. مردم و ماشین به هم چسبیدند. از نیسان پیاده شدم. چرخ زدم بین مردم. فکری شدم این همه آدم چرا آمده‌اند اینجا؟! رندومی از مردم سؤالم را پرسیدم. جواب‌ها با هم فرق داشت.

به خاطر خون شهدا آمده‌ام نه مسئولان

کمرمان زیر بار گرانی‌ها دارد خرد می‌شود، اما امیدواریم

به امید جد سید!

احساس تکلیف

دو طرف خیابان غرفه‌هایی خالی افتاده بود. نشان از چای و شلغم و لبو دیدم. بگو چطور مردم را تا الان نگه داشته‌اند!

گُله به گُله خیابان کسانی نشسته و ایستاده، سرشان توی کاغذ بود و چیزی می‌نوشتند. نامه‌ها، گونی گونی جمع می‌شدند برای آقای پرزیدنت. گونی گونی درد دل و نصیحت و درخواست و دلبری!

بچه یکی دو ساله‌ای توی ژاکت و کاپشن و کلاه مخملی و دستکش گم شده و از روی شانه پدرش جمعیت را سیر می‌کرد. پیرزنی لنگ‌لنگان خلاف مسیر برمی‌گشت. گفت «دست و پایم چوب شده، رئیسی دیر آمد خیلی‌ها برگشتند.»

از صدای جمعیت حدس زدم پرزیدنت رسیده به جایگاه. شعار‌ها قاطی شده بود. مجری شعاری سخت خوان می‌داد: «نگین این شهرجهانی شدی... شور حسینیه ایران شدی» جمعیت را شور گرفته بود و شعار روی زبان‌شان نمی‌چرخید. بالاخره مجری و مردم بر سر شعار «دسته گل محمدی به شهر ما خوش آمدی» توافق کردند.

رئیس جمهور کلام خود را با سلام شروع کرد و امیرچقماق یکصدا سلام شد.

مردم را می‌پایم...

صدای اذان گوشی‌های همراه برخی در جمعیت بلند شد. سید ابراهیم گفت: «تشکر می‌کنم از مردم که مرا شرمنده حضور خودشان کرده‌اند و من می‌دانم این حضور بامعنای شما برای شخص بنده به عنوان یک طلبه نیست. این حضور به معنای حمایت از انقلاب، ارزش‌ها، برای پاسداری خون شهدا و برای اعلام حضور است به امام مسلمین که ما همیشه آماده‌ایم.» و جمعیت با صدای تکبیرش این حرف را تأیید کرد. شور عجیبی سید ابراهیم را فرا گرفت. «آن‌ها نمی‌خواستند و اراده ملت ایران بود که کار‌ها را پیش ببرد. ما با توکل به خدا و اعتماد به نفس کار‌ها را پیش می‌بریم... دشمن خواست و نتوانست، ما خواستیم و توانستیم.»

رئیسی میان انبوه جمعیت بیرون از امیرچقماق، رفت تا به کار‌های دیگری که در برنامه دارند برسد.

مردم را می‌پایم. مادری چشم دخترش را بوسید: «زیارتت قبول!» نوجوانی هم با عصای سفید دست در دست پدرش از جلویم رد شد.

کیسه‌های آبی پلاستیکی پر از نامه را می‌بینم. پیام می‌دهم به مشاور استاندار.

کی این‌همه نامه رو می‌خونه؟ نکنه اینام نمایشیه؟

شماره‌ای فرستاد.

برو دانشگاه یزد خودت از نزدیک ببین!

گفت آنجا نامه‌ها را بررسی می‌کنند و مکان پاسخگویی سامانه ۱۱۱ هم آنجا مستقر است.

