به گزارش مجله خبری نگار/فارس-فاطمه احمدی: علی بود. اصغر، نه عنوان کوچکیاش، نه نشان کودکیاش بود. به او اصغر گفتند، چون زمان توقفش در عالم، کوتاهتر از همه کربلاییان بود.
رباب میگفت؛ از مکه تا کربلا حنجرهاش درخشش دیگری داشت. انگار کن که علی شده بود سلاحی در دستش. وقتی برایش لالایی میخواند گویی رجزخوانی جانانهای را برای میدان رزم تمرین میکرد.
آری رباب میگفت، میگفت که در کنار علیاصغر احساس مردانگی داشت، دیگر خود را زنی در کاروان کربلا نمیدید، سربازی میدید مسلح با سلاحی که هیچ یک از مردان کاروان ندارند.
حالا دیگر عطر کربلا به مشام کاروانیان رسیده بود. رباب بوی فراق را حس میکرد...
اصلا چرا رباب با جگرگوشه ۶ ماههاش این همه راه آمده بود به کربلا؟ مگر زنان قرار بود جهاد کنند؟ چرا حسین (ع) رباب را آورده بود؟ چرا اصغر را؟
رباب پاسخش را این گونه میدهد: "هرکدام باید باری بر دوش میکشیدیم تا تاریخ، رد خود را در کربلا گم نکند! "
چه پاسخِ شیرزنانه و هوشمندانهای! راهِ تاریخ، مسیرِ صلاح از کربلا میگذرد، رباب باید باشد، اصغر، آیتِ اکبر عاشورا باید باشد تا راهِ تاریخ کج نشود.
در کربلا، بعد از شهادت علی اکبر، بعد از قاسم و عباس، دیگر کسی نبود که آوای "هل من ناصر" حسین را پاسخ دهد. حالا نوبت او بود، او که در ۶ ماهگی بابالحوائج شده بود...
او باید میدان داری میکرد، سرباز کوچک حسین یک روزه رشید شده بود! به پاخیز سرباز حسین! تو فرزند حسینی و از تبار فاطمه، تو رسم جنگ میدانی. فرزندان فاطمه میدانند در کجا، با چه کسی، چگونه بجنگند. به پاخیز و هنر جنگیدنت را نشان عالم بده.
حسین (ع) خسته از میدان آمده بود سوی خیام، اصغر را طلب میکرد. زینب، اما این پا و آن پا میکرد ... شاید نمیخواست چشمانش به چشم رباب بیفتد ....
اما فرمانده اصغر را صدا میزد، بزرگترینِ سربازانش را ...
حالا زینب سرباز را پیش فرمانده میبرد. عجب تصویر دلربا و جان فرسایی!
حسین، زینب، اصغر. دستان خالی حسین... دستان اصغرآذین زینب، اصغر شیرین زبان رباب و حالا دستان خالی زینب، دستان پر از اصغرِ حسین، نگاه بیرمق اصغر، نگاه شرمگین پدر ...
اصغر روی دستان پدر آرام گرفت. گویا میدان جنگش همینجا بود، کنار خیمهها. دشمنان توان رویارویی با او را نداشتند، گریههای اصغر رجزی بود به بلندای آسمان، آوای او از فهم بشر خارج بود، فقط اهل خیام میدانستند که چه میگوید و میگریستند.
حالا اصغر مثل ستارهای در آسمان شبزده کرب و بلا میدرخشید. لطیف و نازک بود، مثل برگ گل. سفیدی گلویش هنوز بوی نوزادی میداد، اما کسی از سپاهِ یزیدیان بر زانو نشست و تیر را از چله کمان به سمتِ همین گلو نشانه رفت ...
آخ اصغر، آخ سرباز حسین ... چه مردانه و قهرمانانه جنگیدی، چه زیبا جان دادی برای آستان حسین!
آیا کسی هست جز علی اصغر که روی دو دست حسین جان داده باشد؟ دستان حسین سکوی بهشت قیامت است. تو پیش از آن که جان دهی در بهشت جای گرفتی، هیچکس، چون تو نجنگید.
روشنایی خون گلوی اصغر، شاهراهِ حقانیت حسین را چنان نورانی کرد که دیگر بهانه نشناختن حق به فکر کسی خطور نکند. شهادت تو باعث شد کسی گمان نکند که ذرهای از حق در جایی غیر از خانه حسین (ع) یافت میشود.