به گزارش مجله خبری نگار،سعدی در بیان حکایتی میگوید:موسی علیه السلام، درویشی را دید از برهنگی به ریگ اندر شده. گفت:ای موسی! دعا کن تا خدا عزوجل مرا کفافی دهد که از بی طاقتی به جان آمدم. موسی دعا کرد و برفت. پس از چند روز که از مناجات باز آمد، مرد را دید گرفتار و خلقی انبوه برو گرد آمده. گفت:این چه حالت است؟ گفتند:خمر خورده و عربده کرده و کسی را کشته. اکنون به قصاص فرموده اند.
«وَلَوْ بَسَطَ اللّه ُ الرِّزْقَ لِعِبادِهِ لَبَغَوَ فِی الاَْرْضِ؛ اگر خداوند درِ هر نوع روزی را بر بندگانش میگشود، در زمین ستم پیشه میکردند». (شورا:۲۷) موسی علیه السلام، به حکمت جهان آفرین اقرار کرد و از تجاسر خویش استغفار.
سعدی گوید:
هرگز از دور زمان ننالیده بودم و روی از گردش آسمان درهم نکشیده، مگر وقتی که پایم برهنه مانده بود و استطاعت پای پوشی نداشتم. به جامع کوفه درآمدم، دل تنگ. یکی را دیدم که پای نداشت. سپاس نعمت حق به جای آوردم و بر بی کفشی صبر کردم.
بنابر سفارش رسول خدا صلی الله علیه و آله:به آن که از شما پایینتر است، بنگرید و به آن که از شما بالاتر است، منگرید؛ زیرا بدین وسیله قدر نعمت خدا را بهتر میدانید (و شکرگزار نعمتهای خداوند خواهید بود).۴
از بایزید بسطامی، عارف بزرگ، پرسیدند:این مقام ارزشمند را چگونه یافتی؟ گفت:شبی مادر از من آب خواست. نگریستم، آب در خانه نبود. کوزه برداشتم و به جوی رفتم که آب بیاورم. چون باز آمدم، مادر خوابش برده بود. پس با خویش گفتم: «اگر بیدارش کنم، خطاکار خواهم بود.» آن گاه ایستادم تا مگر بیدار شود. هنگام بامداد، او از خواب برخاست، سر بر کرد و پرسید:چرا ایستاده ای؟! قصه را برایش گفتم. او به نماز ایستاد و پس از به جای آوردن فریضه، دست به دعا برداشت و گفت: «خدایا! چنان که این پسر را بزرگ و عزیز داشتی، اندر میان خلق نیز او را عزیز و بزرگ گردان».
اشاره به جلب رضایت مادر و تأثیر دعای او در حق فرزند، و این که جلب رضایت مادر، آدمی را به مقامهای والای معنوی میرساند.
روزی ابن سینا از جلو دکان آهنگری میگذشت که کودکی را دید. آن کودک از آهنگر مقداری آتش میخواست. آهنگر گفت:ظرف بیاور تا در آن آتش بریزم. کودک که ظرف همراه نداشت، خم شد و مشتی خاک از زمین برداشت و در کف دست خود ریخت. آن گاه به آهنگر گفت:آتش بر کف دستم بگذار.
ابن سینا، از تیزهوشی او به شگفت آمد و در دل بر استعداد کودک شادمان شد. پس جلو رفت و نامش پرسید. کودک پاسخ داد:نامم بهمن یار است و از خانوادهای زرتشتی هستم. ابن سینا او را به شاگردی گرفت و در تربیتش کوشید تا اینکه او یکی از حاکمان و دانشمندان نام دار شد و آیین مقدس اسلام را نیز پذیرفت.
آثار بزرگ منشی را از کودکی میتوان در رفتار و زندگی بزرگان مشاهده رد.