ناهار نخورده رفتم سمت دانشگاه. داخل سالن فجر ۱۸۰ نفر نشسته بودند پشت سیستم و به درد دل مردم گوش می‌دادند. معاون اجرایی رئیس جمهور آمده بود بازدید و بررسی کارها. یوسف سلامی گزارش می‌گرفت برای ۳۰ / ۲۰. یک تماس را معاون رئیس جمهور جواب داد. خوش روزی بود. دامادی که یک سکه بهارآزادی را دهن‌شیرینی از معاون گرفت. یک تماس را یوسف سلامی جواب داد. رفتم به بخش دیگری از سالن که با پرده از سالن پاسخگویی سامانه‌ای جدا شده بود. چند اتاق بزرگ که نشسته بودند برای بررسی نامه‌ها. بچه‌های نهاد ریاست جمهوری چشم ناظر آنجا بودند و همه چیز را نظارت می‌کردند. نامه‌ها به دست آقا‌های پرحوصله باز می‌شدند، اطلاعات روی پاکت‌ها به نامه‌ها انتقال داده می‌شد و سند‌ها و دو برگه‌ای‌ها را به هم منگنه می‌زدند. نامه‌های ناقص و بدون نام و نشانی می‌رفتند اتاق بعدی. اگر حداقل یک شماره تماس روی نامه بود با آن‌ها ارتباط می‌گرفتند تا نشانی و مشخصات را کامل کنند. اگر هیچ امیدی به شناختن نگارنده نامه نبود، آن‌ها را به نماینده‌های ثبت احوال تحویل می‌دادند که پیدایشان کنند.

بعضی نامه‌ها طومار بودند، بعضی‌هاشان فاکتور و صورتحساب داخل‌شان. اما بعضی نامه‌ها صمیمیت داشت، خالص خالص! نامه‌ای آمده بود به اندازه یک بنر کوچک، شاید پنجاه در هفتاد. کشاورزی از رئیس جمهور تشکر کرده بود بابت انتقال آب و درخواست رسیدگی داشت به کشاورزان. عجیب‌ترین نامه شاید نامه یک کودک یا نوجوان یزدی روی پرچم ایران بود: «سلام بر آقای مهربان، سید بزرگ...» جنس نامه عاشقانه‌ای بود از جنس تذکر! پرچمی که خودش نشان می‌داد عمق نامه یک کودک یا نوجوان را. حالا باید به مبدعان بروکراسی گفت: «این نامه را کجای دل کوچک‌تان خواهید گذاشت؟!» پرسیدم این را هم رسیدگی می‌کنید؟! گفتند: «این را هم...» و مهر دریافت و ثبت نامه خورد زیر خط کودکانه و روی پرچم کوچک پارچه‌ای و رفت توی کارتن‌های موضوع‌بندی شده.

آقای ۹۱۲ زنگ زد

نامه‌ها می‌رفتند داخل کارتن‌هایی که روی آن‌ها برچسب موضوعات مختلفی مانند درخواست، ایده‌ها و نظرات یا اطلاعات و اخبار زده بودند. کارتن‌های اینجا بعضی جدی بودند، بعضی غمگین و بعضی اشکی و چقدر درد دل توی خودشان داشتند! این نامه‌ها از چهارشنبه تا جمعه شب جمع می‌شدند و از روز شنبه ثبت می‌شدند برای پاسخ مناسب و تعیین ردیف بودجه برای کمک یا بررسی نوع حمایت.

آقای ۹۱۲ زنگ زد. گفت ساعت سه از تالار فرهنگیان راه می‌افتیم سمت مهریز. دقیقه نود خودم را رساندم بهشان.

کوچه‌ای قرق شده بود. رئیس جمهور می‌آمد سرکشی و آغاز عملیات اجرایی ۲۳ هزار و ۶۰۰ واحد مسکونی طرح نهضت ملی مسکن.

زیر بادبرف، صاحبخانه‌ها قطار شدند توی کوچه. رئیسی رسید. تازه‌دامادی با شاخه گلی از سید ابراهیم قدردانی کرد. رئیس جمهور گفت: «حالا که مسکن‌ات حل شد زود فکر فرزندآوری باش!» و جمعیت خنده شد از این حرف. جلوی یکی از خانه‌ها پسری با صوت حمد خواند. مادرش گفت: «مستعده، ولی پول کلاسشو نداشتیم!» رئیسی به استاندار گفت: «هزینه‌اش با من!» خانمی جلو آمد: «شما سیدی، بچه‌های من هم سیدن، خونه‌مونو منور کنید!»

دستش را رد نکردند، رفتند داخل. رئیسی نشست داخل هال خانه. زن خانه چای آورد. گفت از شما عیدی می‌خواهیم. کور و شرمنده خداست که خانه‌دار شده‌اند، ولی توی پرداخت اقساط‌اش مانده‌اند. وزیر راه و شهرسازی گفت: راه‌حل‌هایی پیش‌بینی کرده‌ایم؛ مبلغ قسط‌ها را کم کنیم و پله‌کانی!

وقتی پا شدند رئیسی اجازه خواست اتاق‌ها را ببیند. زن خانه گفت: صابخونه‌اید شما.

