به گزارش مجله خبری نگار، به همه شغلها فکر میکنم، به بعضیها بیشتر! گاهی خودم را جای صاحب شغلی میگذارم و نعل به نعل حال و روزش را متصور میشوم ولی آخر چنگی به دلم نمیزند.
روز از نو روزی از نو، با مرور کوتاهی شغلی و شاغل دیگری را در تیررس چشمانم قاب میگیرم و بسمالله کنان همذاتپنداری میکنم، اما این نه و آن یکی به از این؛ دلمشغولی فکرم میشود.
همین دیروز یا پسین دیروز بود که فکر به شغلها و اینهمانی کردن و نعل به نعل جور شدن به چند جوان واکسی ختم شد، کجا؟ درست روبروی گلزا شهدا، کدام شهیدان؟ دوش به دوش شهدای مدافع حرم.
بساط کوچک بود، چفت دو صندلی زهوار دررفته و چندتایی واکس از همه رقم و همه رنگ. سر به زیر مشغولتر و تمیز کردن کفشها بودند، جوانها را میگویم، اما بساط واکسیشان به وسعت نمیدانم تا کجا بود، چشم و دلم را با هم ربود همین وسعت بیانتهای بساط جمع و جور واکسی.
فکر و ذهن و دل همگی متفقالقول، داستان نو سر کردند و چشم کارش شد سیر آدمهای دنبال واکس زدن و دل رفت پی آدمهایی که واکس میزدند و فکر دودوتا را دنبال میکرد که آیا چهارتا میشود؟
عصر بهاری با همنوایی ابرهای سرگردان در پی اشک، من و همجواری شهدا و بساط واکسی میان باغ بهشت؛ چه ترکیببند زیبایی، باید جزء به جزء خواند و معنا بخشید و پاسخ گرفت.
مزار آقای شهید، رفیق شفیق را برگزیده بودم و همانجا روبروی بساط نشستم و یک چشمم مثلا متوجه شهید و نام و نشانش شد و چشم دیگر خیره به بساط واکسی تا عینا وصف حال و روزشان را از بَر و بلکه هم، اینهمانی کنم.
شغل است دیگر؛ شاید حکایتش یک قران و دوزار باشد، شاید رو به فراموشی سر سپرده باشد، اما با حساب سرانگشتی من لحظهای بیمشتری نیست، این نرفته دیگری از راه میرسد. در شیش و بش حساب و کتاب بودم و عینا خود را، چون یک واکسی متبحر ورانداز میکردم، حتی سرگرم سوال پرسیدن بودم که آیا از عهدهام برمیآید یا خیر؟
که سر بزنگاه آری یا خیر؟ تصویر کیوسک کوچک واکسی به شعر «کار ما نیست شناسایی راز گل سرخ/ کار ما شاید این است که میان گل نیلوفر و قرن پی آواز حقیقت بدویم» بدل شد.
صبر چند دقیقهایم سبز شده بود و با کمی دقت و اندکی ادراک و بند زدن چطور و چگونه، دریافتم این شغل از صفر تا صدش، از نیت و تا اجرایش در وادی شهدا نصیب و قسمت من نمیشود، آخر دلی است.
واکسی صلواتی آن هم به نیت شهدا و پیوند روزهای سخت دفاع و این روزهای آسان جنم میخواهد و غیرت رزمندگان، شغل این بار و دغدغه این لحظات توام شده بود یحتمل با نذری از جنس رزمندگان سخت روزهای سخت.
نقاب از چهره انداختم و بیمعطلی سروقت یکی از جوانان حاضر شدم و تندی خود را معرفی و خبرنگاری را ابزار کردم تا بدانم حکایت واکس کفشهای عبوری در عصرگاه بهاری بدون چشمداشت مالی از چه قرار است؟!
از او انکار و از من اصرار و دست آخر به شرط و شروط پذیرفت تا لب باز کند، اما نیمه و نصفه؛ نام و نشانش محفوظ بماند و عکس چهرهاش مبادا منتشر شود و از این دست شروط قطار کرد.
جوان رضا داد به گپوگفتی از روی دل و گفت: «خیلی سال است این مجموعه برقرار شده حدودا ۶، ۷ سال، البته پیش از ما هم رفقایی بودند که واکس صلواتی انجام میدادند به تأسی از روش و منش شهدا، واکس زدن کفش دوست و همشهری یادگاری از دوران جنگ و جبهه است.
صفای گلزار شهدا هم که اصلا گفتنی نیست و کمتر جایی پیدا میشود این حال و هوا و خلوص، خیلی بعید است؛ حضور در جوار شهدا و ادامه دادن راهش حتی به اندازه سر سوزن حس و حال قشنگی دارد.
قرار ما پنجشنبههای دلتنگی است، هر پنجشنبه میآییم و روزی شهدایی نصیبمان میشود، خصوصا که این راه روشن است.
اینجا دکتر و مهندس هم نداریم، هر که پایش به بساط پنجشنبههای دلتنگی و مسیر روشن آن باز شود خادم میشود و پست و مقام و سِمت اینجا رنگ میبازد فقط به عنوان خادمالشهدا کفش واکس میزنند و صلواتی نثار روح بلندشان میکنند.
کم هم نیستند، از سران کشوری گرفته تا مسئولان استانی، از پزشکان تا متمولان اینجا حضور مییابند و پنجشنبهای را صرف دلشان میکنند، حیف که نمیشود نام و نشانی از خادمان برد.»
این جوان دلتنگ با دستانی پر و مشغول، انگار دلش نیاید ناگفتهای بماند، ادامه داد: «قصه واکس زدن در گلزار شهدا متصل است به قصه رزمندگان که در فراغت و یا در فرصت استراحت روزهای جبهه کفش رزمندگان دیگر را واکس میزدند و دلی ساعت حضور در جبهه را پر میکردند؛ و نیت بعدی واکس صلواتی به یاد اربعین و پیادهروی عظیم اربعینی است، خادمالشهدا اینجا جمع میشوند و یاد و خاطره این شور و حماسه بزرگ در دنیا را زنده نگه میدارند.
برکات بسیاری هم از این کار قسمت ما شده و میشود، خیلیها حاجتروا شدند و معجزهها دیدند، بعد به سراغ این بساط جمع و جور آمدند تا سهم هر چند کوچک از پنجشنبههای دلتنگی داشته باشند.»
به همه شغلها فکر میکنم، به بعضیها بیشتر! گاهی خودم را جای صاحب شغلی میگذارم و نعل به نعل حال و روزش را متصور میشوم و بدجور دلم میرود برای جرعهای شهدایی شدن و شهدایی ماندن، دلم میرود برای درز گرفتن و پینه زدن و برق انداختن کفشهای عبوری بر مزار شهدا.