به گزارش مجله خبری نگار/خراسان-سید خلیل سجادپور: قصه پرغصهای داشت. گویی در این عالم زندگی نمیکرد. روح و روانش افسرده بود. دختر غمگین برای دیدار با خواهر کوچکترش وارد بهزیستی شد، اما به دلیل اصول پزشکی و روانشناختی اجازه دیدار با خواهرش را نداشت چرا که خواهر او به خاطر اقدام به خودکشی با قرص و بدسرپرستی به یکی از مراکز بهزیستی معرفی شده بود. ملاقات او با خواهرش در روند درمانی او تاثیر بدی میگذاشت و به همین دلیل با چشمانی پر از اشک، غمهای درونش را در حالی نمایان کرد که رو درروی من قرار گرفت.
نگاهی به چهره تکیده اش انداختم و با لحنی دوستانه پرسیدم مادرت کجاست؟ گویی منتظر همین جمله بود! بغض غریبی در وجودش ترکید. از لابهلای پلکهای اشک آلودش نگاهم کرد. این تلاقی نگاه، وجود مرا نیز لرزاند! با همه احساس و عاطفه ام سنگینی غمی بزرگ را در چهره اش دیدم. با همان لحن زیبای دخترانه گفت: «امروز تولد مادرم است!» لبخندی بر لبانم نشست! با حالتی ذوق زده گفتم: خوب! مبارکه! نمیخواهی بروی پیشش؟!
و او با همان بغض غریب ادامه داد: چرا، قصد داشتم بعد از ملاقات خواهرم به دیدار مادرم بروم! چرا که هنوز هم دلم برای سختیها و رنجهایی که در زندگی کشید خیلی تنگ شده است!
او با پدرم اختلاف شدیدی داشت. من و خواهرم نیز از همان دوران کودکی شاهد درگیریها و توهینهای آنها بودیم. هیچ گاه روزی آرام در زندگی نداشتیم. لجبازی و خود خواهی در وجودشان سرشار بود. حتی به خاطر من و خواهرم نیزحاضرنبودند اندکی از خواسته هایشان کوتاه بیایند. خانه ما به جهنمی از توهین و مشاجره تبدیل شده بود تا این که سرانجام مادرم تقاضای طلاق داد و به دنبال سرنوشت خودش رفت. آنها هیچ گاه منطقی به زندگی و آینده ما فکر نکردند در این میان من و خواهرم آواره شدیم. هر دوی آنها را دوست داشتیم و نمیتوانستیم جدای از آنها به زندگی ادامه بدهیم.
به همین خاطر گاهی منزل اجارهای مادرم بودیم و چند روز هم نزد پدرم میرفتیم. بعد از ماجرای طلاق، هر دوی ما ترک تحصیل کردیم. پدرم معتاد شد و او را از محل کارش اخراج کردند. مادر نیز در تنگنای مشکلات و مخارج زندگی دست وپا میزد و هیچ وقت نتوانست آن زندگی را که در رویایش داشت برای خودش فراهم کند. در این میان ما هم به رنج و سختی افتادیم.
روح و روانمان به هم ریخته بود تا این که ۲ سال قبل همه دردهای عالم بر سرمان آوار شد. آن روز مادرم با مصرف تعداد زیادی قرص به زندگی اش پایان داد و در بهشت رضا (ع) دفن شد. هر سال خیلی غریبانه تولدش را پنهانی با خواهرم جشن میگرفتیم تا پدرم متوجه نشود، اما امروز به این فکر افتادم که ابتدا به دیدار خواهرم بیایم و بعد تولد مادرم را بر مزارش جشن بگیرم بدون آن که از کسی واهمه داشته باشم. میخواهم او را به آغوش بگیرم و فریاد بزنم «دوستت دارم مادرم!» ...
و دخترک با چهرهای اشک آلود به دنبال سرنوشت تلخ خود رفت تا شاید سرگذشت او عبرتی برای خانوادهها باشد.
ماجرای واقعی بر اساس خاطرهای از مشاور و مددکار کلانتری مصلای مشهد