خانه سه خوابه بود و حیاط‌دار. رئیسی با خنده گفت: تهرونیا آرزو می‌کنن همچین خونه‌ای رو!

فرماندار جوان مهریز توضیح داد، فرهنگ مردم یزد سنخیتی ندارد با آپارتمان‌نشینی؛ همه انرژی‌مان را گذاشته‌ایم برای ویلایی‌سازی. از همان‌ها که آن روز ۱۷۰ واحدش تحویل مهریزی‌ها شد.

مقصد بعدی شهرک صنعتی یزد بود. جشن احیای ۷۶ واحد صنعتی راکد. توی سالنی کارگر‌ها با خانواده‌هایشان نشسته بودند. خوش و خرم که دولت سیزدهم آن‌ها را از بیکاری نجات داده.

گروه سرودی، همراه با نمایش شعری همخوانی کردند؛ با مضمون خودکفایی و اقتصاد مقاومتی.

رئیسی با تک‌تک‌شان خوش‌وبشی کرد و بوسیدشان و به همه یک زیارت امام رضا (ع) هدیه داد.

خانم جوانی رفت پشت تریبون. گفت اهل رفسنجان است، بعد از ازدواج ساکن یزد شده. به‌خاطر شرایط شغلی بهتر. در شرکتی مشغول می‌شود که دولت رئیسی بعد از ۵ سال تعطیلی احیایش کرده. بعد تأکید کرد که مدیرعامل و هیأت رئیسه آن شرکت خانم هستند. با عجله راه افتادیم سمت استانداری. نشست طلایه‌داران پیشرفت ایران. دیدار با سرمایه‌داران اقتصادی. ساعت ۷ شب.

گوشه‌ای از سالن کوثر نشستم. بخشی از حرف‌ها تخصصی بود. سر در نمی‌آوردم.

یک فعال حوزه نساجی گفت: در یزد ۲۵ هزار واحد نساجی فعال است؛ صنعتی که اشتغال بالایی دارد نسبت به سرمایه. صنعتی کم‌آب‌خواه! اما به‌دلیل کم‌توجهی یکی از بزرگترین واردکنندگان پارچه هستیم! باید واردات را مدیریت کرد. اگر یک‌سوم واردات پارچه، ماشین‌آلات نساجی وارد می‌کردیم کاملاً خودکفا می‌شدیم! متأسفانه بیشترین توجه روی صنایع موهبتی است؛ مثل نفت و گاز در صورتی‌که باید تمرکز کرد روی صنایع همتی!

جلسه‌ای سبیل در سبیل! ‍

جلسه کش آمد تا ساعت ۹. نا نداشتم. کاسه‌کوزه‌ام را جمع کردم بروم خانه. گفتند رئیسی یک جلسه خصوصی دارد با فعالان فرهنگی، اجتماعی؛ خبرنگار راه نمی‌دهند. من هم ماندم به یک شرط. شتر دیدی ندیدی!

۱۵۰ زن و مرد الهی قلبی محجوب سبیل در سبیل هم نشستند. رئیس جمهور را گیر انداختند گوشه رینگ. بی‌پرده انتقاد کردند و مطالبه. تا به حال جلسه‌ای ندیده بودم آدم‌هایش اینقدر با دل و جرأت با رئیس جمهور صحبت کنند و پیشنهاد بدهند.

تا شام بخورم و برسم خانه ساعت رسیده بود به یک نیمه شب. چشمم هنوز گرم نشده بود که دینگ پیامک گوشی‌ام بلند شد. آقای ۹۱۲ پیام داد: ساعت ۶ فرودگاه باش!

۶ بیدار شدم. هاج و واج. مغزم هنوز گرم نشده بود. پیام جدید آمد: برنامه عوض شده، شش و ربع استانداری باش.

تا راننده اسنپ برسد شال و کلاه کردم. خبرنگار‌ها ورودی استانداری نشسته بودند. با چشمانی پف‌آلود و خمیازه‌کشان. باید تیم حفاظت ما را چک می‌کرد. مسئولش نیامد بود. سیستم‌شان کد می‌خواست. یکی دو نفر به شوخی گفتند: چهار تا یکه، یا یک دو سه چهاره!

قرار بود ساعت ۷ با بالگرد برویم بافق. سر تیم حفاظت بال بال می‌زد که با این وضع خبرنگار‌ها نمی‌رسند. بالاخره صاحبش رسید. چک شدیم و یاعلی از تو مدد.

