کد مطلب: ۷۸۰۲۱۰
|
|
۰۹ اسفند ۱۴۰۳ - ۰۶:۱۱

یک استکان چای خیابانی در پایتخت سرمازده

یک استکان چای خیابانی در پایتخت سرمازده
پابه‌پای آقاابراهیم و هم‌پیاله‌های چای‌فروش‌اش در خیابان‌های سرمازده

به گزارش مجله خبری نگار، از همان چند دانه هل سبز نارسی که ته کتری بزرگ زردرنگش غلت و واغلت می‌خورند توقع دارد که به چای‌های کیسه‌ای‌اش عطر و طعم چای دم‌کشیده قوری‌های چینی گل‌سرخی را بدهند. بچه گیلان است و انصافش قبول نمی‌کند چای کیسه‌ای خاکه‌برگ دست مشتری بدهد. بوی گس چای شکسته زمین‌های چایکاری شهرشان را هم از پشت ده لایه کاغذ و پاکت تشخیص می‌دهد و می‌داند اگر این برگ چای‌های ته‌بوته‌ای ریزِ نه‌چندان اعیانی به چاشنی هل آمیخته شوند، کوفتگی کار و سوز سرما را یکجا و تمام‌وکمال از رگ‌وپی آدم‌ها بیرون می‌کشند. آقاابراهیم در این روز‌های سرد زمستان با بندوبساط مختصرش کوچه‌خیابان‌های شلوغ را گز می‌کند تا چای لب‌سوز و لب‌دوز دست آدم‌های خسته شهر بدهد. سرش حسابی گرم کار است و علاقه‌ای به ثبت تصویرش حین کار ندارد.

چای دمی مشتری دارد

روکش نمدی راه‌راه سیاه‌رنگی که دور کتری کیپ شده، آنقدری ضخیم و چندلایه هست که آب داخل آن را چندساعتی داغ نگه دارد. باران قطع شده، ولی هنوز رنگ‌روی گرفته آسمان باز نشده و سوز و سرمای دم صبح تا مغز استخوان کشیده می‌شود. هیاهو و بروبیای بازار تهران از ساعت‌ها پیش شروع شده و گذر‌های مختلفش حسابی شلوغ است. آقاابراهیم بسم‌الله کارش را در بازار چنددالانه جواهرات گفته و حالا لابه‌لای دالان‌های بازار پوشاک می‌چرخد؛ «چای... نسکافه... هات‌چاکلت...» فروشنده جوانی که از مشکل‌پسندی مشتریان لباس‌های زنانه‌اش خلقش تنگ شده با دیدن ابراهیم به اسم صدایش می‌زند. مشتری ثابت چای‌های دمی فلاکس پلاستیکی‌اش است که عطر هل و گل محمدی آن به بوی کهنه دمی‌اش می‌چربد. شیشه‌های کدری که بازار را مسقف کرده‌اند، حریف سوز سرما نمی‌شوند و تا چای غلیظ از فلاکس سرازیر می‌شود، حلقه‌های بخار آن در هوای یخ‌زده پیچ‌وتاب می‌خورد. آقاابراهیم در بذل و بخشش قند چاشنی چای خست به خرج نمی‌دهد و هرقدر قند شکسته لابه‌لای انگشت‌های کرختش از توی ظرف پلاستیکی بیرون می‌آید، کف دست جوانک فروشنده می‌لغزاند.

حساب و کتاب سرراست

پیرمردی که شال و کلاه‌های زمستانه رنگارنگ روی پیش‌خوان مغازه‌اش خودنمایی می‌کنند، با استکان شیشه‌ای دسته‌دارش چشم‌به‌راه ابراهیم است. به پای بساط او که می‌رسد، لیوان را جلو می‌آورد و می‌گوید: «پر کن... پر...» سرش هم توی حساب‌وکتاب است و وقتی ابراهیم از او می‌خواهد پول ۲ لیوان چای دمی را حساب کند، ۳ اسکناس ده‌هزار تومانی به طرف او می‌گیرد و می‌گوید: «همان یک‌لیوان... لیوان کاغذی که نگرفتم... قیمت ۲ قلپ چای اضافه که از یک لیوان کاغذی بیشتر درنمی‌آید!» ابراهیم که در ظرف قند شکسته را باز می‌کند، پیرمرد تذکر می‌دهد: «قند حبه بده... بسته‌بندی باشد...» وقتی گرمای نیمروز ضرب‌وزور سرما را می‌گیرد، آب کتری روحی به ته رسیده؛ ولی هنوز سبد پیک‌نیک نونواری که توی دست آقاابراهیم سنگینی می‌کند پر از تنقلاتی است که کنار بسته‌های هات‌چاکلت و نسکافه چیده شده‌اند.