شیخ ابی سعید ابی الخیر را گفتند:فلان کس بر روی آب میرود. شیخ گفت: «سهل است، وزغی و صعوهای بر روی آب میبرود.» شیخ را گفتند:فلان کس در هوا میپرد. شیخ گفت: «زغنی و مگسی نیز در هوا بپرد.» او را گفتند:فلان کس در یک لحظه از شهری به شهری میبرود. شیخ گفت: «شیطان نیز در یک نفس از مشرق به مغرب میشود. این چنین چیزها را بس قیمتی نیست. مرد آن بود که در میان خلق بنشیند و برخیزد و بجنبد و با خلق داد و ستد کند و با خلق درآمیزد و یک لحظه از خدا غافل نباشد».
ارزش واعی انسان به این است که همواره به یاد خداوند باشد و هرگز حضور او را از یاد نبرد.
روزی خلیفه وقت، کیسه پر از سیم با بندهای نزد ابوذر غفاری فرستاد. خلیفه به غلام گفت: «اگر وی این از تو بستاند، آزادی». غلام کیسه را به نزد ابوذر آورد و اصرار بسیار کرد، ولی وی نپذیرفت.
غلام گفت:آن را بپذیر که آزادی من در آن است و ابوذر پاسخ داد: «بلی، ولی بندگی من در آن است».
گاهی ثروتهای مادی آمی را بنده خود میکنند و او را از بندگی خدا خارج میسازند.
یحیی بن معاذ روزی با برادری بر دهی بگذشت. برادرش گفت:اینجا خوش دهی است. یحیی وی را گفت: «خوشتر از این ده، دل آن کس است که از این ده فارغ است».
مرد صاحب دلی به درگاه الهی راز و نیاز میکرد و میگفت: «خداوندا، کریما، آخر دری بر من گشای!» رابعه عدویه این سخن بشنید و مرد را گفت: «ای غافل! این در کی بسته بود!
درِ رحمت خداوند، همواره به روی بندگانش باز است.
حکیمی را ناسزا گفتند. او هیچ جوابی نداد. حکیم را گفتند:ای حکیم، از چه روی جوابی ندادی؟ حکیم گفت: «از آن روی که در جنگی داخل نمیشوم که برنده آن بدتر از بازنده آن است».
«وَ اِذَا خَاطَبَهُمُ الْجاهِلُون قالُوا سَلاما؛ (بندگان شایسته خداوند کسانی هستند) که، چون نادانان با آنها روبه رو میشوند (و سخنان نابخردانه گویند) به آنها سلام میگویند (و با بی اعتنایی و بزرگواری میگذرند). (فرقان:۶۲)
یکی از علما را پرسیدند که یکی با ماه رویی است در خلوت نشسته و درها بسته و نفس، طالب و شهوت، غالب. هیچ باشد که به قوت پرهیزکاری از او به سلامت بماند؟ گفت: «اگر از مه رویان به سلامت بماند، از بدگویان نمایند».
انتقام، اگر چه آرام کننده است! امّا اولاً ناپایدار است، ثانیاً آرامش کاذب ایجاد میکند، رابعاً کار انسانهای ضعیف است، خامسا به خدا واگذار نمیشود. بهتر است بخشنده باشی. امّا اگر خواستی انتقام بگیری به خدا واگذار کن به یک نمونه تاریخی توجه کنید:
نقل شده، مرحوم شاه آبادی (ره) گاهی به کسانی که به او بی احترامی و یا توهین میکردند به آرامی پاسخ میداد و در واقع توهین آنها را با توهین پاسخ میداد. البته بدون اینکه طرف مقابل صدای آن مرحوم را بشنود. فرزند مرحوم شاه آبادی علت را از پدر پرسید که شما با این مقام معنوی چرا چنین میکنی؟ گفت:پسرم من از روزی که انتقام خدا را با چشم خود دیدم، بنا را گذاشتم که چنین کنم. ماجرا از این قرار بود که روزی به حمّام (عمومی) رفته بودم. وارد خزینه شدم. آب سرریز شد و کمی به سر روی یکی از افسران پهلوی (شاه ایران) پاشیده شد. وی به شدت بر افروخته و به من توهین کرد. من که در جمع حاضران نخواستم و شاید نتوانستم پاسخ او را بدهم.
