به گزارش مجله خبری نگار، سال ۱۹۵۰ است. جمهوری کره (کره جنوبی) با پشتیبانی نیروهای سازمان ملل متحد بهرهبری آمریکا و جمهوری دموکراتیک خلق کره (کرهشمالی) با پشتیبانی چین و کمک نظامی اتحاد جماهیر شوروی سوسیالیستی، بهجان هم افتادهاند. نیروهای ترکیه تحت فرمان سازمان ملل و آمریکا راهی جنگی شدهاند که قرار است سه سال طول بکشد و بیش از ۳ میلیون نفر کشته خواهندشد، شعله این ویرانگری مغلوب را مذاکرات آتشبس، خاموش خواهدکرد و دو کره بهعنوان دو کشور مستقل به طوررسمی از هم جدا خواهندشد، اما الان سال ۱۹۵۰ است. هیچ یک از طرفهای جنگ و همپیمانانشان نمیدانند چه چیزی درانتظارشان است. سربازها بی آنکه دلیلش را بدانند، به طرف همدیگر شلیک میکنند.
«سلیمان» هم دلیلی برای جنگیدن ندارد. گروهبانی است که در ارتش ترکیه خدمت میکند، یکروز فرماندهاش به او پیشنهاد میدهد با هم به جنگ بروند. سلیمان و فرمانده رابطه خوبی با هم دارند؛ آنقدر که بیرون از فضای کاری، نه فرمانبر و فرمانده که «برادر» هستند. «سلیمان دلبیرلیگی» راهی جنگ میشود. میداند که از آدم کشتن ناگزیر است، اما نمیداند که منجی جان یک بچه و قهرمان ملی خواهدشد. حالا سال ۲۰۱۷ است. قصه سلیمان و دختربچه یتیمی که او جانش را نجات میدهد، روی پرده سینماهاست؛ «آیلا، دختر جنگ».
در پرونده امروزجدای از همه زشتیها و جنایاتی که در جنگ اتفاق میافتد، داستان شکلگیری عشقی پدرانه زیر توپ و تفنگ را با هم میخوانیم.
لشکر پیادهنظام «سلیمان دلبیرلیگی» ازسوی سربازان و هواپیماهای جنگی کره شمالی هدف حمله قرار میگیرد. ترکها که در این درگیری خونین پیروز شدهاند، هنگام برگشت به پایگاه با جنایتی تمامعیار مواجه میشوند. یک دهکده کامل قتل عام شده و هر نشانهای از حیات ازبین رفتهاست. برف همهجا را پوشانده و روز سردی است، شاید سردترین زمستان در کره. سلیمان به طورتصادفی به زمین میافتد و متوجه تکان خوردن بوتهای میشود. حیوان ترسیدهای آن پشت گیر افتاده یا یکی از نیروهای دشمن درکمین است؟ هیچکدام! دختربچه پنجساله سرمازده و وحشتزدهای، دست مادر مردهاش را چسبیده و خودش هم در آستانه مرگ است. سلیمان با دیدن دخترک، بدون ذرهای تردید و فکر کردن به عواقب کارش، او را با خود به یگان میبرد.
سلیمان، موهای شپشزده دختر را میشوید و کوتاه میکند. برایش تخت میسازد و لباس و کفش میخرد. اسمش را هم میگذارد «آیلا» که در ترکی بهمعنی ماه است، به یاد ماه شب سرنوشتسازی که دختر را پیدا میکند و با اشاره به صورت گرد و ماهوش دخترک که البته خودش اسم دارد؛ «کیم یونجا»، اما تلفظش برای سربازان ترک، دشوار است. حالا سربازان دیگر چیزی بیش از مهرههای جنگ و کشتارند؛ سلیمان، «بابا» صدا زده میشود و بقیه، «عمو» هستند. آیلا که خود بهطرزی معجزهوار به زندگی برگشتهاست، معجزهای میشود که مهر و خنده و مراقبت را به میدان جنگ میآورد. آیلا، کمکم ترکی یاد میگیرد. سلیمان روزبهروز بیشتر به دختر دل میبندد. این ارتباط پدر-دختری ۱۵ ماه دوام میآورد تا اینکه یکروز به سلیمان گفته میشود مأموریت او به پایان رسیدهاست و باید به خانه برگردد. پس آیلا چه میشود؟ سلیمان تمام تلاشش را میکند تا دخترش را همراه خود به ترکیه ببرد، اما موفق نمیشود. نگه داشتن دختربچه در اردوگاه، کاری غیرقانونی بوده که از آن چشمپوشی شدهاست، برعهده گرفتن سرپرستی او دیگر چیزی نیست که مقامات بتوانند نادیده بگیرند. سلیمان، آیلا را به یتیمخانهای میسپارد با این امید که روزی دوباره پیدایش خواهدکرد.
