کد مطلب: ۵۶۴۳۰۲
۳۰ دی ۱۴۰۲ - ۰۴:۳۰

سایه سنگین مشکلات بر زندگی باربر‌های بازار

آن‌ها بار دیگران را به دوش می‌کشند

به گزارش مجله خبری نگار/همشهری: «بار ... بار... خانم وسیله داری؟ کجا می‌خواهی بری؟ وسیله‌ات چیه؟...» با گفتن این جمله دنبال آدم‌ها می‌دود تا شاید باری روی دوش او بگذارند. این داستان غم‌انگیز باربر‌های بازار است. آن‌هایی که برای گذران زندگی و درآوردن یک لقمه نان ناگزیرند وسیله‌های بزرگ و سنگین را به دوش بگیرند. از هرکدام بپرسی می‌گویند، در روز ۱۰ یا ۱۲ دفعه بار جابه‌جا می‌کنند. برای هر باری که حمل می‌کنند فقط ۲۰ تا ۳۰ هزار تومان عایدشان می‌شود. مگر اینکه کسی بخواهد بسته‌اش را تا طبقات بالای ساختمان ببرند. آن‌وقت شاید مقداری بیشتر گیرشان بیاید.

بازار بزرگ تهران؛ یک روز زمستانی. آفتاب دامن‌چین‌دار خود را روی زمین پهن کرده و گرمای دلچسبش قامت درشت مرد بابر را نوازش می‌کند. چند قدم آن‌طرف‌تر از پله‌های نوروزخان به دیوار تکیه داده و هیکل تنومندی دارد. یکی از کسبه او را به نام صدا می‌کند. «خسرو... خسرو» از قرار معلوم همدیگر را می‌شناسند. مرد باربر لبخندی روی لبش می‌نشیند و با عجله جلو می‌رود. این نخستین دشت او از اول صبح تا حالاست. کاسب جوان چند جعبه کارتن نشانش می‌دهد و می‌خواهد آن‌ها را به مغازه‌ای که طبقه چهارم پاساژ است ببرد. مرد باربر کوله‌پشتی زهوار دررفته خود را روی شانه‌اش محکم می‌کند و کاسب جعبه‌ها را روی دوش او می‌گذارد. با هر جعبه‌ای که روی کوله‌پشتی قرار می‌گیرد قامت مرد بیشتر خم می‌شود. جعبه‌ها که تمام می‌شود مرد باربر راه‌می‌افتد. از لهجه‌اش می‌توان فهمید اهل کردستان است.

فرصتی برای ایستادن و حرف‌زدن ندارد و باید سریع بار را به کاسب بعدی برساند. همینطور که راه‌می‌رود هن‌هن‌کنان می‌گوید: «۲ تا بچه دارم و از مادربزرگ پیرم هم مراقبت می‌کنم. دخلم جواب خرج زندگی‌ام را نمی‌دهد. از صبح زود می‌آیم تا غروب هم اینجا هستم. روزی ۲۰۰ تا ۳۰۰ هزار تومان درآمد دارم.»

باربری جسم او را فرسوده کرده است. هرشب وقتی خسته به خانه برمی‌گردد از درد کمر و پا بی‌تاب می‌شود. مرد باربر تند گام برمی‌دارد و به پاساژی می‌رسد، از در کوچکی وارد می‌شود و به‌جز خودش فرد دیگری نمی‌تواند از آن راهروی باریک رد شود. به ته راهرو می‌رسد و بعد راه طبقات را پیش می‌گیرد. پله‌ها را یکی‌یکی بالا می‌رود. صورتش با وجود سرما، خیس عرق شده و نفسش به‌شماره افتاده‌است. بالاخره به طبقه چهارم می‌رسد و بسته‌ها را به مغازه‌دار می‌دهد. بعد هم روی پله می‌نشیند تا کمی نفس تازه‌کند. می‌گوید: «تا دلتان بخواهد چرخی و گاری در بازار هست. بیشتر به آن‌ها بار می‌خورد. مردم ۵۰-۴۰ هزار تومان می‌دهند و کلی بار با گاری جابه‌جا می‌شود. برای آن‌ها صرفه مالی دارد، اما باربر‌هایی مثل من بار‌هایی را باید حمل کنیم که چرخ نمی‌تواند از مسیر بردن آن‌ها رد شود. بیشتر جا‌هایی بار می‌بریم که پله زیاد دارد.» قیمت گاری ۵ میلیون تومان است و او حتی پول خرید گاری را هم ندارد.

ایوب بیشتر در بازار فرش‌فروش‌ها و لباس‌فروش‌ها می‌ایستد. کوله‌پشتی ندارد و بسته‌های مشما‌پیچ را روی دوش خود گرفته و آرام قدم برمی‌دارد. اندام نحیفی دارد و مو‌های جوگندمی‌اش از زیر کلاه بافتنی بیرون زده است. سال‌هاست در بازار باربری می‌کند. می‌گوید: «کار دیگری بلد نیستم. از نوجوانی باربری می‌کنم. آن موقع هیکلم قوی بود می‌توانستم. الان به‌سختی کار می‌کنم. نه بیمه دارم و نه آینده روشن. با ۶ سر عائله. آن‌هایی که جوان هستند خوب کار می‌کنند، اما امثال من نه. ما هیچ‌وقت نباید بیمار شویم. یک روز در خانه بمانیم سفره‌مان خالی می‌ماند. نباید مشکلی داشته باشیم. باید همیشه سالم و قوی بمانیم، اما چطور؟ یک وعده غذای خوب هم نمی‌توانیم بخوریم.» حرفش را نیمه‌تمام می‌گذارد و به راهش ادامه می‌دهد.

ارسال نظرات
قوانین ارسال نظر