به آرامی گفتم واگذارت میکنم به خدا. از حمّام بیرون شدم و به منزل آمدم. ساعتی بعد فردی به منزل ما مراجعه کرد و درخواست کرد که به درب حمام بروم. علت را پرسیدم. گفت خود خواهی دید. آن افسر را دیدم که به هنگام بالا آمدن از پلههای حمام نقش بر زمین شده و زبانش بند آمده! گویی لال از مادر زاده شده! با ایما و اشاره از من طلب عفو میکرد. دعا کردم و از خدا خواستم او را ببخشد. تا دعای من خاتمه یافت. زبان در کام او به حرکت درآمد و به دست و پای من افتاد. از آن روز وقتی کسی توهینی و یا اساعه ادبی به من میکند. دیگر او را به خدا واگذار نمیکنم. خودم به آرامی پاسخش را میدهم تا خدا انتقام نگیرد که منتقم بزرگی است.
تکیه و تأکید بر ماجراهای توأم با جنایت و خیانت و بازگویی آنها در مجالس و نشستهای خانوادگی و فامیلی، به نوعی اشاعه مفاسد و منکرات تلقی شده و موجب فرو ریختن قباحت زشتیها و پستیها در ذهن زندگی ما خواهد شد. بیان خوبیها و زیباییهای اخلاقی، علاوه بر آرامش گوینده موجب شادابی و نشاط و پراکندن مهر و دوستی در بین مخاطبان خواهد شد. حکایتی را با هم مرور میکنیم:روزگاری، عالم و عارفی سوار بر مرکب گرانبهایی از بیابانی عبور میکرد فردی را دید نالان. علت را پرسید، گفت من علیلم، توان راه رفتن ندارم. گرسنه ام نای ایستادن ندارم. راه را گم کرده ام. درمانده ام. راکب، از اسب فرو افتاد و راه مانده را سوار بر اسب کرد تا با خود به شهر مشابعت کند، فرد نالان، یک باره مهار اسب را به دست گرفت از آنجا دور شد؛ و قرار بر فرار گذاشت، راکب که دارایی خود را از دست داده میدید. با فریاد گفت:ای مرد جوان لحظهای بایست و اسب و هر آنچه در خورجین آن است از آن تو باد گفت:چه میگویی؟ عالم گفت:این ماجرا را هرگز در جایی نقل نکن. چرا؟ چون؛ دیگر هیچ سوارهای به پیادهای و هیچ فرد سالم و توانایی به ناتوانی کمک نخواهد کرد. جوان، از اسب پیاده شد و گفت درس بزرگی که امروز از تو آموختم، از همه ثروتهایی که میخواستم بدست آورم با ارزشتر است. تو به واقع عالم و عارف بزرگی هستی.
روزی رهگذری از باغ بزرگی عبور میکرد، مترسکی را دید که در میانه باغ ایستاده و کلاهی بر سر نهاده و مانع نشستن پرندگان بر ثمرات باغ است. رهگذر گفت:تو در این بیابان دلتنگ نمیشوی؟ مترسک گفت:نه، چطور؟ روزگار برایت تکراری نیست؟ چه چیزی تو را خوشحال میکند؟ مترسک گفت:راست میگویی من هم گاهی از اینکه دیگران را بترسانم و آزارشان بدهم هیجان زده میشوم و خوشحال. مترسک گفت:نه تو نمیتوانی ظلم کنی و یا از آزار دیگران خوشحال بشوی. رهگذر علت را پرسید مترسک گفت:کلّه من پر کاه است و کلّه تو پر مغز آدمی. برترین مخلوق عالم، مغز و ظرف ذهن توست. تو نمیتوانی مثل من باشی. مگر اینکه کله ات پر کاه باشد.
روایت شده که در وادی طور به موسی (علیه السلام) (از جانب خداوند) ندا رسید که موسی، برو و پستترین مخلوق مرا بیاور حضرت موسی (علیه السلام) رفت و سگی را یافت و قلادهای را بر گردن او بست و با خود میآورد در بین راه با خود منکر کرد نکند این سگ از من شریفتر باشد؟! قلاده را باز کرد و سگ را رها کرد. به جانب طور روان شد. ندا رسید که:موسی به عزت و جلالم سوگند اگر سگ را با خود میآوردی نور نبوت را از وجودت خارج میساختم.