«آیلا، دختر جنگ» به کارگردانی «جان اُلکای» در سایت IMDB، امتیاز ۱۰/۸.۴ گرفته و بهعنوان نماینده سینمای ترکیه در نودمین دوره مراسم اسکار حضور یافتهاست. فیلم در اسکار در هیچ بخشی نامزد نشد، اما در جشنوارههای سینمایی دیگری ازجمله جشنواره جهانی فیلمهای آسیایی ۲۰۱۷ و جشنواره بینالمللی فیلم «پالماسپرینگز» ۲۰۱۷ توانست توجهات را به خود جلب کند، همچنین در هر دو کشور ترکیه و کره جنوبی مورداستقبال قرار گرفت و بیش از ۱۶ میلیوندلار فروخت. فیلم در روایت و اجرا، نقصهایی دارد که ممکن است مخاطب حرفهای سینما را پس بزند، اما تماشاچیانی که بهدور از سختگیریهای نقادانه دوست دارند دقایقی را به شنیدن و دیدن یک قصه احساسی واقعی بگذرانند، به آن روی خوش نشان دادهاند.
«سلیمان دلبیرلیگی» که در کشور خودش، قهرمانی ملی و پدرخواندهای دوستداشتنی است، سال ۱۹۲۶ در شهر «قهرمان مرعش/ قهرمان ماراش» ترکیه بهدنیا آمد. در جوانی مثل همه همسنوسالهایش عاشق شد و آرزوهای دور و درازی در سر داشت، اما دست سرنوشت، در ۲۴-۲۵ سالگی او را به میدان جنگ سپرد. سلیمان که جوانک خوشبرورویی بود و دل در گرو محبوبش «نوران» داشت، سال ۱۹۵۰ بهنفع کره جنوبی سر از جبهه درآورد. نوران که با عمویش زندگی میکرد، دلِ شکستهاش را با نامههایی که از جبهه بهدستش میرسید، آرام میکرد، اما عمو این عشقِ بهنظر خودش بیسرانجام را خوش نداشت و نوران را به ازدواج مرد دیگری درآورد. این اتفاقات زمانی رخ داد که سلیمان، مدت ماندنش در جنگ را طولانی میکرد تا درکنار آیلا باشد و از او مراقبت کند. چهبسا اگر محبت پدرانهاش نبود، محبوبش را ازدست نمیداد.
گروهبان دلبیرلیگی، بعد از بیش از یک سالی که در جنگ گذراند، به کشورش برگشت؛ مثل همه سربازهای از جنگبرگشته، با زخمهایی بر روح و کابوسهای ناتمام. جنگ به سلیمان دختری داده و خود، او را پس گرفتهبود. روزهای بسیار به یاد آیلا گریه میکرد، او را مدام در خواب میدید و از مرهم عشق زنی که دوستش میداشت هم محروم بود. مدتی بعد به پیشنهاد خانوادهاش با دختری بهنام «نیمت» ازدواج کرد، در استانبول ساکن شد و ۶۵ سال آینده یعنی تمام روزهای باقیمانده عمرش را کنار او سپری کرد. سالها گذشت، سلیمان و نیمت بچهدار شدند، اما خاطره آیلا جایی در ذهن و قلب سلیمان رخنه کردهبود که نه گذر زمان حریفش میشد و نه علاقه به خانواده. او در گفتگو با رسانهها مدام از آیلا میگفت: «ما خیلی همدیگر را دوست داشتیم. ۱۵ هزار نفر آنجا [در اردوگاه]بودیم و من خیلی خوششانس بودم که آن دختر را پیدا کردم. چقدر مرا در آغوش میگرفت، چقدر دوستم داشت، اما بعد مجبور شدیم از هم جدا شویم.» آنطرف قصه، آیلاست که در فاصلهای کوتاه، دوبار غم ازدست دادن پدر را میچشد. هنگام ثبتنام در مدرسه، وقتی مدیر اسمش را میپرسد، بهجای گفتن اسم شناسنامهایاش، خود را «آیلا» معرفی میکند. مدیر چنین اسمی توی فهرست دانشآموزها پیدا نمیکند و آیلا مصرانه میگوید «ولی من ترک هستم، آیلا» سالها میگذرد، دخترک با هویت «کیم یونجا» خو میگیرد، ازدواج میکند، بچه و نوهدار میشود، اما همه سالهای زندگیاش را با یاد سلیمان میگذراند و بارها تلاش میکند رد و نشانی از پدرخواندهاش پیدا کند. دوری پدر و دختر، ۶۰ سال طول میکشد.
