به گزارش مجله خبری نگار،شخصی گاوی داشت که هر بار شیرش را میدوشید، نُه من شیر میداد، ولی هنوز ظرف شیر در دست آن شخص بود که گاو لگد میزد و ظرف پر از شیر را روی زمین میریخت.
آیا میدونید وقتی میگن گاو نه من شیر یعنی چی؟
اول باید اون رو درست بخونید. این عبارت خونده میشه: گاوِ نُه مَن شیر.
اما حالا این یعنی چی؟ گاو نه من به گاوی میگفتند که شیر زیادی تولید میکرد. اما وقتی شیرش رو میدوشیدند با یک لگد همه شیرها رو روی زمین میریخت. حالا گاو بیار و باقالی بار کن!
مصداق این موضوع خیلی از آدمها هستند که زحماتی میکشند، ولی یک کاری میکنند که علاوه بر دیگران، خودشون هم تعجب میکنند که چرا این کارو کردند. با این حال تمام کارهای خوبشون هم تقش بر آب میشود.
حالا کمی فکر کنید و ببینید که آیا شما هم کاری کردید که تمامی ارزش کارهای قبلی تون را نابود کنه؟ اگه بگید نه که دیگه خیلی ...
ـ در زمانهای قدیم گاوی بود که روزانه ۹ من شیر میداد. یعنی به حساب هر من ۳ کیلو، میشود روزی ۲۷ کیلو. ۲۷ کیلو شیر در هر نوبت شیردهی. فکر میکنم، همین حالا هم رکورد خیلی خوبی باشد برای یک گاو. (البته فکر کنم نظر کارشناسان هم همین است؟!). چه برسد به آن وقتها که نه نژاد هولشتاینی بود و نه تلقیح مصنوعی و نه غذای هورمونی و نه هزار و یک کوفت و زهرمار دیگر.
خلاصه که گاوش خیلی گاو بود. یعنی خیلی خوب بود. فقط این خانم گاوه یک اشکال کوچک داشت. یک روز تمام میخورد و نشخوار میکرد و به خودش زحمت میداد و بدبختی میکشید (البته احتمالا!) تا پستانش پر شیر شود. صاحب گاو هم یک روز تمام کلی یونجه و علف میریخت جلوی گاوش و جایش را مرتب میکرد و مواظبش بود و به خودش زحمت میداد و بدبختی میکشید، تا پستان گاوش پر شیر شود.
بعد باز دوباره، صاحب گاو بدبخت، کلی زور میزد و زحمت میکشید تا این ۲۷ کیلو شیر را بدوشد. و، چون قضیه مال قدیم هاست، احتمالا باید که دستی میدوشیده اند گاو را، با هزار و یک بدبختی و مصیبت و .... بعد تهش چی؟! هیچی! خانم گاوه پایشان را میکردند وسط سطل شیر و همهی آن ۹ من شیر را با پهن و کثافت یکی میکردند و بعد هم که میخواستند لنگ مبارک را در بیاورند، سطل را بر میگرداندند روی زمین.
بنده خدائی هم زندگی میکرد در همان زمانهای قدیم. (حالا با یه کم پس و پیش). آدم متدین و با تقوائی هم بود. یک شب رفیقش خوابی برایش میبیند. رفیقه، خواب میبیند که رفته است بهشت و وارد قصری شده است بسیار عالی. آن قدر بزرگ و زیبا و با شکوه و قشنگ و توپ! که اصلا نمیشود ازش چشم یرداشت. آن قدر بزرگ و زیبا و با شکوه و قشنگ و توپ! که حتی تصورش را هم نمیتوانی بکنی! خلاصه، آن قدر بزرگ و زیبا و با شکوه و قشنگ و توپ! که خدا میداند.
این بندهی خدا میگوید که من همین جور مات و مبهوت مانده بودم و محو این جمال شده بودم. تا این که از یکی از حورالعین با فرشتگان یا خدمت گزارانی که از یک گوشهای رد میشد پرسیدم، این قصر متعلق به کیست؟! گفتند متعلق به رفیقت است. گفته بود، کــــــــــــــــــی؟ رفیق من!. کله اش سوت میکشد که عجب دم و دستگاهی برای خودش به هم زده این بندهی خدا و ما خبر نداشته ایم و اینا. خلاصه اش را بگویم، بعد، همین طور که داشته این دم و دستگاه را تماشا میکرده که بعدا بیاید و برای رفیقش تعریف کند، یک وقت میبیند هوا تیره و تار شد.
یه کم که گذشت آسمان شد ابر سیاه، یه کم گذشت باد شدیدی وزیدن گرفت. یهو برقی جست و همه چیز نابود شد. رفیقه که داشت اینها را برای آن بندهی خدا تعریف میکرد، میگوید یهو من دیدم ایستاده ام وسط یک بیابان صاف و لم یزرع. اصلا انگار نه انگار که هم چه چیزهایی وجود خارجی داشته اند؛ و بعد هم بیدار شدم. اینها را که گفت یهو، اون بندهی خدا محکم زد تو سرش؛ و بنا گذاشت به گریه کردن. رفیقش میگوید، هان! چی شده؟ چرا گریه میکنی؟ بندهی خدا شروع میکند به تعریف کردن: که بعله ما عمری مجاهدت کردیم و تقوا پیشه کردیم و عبادت خدا کردیم و اتیان واجبات کردیم و ترک محرمات کردیم و ...، تا دیشب.
دیشب خسته و کوفته از در خانه آمدم تو. دیدم که زن و بچه ام آمدند و شروع کردند به شکایت کردن از مادرم؛ که فلان کار را کرده و فلان حرف را زده و ....
من هم پا شدم و رفتم پیش مادرم. به اش گفتم چرا اینجوری کردی و ... و اون هم جوابم را داد و یکی من گفتم و یکی هم او گفت و جر و بحثمان بالا گرفت و. خوابوندم زیر گوش مادره؛ و حالا این هم نتیجه اش، هر چه که یک عمر درست کرده بودم را به یک لحظه خشم، از کف دادم و خودم را بدبخت دنیا و آخرت کردم.