سه بالگرد روی باند فرودگاه منتظر بودند. یوسف سلامی را دیدم. از بالگرد می‌ترسید. آقای ۹۱۲ سربه سرش می‌گذاشت.

حدود ساعت ۹ رسیدیم بافق. تا محل افتتاح راهی نبود. کارخانه احیا مستقیم مجتمع فولاد بافق. از بنر جلوی کارخانه اطلاعاتی دستگیرم شد.

کارخانه با ظرفیت تولید ۸۰۰ هزار تن آهن اسفنجی در سال و با تکنولوژی میدرکس، یکی از سازگارترین روش‌های تولید آهن اسفنجی با محیطزیست از نظر آلایندگی و مصرف آب می‌باشد. برای احداث این کارخانه نزدیک به ۵ هزار میلیارد تومان سرمایه‌گذاری شده که موجب اشتغالزایی ۳۰۰ نفر به‌صورت مستقیم و ۱۵۰۰ نفر به‌صورت غیرمستقیم شده است.

رئیس جمهور رفت داخل اتاق فرمان. با وقت کم و حجم بالای کارها؛ سر فرصت حرف مدیران را می‌شنید و با کارگران خوش و بش می‌کرد.

تیم ملی کارگری

پروژه بعدی هم نزدیک بود. دو، سه دقیقه‌ای رسیدیم. افتتاح خط تولید کلاف.

بعد از افتتاح و بازدید رئیس جمهور رفت در جمع کارگران. فوتبالی عکس گرفتند. گوشه ذهنم متنی تایپ شد: آقای رئیس‌جمهور! توی قلب عکس ایستاده‌ای؛ کاش توی قلب‌شان هم بنشینی!

جمع که از هم پاشید کارگران چسبیدند به رئیس جمهور. گله و شکایت داشتند. آقای رئیسی از یکی دو تا پرسید خانه دارید؟ گفتند بله. یکی داد زد حقوق‌مان کم است.‌

می‌دونم سختی کار دارید؛ ولی خدا رو شکر کنید؛ وضعیت شما از خیلی از کارگر‌ها بهتره!

یکی پشت سرم گفت: بله! فرق می‌کنه کی رئیس‌جمهور باشه! هم میشه از دور داخل ماشین برای کارگر دست تکان داد، هم میشه نفس‌به‌نفس پای درد دلشون نشست!

به سرعت راه افتادیم سمت شهرستان خاتم. جنوبی‌ترین و محروم‌ترین منطقه استان یزد.

فرماندار و مسئولان بهاباد آمدند استقبال. رئیسی سوار سمند شد. خودروی ایرانی! من هم با خبرنگاران پریدم عقب همان نیسان آبی دیروزی. راننده نیم‌کلاچ نیم‌کلاچ جلو می‌رفت. یکی از حفاظتی‌ها پیاده‌اش کرد و خودش نشست پشت فرمان. گاز داد. فریز شدیم. وارد یک خیابان شد. نیسان ایستاد جلوی ماشین رئیسی. زنجیره انسانی جلوی سیل جمعیت را گرفته بود. یکدفعه این خط آزاد شد. مثل سدی که فرو می‌ریزد. سیل جمعیت هجوم آوردند سمت رئیس جمهورشان. سر و رو و تیپ آدم‌ها گواه محرومیت بود.

جوانی پک محکمی به ته سیگارش زد و همراه با دود ریتم گرفت: رئیسی! رئیسی!

یوسف سلامی میکروفن گرفت جلویش: رئیسی عشقه! سلطان!

پیرمردی پابه پای نیسان می‌آمد. در دهانش فقط یک دندان داشت. بلند بلند داد می‌زد: افتخارم این است در پیری رئیسی را دیدم! خدایا شکرت!

نیسان از بین جمعیت زودتر رفت سمت محل دیدار مردمی. مردم جمع شده بودند داخل یک حسینیه. قبل از رسیدن رئیسی رفتم داخل.

مردم مطالباتشان را پلاکارد کرده بودند: راه‌آهن... بیمارستان!

با رسیدن رئیسی، حسینیه قیامت شد. یکی از بادیگارد‌ها ایستاد جلوی جایگاه. پیشانی‌اش غرق عرق بود. توی آن شلوغی و همهمه پیرمردی آمد جلو. با دستمال کاغذی عرقش را پاک کرد!

رئیسی که صحبتش را شروع کرد زدم بیرون. دوتا پیرزن توی پیاده رو نشسته بودند. گفتند توی شلوغی نتونستیم بریم داخل!