سلیمان در مراسمی که به مناسبت شصتمینسالگرد جنگ در سرکنسولگری کره برگزار میشود، شرکت میکند. کهنهسربازها یکی یکی از خاطراتشان میگویند و سلیمان از آیلا. او با چنان مهر و حسرتی از دخترک خود حرف میزند که مقامات کرهای کنجکاو میشوند درباره این دختر بیشتر بدانند. سلیمان، عکسهایش را به آنها نشان میدهد و مدتی بعد، مقدمات ملاقات آیلا و پدر معنویاش در سئول فراهم میشود. سال ۲۰۱۲ است. سلیمان، پیرمردی ۸۶ ساله و آیلا، مادربزرگی است که ۶۶ سال را رد کردهاست. نوههای آیلا او را در این ملاقات باورنکردنی همراهی میکنند. آیلا در آغوش پدر، دختربچهای ۵ ساله میشود که درعین خوشحالی نمیتواند غم و دلگیریاش را توی سینه پنهان کند: «چرا اینقدر طول کشید؟ چرا زودتر نیومدی؟ دلم برات خیلی تنگ شدهبود.» او البته این حرفها را به زبانی میزند که سلیمان نمیفهمد. آیلا، ترکی را از یاد برده است و فقط مثل بچگیهایش میتواند از یک تا هشت بشمارد. پدر و دختر بعد از این دیدار اولیه، به جبر شرایط زندگی خانوادگی از هم جدا میشوند، اما اینبار ارتباطشان را ازطریق نامه حفظ میکنند.
سال ۲۰۱۷ است. «آیلا، دختر جنگ» برای اولینبار به نمایش درمیآید و سلیمانِ ۹۱ ساله بهدلیل نارسایی تنفسی و کلیوی در بیمارستان بستری میشود. آیلا که حالا پیرزنی ۷۱ ساله است و برای جشن اکران فیلم به استانبول آمده، بار دیگر شانس ملاقات با پدرش را دارد، اما در آستانه مرگ؛ درست مثل اولین ملاقاتشان که خود او چیزی نماندهبود از دنیا برود و سلیمان او را از لب مرز برگرداندهبود. اما اینبار کاری از دست کسی برنمیآید. آیلا نمیتواند پدرش را از دنیای مرگ دور کند، «سلیمان دلبیرلیگی» در بخش مراقبتهای ویژه بیمارستان «حیدرپاشا»ی استانبول از دنیا میرود. کمتر از یک روز پس از مرگ او، «نیمتِ» ۸۵ ساله هم زندگی را وداع میکند. نیمت که سالهای آخر عمرش را با آلزایمر گذرانده، از فوت همسرش درکی ندارد، اما مرگ او در چشم کسانی که سالها شاهد فرازوفرودهای بسیار در زندگی سلیمان بودهاند، اتفاقی عاشقانه قلمداد میشود؛ انگار سلیمانِ مومن به عشق در آستانه دنیای مرگ ایستاده که یار وفادارش از راه برسد تا دستدردست هم زندگی را ترک کنند.
منبع: خراسان