کد مطلب: ۴۲۱۰۲۳
۰۴ فروردين ۱۴۰۲ - ۰۰:۱۷
«این اواخر که چشمش ساز بدقلقی کوک کرده بود، غصّه‌دار بود. با این حال، می‌خواند و می‌نوشت و تسلیم رنجوری نمی‌شد؛ و با خطّی لرزان می‌نوشت و مقالات را اصلاح می‌کرد که گاه خواندنش دشوار بود.»

به گزارش مجله خبری نگار،این عضو هیات علمی فرهنگستان زبان و ادب فارسی و معاون گروه ادبیات معاصر در پی درگذشت احمد سمیعی گیلانی، مترجم، ویراستار و مدیر گروه ادبیات معاصر یادداشتی نوشته و در اختیار قرار داده است.

در متن این یادداشت آمده است: «یادداشتی در سوگ استادم، احمد سمیعی (گیلانی)، که وجودش دلگرمی و روشنی فرهنگ و ادب ایران بود

پیام کوتاه بود و جانگزا: «پدر فوت شد.»

از خستگی سفر، دیر از خواب برخاستم. گوشی‌ام را روشن کردم و پیام مهندس سهراب، پسر استاد، را خواندم و غمی بزرگ مرا به خود گرفت. زنگ زدم. صدای لرزان مهندس تایید پیام بود. ضجّه دختر استاد هم به گوش می‌رسید.

هجوم خاطرات ذهنم را برآشفت. از اوّلین دیدارم به روزگار دانشجویی و گذشت سی و هشت سال از آن هنگام. هیاهوی هزار خاطره که هریک جلوه‌ای می‌نمود. امّا دیدار‌های دو سه هفته‌ای که به پایان عمر استاد منجر شد، رنگی دیگر داشت. رنگی دلهره‌آور.

آنانی که محضر استاد را درک کرده بودند، می‌دانستند که او در لحظات عمر تا چه اندازه زنده و امیدوار بود. پیوسته از کار و طرحی نو سخن می‌گفت.

در این هفته‌های آخر مرا به نزد خود می‌خواند و از مراحل طرح «سیر تحوّل ژورنالیسم» که بخش نخست جلد دوم را به دست چاپ داده بودیم می‌پرسید. تاکید داشت که بخش دوم را هم زودتر آماده کنیم.

در روزی که نشان «کماندور» از سوی سفیر فرانسه به او اعطا شد با صدائی لرزان به زبان فصیح فرانسه از سفیر و مسولان امر تشکّر کرد. زبان آن‌چنان شیرین و فاخر بود که نیکولا رُش آرزو کرد که روزی، چون او به فصاحت، به فرانسه سخن بگوید و نیز فارسی را به شیرینی فرانسه‌دانی او تکلّم کند.

نشان کماندور قرار بود در پاییز به استاد اعطا شود، امّا اتّفاقات آن را عملی نساخت.

با ضعف جسمانی و خانه‌نشینی استاد و مشورت با دختر ایشان، ترجیح در آن دیدم که اعطای نشان در منزل استاد باشد. به همّت دوست نازنین و خیرخواهم، سعید صادقیان و بانوی گرانقدرش، نجما طباطبایی، این امکان دست داد و سفیر و هیات همراه به منزل استاد آمدند و نشان عالی «فرمانده» به استاد اعطا شد.

استاد در پایان مراسم مرا به نزد خود خواند و فرمود: «علائم حیات در من کم شده است و نهایت یک بهار بیشتر نبینم. کار‌ها را به شایستگی انجام دهید.» در خصوص مجموعه مقالات خودشان هم سفارش‌هایی کردند که به نفقه انتشارات هرمس در دست چاپ است.

جمعه بیست و هفتم اسفند در مسیر ابرکوه در استان یزد بودم که موبایلم زنگ خورد. استاد بود. فورا ماشین را در شانه خاکی نگه داشتم. پرسید: «در فرهنگستانی؟» پاسخ دادم: «خیر.» به تندی گفت: «چرا؟!» گفتم: «استاد امروز جمعه است و ایّام نوروز در پیش است و همه جا تعطیل است!» گویی دلشوره گرفته باشد با صدایی لرزان گفت که کار‌ها را کی انجام می‌دهید؟» اطمینان دادم که پس از تعطیلات کار را با همراهی همکاران به سامان می‌رسانم.

تعهّد و مسئولیّت‌پذیری در وجود استاد نهادینه بود. با همه ضعف و کسالت لحظه‌ای از خواندن و نوشتن غافل نبود. می‌گفت: «آدم تا ورودی نداشته باشد خروجی ندارد.» «خواندن و یادگرفتن است که حرف و سخن را تازه و شیرین می‌کند.»

این یک دو سال آخر مطالب را با حروف درشت و به اصطلاح با حروف ِ «به چشم استاد» پرینت می‌گرفتیم تا با ذرّه‌بین بخواند. این اواخر که چشمش ساز بدقلقی کوک کرده بود، غصّه‌دار بود. با این حال، می‌خواند و می‌نوشت و تسلیم رنجوری نمی‌شد؛ و با خطّی لرزان می‌نوشت و مقالات را اصلاح می‌کرد که گاه خواندنش دشوار بود.

استاد سمیعی هرچند عمر باعزّت و پربرکتی داشت، وجودش و ذهن فعّال و خلّاقش می‌توانست همچنان ثمربخش باشد. مرامش پویایی اندیشه و تازگی بود. افسوس که او را از دست دادیم و از دانش جوشان و بی‌دریغش محروم ماندیم.

شرح این هجران و این خون جگر

این زمان بگذار تا وقت دگر»

برچسب ها: فیلم سینمایی
ارسال نظرات
نام:
ایمیل:
* نظر:
قوانین ارسال نظر