داخل حسینیه کیپ جمعیت بود. نزدیک همان تعداد، بیرون ایستاده بودند پای صحبت‌های رئیس‌جمهورشان!

صدای رئیسی از بلندگو پخش می‌شد: بعضی از کشاورزان به علت سرما زدگی، نتوانسته‌اند محصولات کافی برداشت کنند و قاعدتاً نتوانسته‌اند اقساط وام‌هایشان را پرداخت کنن.

پیرمرد کنار دستم گفت: این از کجا اینارو می‌دونه؟

رئیسی گفت: من به بانک‌ها اعلام می‌کنم زمان مناسب را به کشاورزان عزیز بدهند.

پیرمرد گفت:‌ای باریک‌الله. خدا خیرت بده.

ماشینی گذاشته بودند مخصوص جمع‌آوری نامه‌های مردمی. زن و شوهری کنار هم نامه می‌نوشتند. کد ملی‌شان را حفظ نبودند. زنگ زدند خانه از بچه‌ها پرسیدند.

آقای ۹۱۲ زنگ زد: خودتو برسون دم ورودی!

تا گیت‌ها را رد کنم ماشین رئیسی از کنارم رد شد. دیر رسیدم پای سوژه. زن و مرد و دوتا بچه ایستادند. انگار چندوقت به خود حمام ندیده بودند.

مرد ذوق زده گفت: توی یه زمین قاطی آشغالا می‌خوابیم. یه هدیه دستباف آورده بودم برای رئیسی. محافظ‌ها راه باز کردن. رسوندم بهش. بهترین هدیه بود برامون که هدیه‌مونو رسوندیم دست رئیس‌جمهور.

افتتاح یک بیمارستان هم جزو برنامه‌ها بود. وقت نیست. لغو کردند. رفتیم در ساختمان ستاد نیروی انتظامی.

همه وضو گرفتند و پشت سر آقای رئیسی نماز خواندند. در رکعت اول بعد از حمد سوره جمعه خواند و در قنوتش دعای سلامتی امام زمان (عج). مناسب روز جمعه. بیرون که آمدیم تعدادی خانم ایستاده بودند. صدا بلند کردند بسیجی‌های خاتم از شما دیدار رهبری می‌خوان!

چند قدمی بالگرد، زنی دوان دوان رسید. نمی‌دانم چطور از گیر تیم حفاظت در رفته بود. با شوهر و سه تا بچه‌اش. رئیسی بچه‌ها را بوسید. مرد روستایی دستش را گرفت جلو: عموجان دستم عاجزه!... خونه ندارم!

رئیسی گفت: حل می‌شه ان‌شاءالله! آقای فرماندار این مورد رو رسیدگی کنید!

خدا خیرت بده عموجان... پیش امام زمان سربلند باشی... به اهل بیت نزدیک باشی!

نزدیک بود مغزم بریزد توی حلقم. از بس صدای بالگرد پیچید توی سرم. یک ساعتی باید تحمل می‌کردم تا یزد.

بچه‌های تیم حفاظت توی آن اوضاع خواب هفت پادشاه می‌دیدند.

تا از بالگرد پیاده شدیم یکی از تشریفاتی‌ها داد زد: دیر شده؛ وقت ناهار نیست. مستقیم سالن وحدت!

یا خود خدا! نایی نمانده بود. سریع دویدم سمت ون خبرنگاران. بین مسیر یکی زنگ زد که ناهار بچه‌ها را بیاورند سالن وحدت.

دختران و زنان یزدی جشن حضرت زهرا (س) گرفته بودند. با حضور رئیس جمهورشان. سالن چهارهزار نفری جای سوزن انداختن نبود. شنیدم عده زیادی بیرون هستند.

قاطی فضای زنانه نشدم. گروه سرودی رفتند در جایگاه. بعد از سرودشان، رئیس‌جمهور سرپا از تک‌تک‌شان تشکر کرد و به آن‌ها زیارت امام رضا (ع) هدیه داد.

دختر نوجوانی آمد جلو. با آقای رئیسی خوش و بش کرد. سیدابراهیم شال را از شانه‌اش برداشت و گرفت طرفش. دختر هاج و واج و اشکی آمد کنار. باورش نمی‌شد خواسته‌اش را از دست رئیس‌جمهور کشورش گرفته!

خیلی خسته بودم و گرسنه. زدم بیرون. از بین ماشین‌ها ون خبرنگاران را پیدا کردم. غذا آورده بودند. یخ کرده و از دهان افتاده. نیم‌جویده فرو دادم.

