کد مطلب: ۱۸۱۵۲۶
۲۵ مرداد ۱۴۰۰ - ۰۷:۵۷

خوابی که با آزادی تعبیر شد

گفتم: «چرا دست از سر من بر نمی‌داری، بذار با این حال خودم بمیرم. من که با شما کاری ندارم.» عبدالمیر دست کرد داخل جیبش و گفت: «بیا این برگه آزادیت.»

به گزارش مجله خبری نگار، محمد میرزا کوچکی، یکی از آزادگان دوران دفاع مقدس است که دوران اسارت خود را در اردوگاه «۱۶ تکریت» عراق سپری کرد. با توجه به نزدیکی سالروز بازگشت آزادگان به میهن، خاطره‌ای از آزاده محمد میرزا کوچکی را منتشر کردیم که در ادامه می‌خوانید.
«در آخرین روز‌های اسارت من مریضی خیلی سختی گرفته بودم و دوا و درمان می‌کردم. اسهال خونی هم گرفتم. بعد روده و معده‌ام عفونت کرد. حالم به‌شدت بد بود. مدتی هم در بهداری بستری بودم. بعد از اینکه مرا مرخص کردند چند ماه در سوله اردوگاه بودم. شبی پدرم خدا بیامرزم را در خواب دیدم که آمده بود به اردوگاه. یک پسر به اسم حسین انتظامات اردوگاه بود. در خواب به من گفت: «بیا سیدی عبدالامیر کارت دارد.»
با آن سرباز رفتیم توی اتاق. از در که وارد شدم دو تخت آنجا دیدم. پدرم روی یک تخت نشسته بود و عبدالامیر روی تخت دیگر. گفتم: «چرا دست از سر من بر نمی‌داری، بذار با این حال خودم بمیرم. من که با شما کاری ندارم.» عبدالمیر دست کرد داخل جیبش و گفت: «بیا این برگه آزادیت.» صبح که از خواب بیدار شدم حالت عجیبی داشتم و گریه می‌کردم. به کامبیز که رفیقم بود، گفتم: «کامبیز من به تو قول می‌دم که تا یک‌ماه دیگ ما می‌ریم ایران.» کامبیز با خنده گفت: «بخواب، خواب دیدی.» گفتم: «این خواب با خواب‌های دیگه فرق می‌کنه.»
آن شب مگر برایم صبح می‌شد، تمام صحنه‌های خواب از جلوی چشمم رژه می‌رفتند! فردا صبح به ما گفتند: «صدام حسین می‌خواهد پیام مهمی بدهد.» همه رفتند داخل اردوگاه به‌جز من و کامبیز و جلال که همچنان در حال قدم‌زدن بودیم. با اصرار کامبیز به داخل رفتیم. پیام صدام خوانده می‌شد. بچه‌ها میخ شده بودند به تلویزیون و پلک نمی‌زدند. ذهنم روی خبر تبادل گیر کرده بود. بوی تعبیر خوابم خیلی زود همه جا پیچید. تبادل ما در شب انجام شد، برگشتیم ایران.

ارسال نظرات
قوانین ارسال نظر