رقیبان گوش‌به‌زنگ‌اند

برای ابراهیم تفاوتی نمی‌کند آب جوش را از کدام‌یک از قهوه‌خانه‌هایی که در همسایگی بازار قرار گرفته‌اند تهیه کند؛ ولی چای دمی را فقط از قهوه‌خانه حاج‌رضا می‌خرد که چای وطنی جلوی مشتریانش می‌گذارد. او برخلاف باقی قهوه‌چی‌های همکارش نگران تنگ‌شدن روزی‌اش نیست و به چشمش آقاابراهیم بیشتر از اینکه رقیب باشد، مشتری ثابت است. اگر همین رقبای چای‌فروش با او کنار می‌آمدند، مجبور نبود هر روز راه دراز خانه‌اش در جنوب شهر را تا بازار بزرگ طی کند و اینجا پی مشتری بگردد؛ ولی هر وقت نزدیک پایانه آزادی یا ترمینال جنوب بساطش را پهن می‌کند، کاسبانی که برای جورشدن جنس‌شان گوشه اغذیه‌فروشی و سوپرمارکت‌شان سماور‌های بزرگ آتش کرده‌اند، این رقیب را تحمل نمی‌کنند.

یک استکان چای خیابانی در پایتخت سرمازده

چایی بیا اینجا!

هنوز تا غروب راه درازی مانده و دل ابراهیم گرم است که لااقل به اندازه یک کتری دیگر هم چای دست مشتری بدهد. از وقت ناهار کاسبانی که دکان‌هایشان بیرون بازار ردیف شده مدتی گذشته و با دیدن بندوبساط چای داغ گل از گل‌شان می‌شکفد؛ «چای بیا اینجا!» گوش ابراهیم به اشاره آنها تیز است و مشتری را از دست نمی‌دهد؛ «دمی بدم یا کیسه‌ای؟» خودش هم جواب خودش را می‌داند؛ «فرقی نمی‌کند بابا! داغ باشد... داغ...» کسانی که اهل نسکافه و هات‌چاکلت هستند، صبر و مکث‌شان بیشتر از سینه‌چاکان چای قندپهلو است و تا دستگاه کارتخوان ابراهیم رسید پرداخت را تحویل دهد تاب می‌آورند؛ ولی کسانی که اهل چای‌اند حساب‌وکتاب‌نکرده چای داخل لیوان‌های کاغذی را هورت می‌کشند.

یک استکان چای خیابانی در پایتخت سرمازده

دخل پربرکت زمستانه

دخل امروز آقاابراهیم پربرکت بوده و ۴۰۰ هزار تومانی خیروبرکت داشته؛ اما ابراهیم دیگر نای بالا و پایین رفتن خیابان‌های اطراف بازار را ندارد و ته بساطش نصیب باربرانی می‌شود که در سرمای دم غروب به‌دنبال مشتریان دست‌ودل‌بازی می‌گردند که با حمل خرید‌های پروپیمان آنها دستمزدی کم یا زیاد به خانه ببرند. تابستان‌ها که چای لب‌سوز خریداری ندارد، ابراهیم هم چرخ باربری‌اش را از انبار بیرون می‌آورد تا از باربری بازار خرج همسر و ۲ دخترش را درآورد؛ ولی زمستان‌ها که توی شهر دوره می‌افتد تا محصول زمین‌های چایکاری زادگاهش را بفروشد، حالش بهتر است. شاید اگر پدر ابراهیم زمین چایکاری‌شان را با خانه‌ای کلنگی در جنوب تهران تاخت نمی‌زد، او دوباره به گیلان برمی‌گشت و روز و شب‌های تابستان و زمستانش را به کشت‌وکار می‌گذراند.

منبع: همشهری

برچسب ها: چای تهران
ارسال نظرات
قوانین ارسال نظر