یک مشهد به همه‌شان هدیه بدهید

بقیه رسیدند. متوجه شدم سخنرانی تمام شده. بشمار سه راه افتادیم سمت استانداری. نزدیک ساعت ۴ بود گفتم حتماً رئیسی می‌رود برای ناهار و ما فرصتی برای استراحت. اما بلافاصله داخل جلسه رفت؛ جلسه با شورای برنامه‌ریزی استان. بند بند تنم گز زد. به بهانه شارژ گوشی رفتم داخل نمازخانه. اذان مغرب حدود ۱۰۰ نفر رسیدند. گفتند همراه با نماز دیدار با حافظان قرآن دارد.

بعد از نماز، طرح ۴۰۰۰ حافظ قرآن را رونمایی کردند. مسئولشان گفت از شما می‌خواهیم بعد از حافظ شدن این چهار هزار نفر، یک مشهد به همه شان هدیه بدهید. بی‌وقفه قبول کرد.

رئیسی گوشه‌ای نشست و همه حلقه زدند دورش. خانمی گلایه کرد قبلاً برای استخدام امتیازی قائل می‌شدند و الان سنگ می‌اندازند. حرفش را کش داد. یکی از تشریفاتی‌ها پشت سرش پچ پچه کرد: «خانم مختصرتر؛ حاج‌آقا هنوز ناهار نخوردن!»

رئیسی به پشتی آن خانم درآمد: «این امتیاز عین عدالته! شما زحمتی کشیده‌اید...» بعد هم داستانی تعریف کرد که پیامبر در یکی از جنگ‌ها، برای یکی از دشمنانش به خاطر حافظ قرآن بودن تخفیف قائل می‌شود.

چند خانم همزمان گفتند هدیه میلاد حضرت زهرامون باشه دیدار رهبری.

آقای رئیسی گفت: دوشنبه آقا رو می‌بینم، گزارش کارتون رو میدم و پیغامتونو می‌رسونم.

عکس یادگاری گرفتند. فکر می‌کردم رئیسی می‌رود برای استراحت و ناهار. ساعت ۴۵ و ۶ دقیقه.

بیرون که رفتم گفتند سالن بغل نشست خبری است. حرف و گزارش‌ها برایم تکراری شده بود. بیرون قدم زدم. یکی از بچه‌های تشریفات صدایم زد. با خنده پرسید: زن داری؟ گفتم بله. از جیبش جعبه کوچکی بیرون آورد. دو تا انگشتر عقیق زنانه. گفت: حاج آقا دیدن این دو روز همراهمون بودی؛ گفتن سلامشون رو به مادر و خانمت برسون و این هدیه رو بهشون بده!

از شدت خستگی نتوانستم ابراز احساسات کنم. به خیالی که برنامه‌ها تمام شده رفتم از آقای ۹۱۲ خداحافظی کنم. خندید کجا؟ هنوز کار داریم!

دست‌هایم را جلویش بردم بالا.

آقا تسلیم؛ اعتراف می‌کنم کار‌های آقای رئیسی نمایشی نیست!

خندید. دستم را گرفت و دنبال خود کشاند. رفتیم دم در استانداری. نشستیم داخل یک دنا. به راننده گفت برو مسجد حظیره. بعد سر برگرداند: آخر برنامه دیر برسی رفتم! باید زود راه بیفتیم.

۱۰ دقیقه بعد از ما، رئیسی رسید. مستقیم رفت پای قبر شهید صدوقی. از خانواده شهید، عروسش آمده بود، همسر امام جمعه فقید شهرمان. معذرت خواهی کرد، چون یکدفعه خبر داده‌اند بقیه نتوانسته‌اند بیایند.
بنده خود را موظف می‌دانم در سفرهایم به یزد حتماً به زیارت شهید مشرف شوم!

خبردار شدم هنوز ناهار نخوردید؛ بزرگواری کردید تشریف آوردید!

به ساعت بالای سر استاندار نگاه کردم. ۷:۱۵ دقیقه. معلوم نبود تا لحظه آخر چند برنامه و دیدار رسمی و غیر رسمی دیگری داشته باشند. آقای ۹۱۲ را پیچاندم. رفتم کوچه پشتی مسجد حظیره. هرچه زنگ زد جواب ندادم. توی ذهنم تایپ شد «کلید غلط کردم را برای همچین روزایی گذاشتن!»

ارسال نظرات
قوانین ارسال نظر