به گزارش مجله خبری نگار بچهها همیشه ذوق این را دارند که جوک یا لطیفهای را برای کسی تعریف کنند و طرف مقابل غش غش بخندند حتی گاهی نمیتوانند یک لطیفه را کامل بازگو کنند، اما ذوق آن برایشان خیلی لذت بخش است. به همین منظور در ادامه این مطلب گلچینی از لطیفههای با مزه و باحال کودکانه را در سری جدیدی از جوک و لطیفه سایت نگارمگ در اختیار کودکان دلبند قرار داده ایم.
آقای فراموشکار میره دکتر میگه آقای دکترمن فراموشی گرفته ام.
دکتر میگه:چندوقته این بیماری رو دارین؟
آقای فراموشکار میگه:کدوم بیماری؟
مشتری شکموی هتل، به رستوران رفت تا صبحانه بخورد. پیش خدمت پرسید: «برای صبحانه چی میل دارید قربان؟» مشتری گفت: «پنجاه تا تخم مرغ برایم نیمرو کنید!... برای من نوشیدنی چی میآورید؟» پیش خدمت گفت: «برای شما یک نوشیدنی خوب داریم:هواشناسی اعلام کرده امروز صبح سیل میآید!
پسر مهربان داشت نوارخالی گوش میداد و بلند بلند گریه میکرده، بهش میگن چرا گریه میکنی؟
میگه:دلم واسه خواننده اش میسوزه، طفلکی لال بوده!
مسافر تاکسی به راننده گفت: (آقای راننده، شما میتوانید اسم چندتا از شاعران مهم ایران بگویید؟)
راننده گفت: «بله قربان... حافظ، سعدی، فردوسی، مولوی، عطار، خاقانی...» مسافر حرف راننده را قطع کرده گفت: خیلی ممنون... میخواستم سر خاقانی پیاده شوم، اسمش را یادم رفته!
یه پسره به دوستش میگه:بیا بریم دریا.
دوستش میگه:نه اگه غرقشم مامانم منو میکشه!
خانم خیلی مهربان و دختر کوچولوی خیلی مهربانش به پارک آمده بودند. آنها از اغذیه فروشی پارک یک پیتزا خریدند، اما کلاغها و گربهها آمدند و بیشترش را خوردند.
خانم گفت: (حالا که همه سیر شده اند، بقیه اش را میگذاریم لب پنجره تا برادر و پدر بی زبانت بیایند بخورند)
طرف جلوی یک عابر بانک ایستاده بود و التماس میکرد:تو میتونی دو میلیون تومان به من قرض بدی، میدونم که داری، کمکم کن، به خدا بهت بر میگردونم!
مردی سوار اتوبوس دو طبقه میشود. هرچه اصرار میکنند به طبقه بالا برود، نمیرود و میگوید:دفعه پیش که سوار شدم، فهمیدم که طبقه بالا راننده ندارد!
مریم:مادر این پیراهن برای من خیلی کوچک شده است که به سختی میتوانم نفس بکشم.
مادر:پیراهن هیچ عیبی نداره دخترم، تو سرت را از آستین بیرون آورده ای!
دو نفر به شکار رفته بودند. اولی خرگوش دید، تفنگ را برداشت و خرگوش را هدف قرار داد.
ناگهان دومی به او گفت: (صبر کن، توی تفنگ فشنگ نگذاشته ای).
اولی با ناراحتی جواب داد:ول کن بابا، حالا وقت این حرفها نیست. تا بخواهم فشنگ بگذارم، خرگوش در رفته است.
مادر به پسرش:پسرم چرا ناهارت را نمیخوری، مگه چیزی خورده ای؟
پسر:زمین یخ زده بود، زمین خوردم. چون هوا هم سرد بود، سرما هم خوردم و خلاصه آنقدر حرص خورده ام که سیر شده ام
کاراگاهی یک شب شرلوک هلمز، کاراگاه مشهور و دستیارش واتسون در چادری خوابیده بودند. نیمه شب، هولمز، واتسون را بیدار کرد.
هولمز:واتسون، به ستارههای بالا سرت نگاه کن و بگو برداشتت چیست؟
واتسون:من میلیونها ستاره میبینم و اگر میلیونها ستاره وجود داشته باشند و اگر فقط چند تا از آنها سیارهای مثل زمین ما باشد، پس امکان وجود حیات در چنین سیارههایی هست.
هولمز:واتسون، تو عجب آدم نادانی هستی! یک نفر چادرمان را دزدیده است، همین
فرهاد گریه کنان پیش مادرش آمد. مادر پرسید:چی شده فرهاد، چرا گریه میکنی؟
فرهاد جواب داد:داشتم قفس قناری را تمیز میکردم یک دفعه دیدم قناری ام گم شده است.
مادر با تعجب پرسید:با چی قفس را تمیز میکردی؟ و فرهاد با خونسردی پاسخ داد:با جارو برقی.
پزشک:بیماریش خیلی شدید است. آیا هذیان هم میگوید؟
پرستار:بله، اتفاقاً چند دقیقه پیش از این که شما تشریف بیاورید میگفت:الان عزرائیل میآید.
شخصی با دوست خود وارد رستوران شد، پیشخدمت جلو آمد و پرسید:چی میل میفرمایید؟
آن شخص پاسخ داد:کمی به ما فرصت دهید تا صحبت هایمان تمام شود. پیشخدمت کمی فکر کرد.
گفت:فرصت داشتیم، اما مشتریهای دیگر خوردند و تمام شد. چیز دیگری بفرمایید تا بیاورم