بنابراین، برای رشد و بالندگی و درهم شکستن دشمن درون و فرو ریختن غرور و خود بزرگ بینی نباید دیگران را از خود پستتر و پایینتر تلقی کرد. روایت مذکور هشداری است به ماه که مبادا به مقام و مدرک و ثروت و زیبایی خود بنازیم و ببالیم؛ و در برابر آنان که به ظاهر از ما پایین ترند، فخر فروشی کنیم. فراموش نکنیم که تواضع از مهمترین پیش نیازهای خودسازی و تزهیب نفس است.
نقل شده نادرشاه افشار، به سید هاشم خار کن (که از علمای بزرگ نجف بود) گفت:من تعجب میکنم که چرا این همه ثروت و شوکت و شهرت و لذت را واگذاشته و به عبادت و نیایش و خارکنی و ریاضت پرداخته ای؟ به راستی چرا از لذت روی برگرفتهای و به ریاضت روی آوردهای سید هاشم خار کن گفت:من هم تعجب میکنم که چگونه و چرا تو از آن همه لذتهای عالی و ماندگار اخروی بریده و به لذتهای فانی دینوی مانع لذتهای عالی دینوی میشود. به راستی اگر دنیا طلای فانی باشد که نیست و اگر آخرت سفال باقی باشد (بلکه طلای باقی است) بهتر نیست سفال باقی را به طلای فانی ترجیح دهی؟ در حالیکه آخرت طلای باقی و دنیا سفال فانی است.
بیشتر مجالس و نشستهای خانوادگی با گفتگوهایی همراه است که برای ایجاد تغییر در دیگران انجام میشود. همه میخواهند دیگری تغییر کند. کسی به تغییر خود نمیاندیشد. شوهر برای تغییر فکر و عمل همسرش تلاش میکند و زن نیز برای متحول ساختن شوهر خود تلاش میکند و این دو برای تربیت و تزکیه فرزندان و...، امّا بهترین راه تغییر دیگران، ایجاد تغییر و تحول در افکار و رفتار خود میباشد.
دانشمندی وصیت کرده که بر روی سنگ قبرش این جملات را بنویسند:کودک که بودم میخواستم دنیا را تغییر بدهم، وقتی بزرگتر شدم، دیدم دنیا خیلی بزرگه، بهتر است کشورم را تغییر بدهم:در میانسالی تصمیم گرفتم شهرم را تغییر بدهم. آن را هم بزرگ یافتم در سالخوردگی تصمیم گرفتم خانواده ام را تغییر بدهم. اینک در آستانه مرگ فهمیدم که باید از روز اول به فکر تغییر خود میافتادم آنگاه شاید میتوانستم دیگران و بلکه دنیا را تغییر دهم...
نقل شده است که شیخ محمد بافقی یزدی، مدتی بسیار میگریست. شاگردانش پرسیدند:استاد مدتی است زیاد متأثر و گریانید، چرا؟ گفت:گریه ام برای دین است که این همه در دنیا غیرمسلمان و بی دین درست کرده ایم؟! پرسیدند:چه ربطی دارد؟ شما چه نقشی در بی دینی دیگران داشته اید؟ گفت:عملکرد ناشایست و رفتار ناصحیح و گفتار نامطلوب ما باعث شده این همه غیر مسلمان به اسلام روی نیاورده و در راه نادرست خود گام بردارند، اگر ما شیعیان حضرت علی علیه السلام به راستی به آموزههای دینی خود عمل میکردیم؛ یک غیرمسلمان در دنیا باقی نمیماند. همه مسلمان میشدند. چرا که انسانها بر اساس فطرت خود، عشق، محبت، صحبت، عدالت، ظلم ستیزی، صداقت و معنویت که در اسلام وجود دارد را میستایند. اگر ما به اسلام عمل میکردیم همه مسلمان میشدند.
«روزی هارون از اِبن سَمّاک موعظه و پندی درخواست کرد.ابن سماک گفت:ای هارون! بترس از اینکه وسعت بهشت به مقدار آسمانها و زمین است و برای تو، به اندازه جای پایی هم نباشد».