کد مطلب: ۵۸۹۳۳۴
یکی از مشخصه‌های فرزندپروری در جوامع پساصنعتی معاصر این عقیده است که تجارب اولیه شخص در کودکی اساس رشد هیجانی و شناختی موفق اوست

به گزارش مجله خبری نگار،وقتی «فرانچسکامزنزانا» انسان‌شناس و محقق پروژه یادگیری با طبیعت با پسر چهار ماهه‌اش از لندن به جنگل‌های آمازون رفت تا مدتی را بین قبیله‌ای کوچک از بومیان اکوادور بگذراند، برای مردم آنجا از هر لحاظ عجیب و غریب به نظر می‌رسید. زنان قبیله متعجب بودند که چرا او شبانه‌روز بچه‌اش را نزدیک خودش نگه می‌دارد و مدام توجهش به اوست. فرانچسکا اندک اندک متوجه شد که شیوه فرزندپروری در آن قبیله تفاوت‌های عمیقی با تربیت اروپایی دارد، اما این تفاوت‌ها نه ناشی از ناآگاهی، بلکه برآمده از اهداف تربیتی دیگری است. آنچه در ادامه می‌خوانید گزیده جستار‌هایی از تجربه همزیستی او با بومیان اکوادور در زمینه فرزندپروری است که وبسایت «ایان» منتشر شده است. وبسایت ترجمان نیز با ترجمه سعید اکبری آن را بازنشر کرده است.

یکی از مشخصه‌های فرزندپروری در جوامع پساصنعتی معاصر این عقیده است که تجارب اولیه شخص در کودکی اساس رشد هیجانی و شناختی موفق اوست. در نگاه اول، ایده تأثیرات والدین در رشد شخص چیز جدیدی نیست، حتی پیش پاافتاده به نظر می‌رسد: واقعاً کسی است که مخالف تأثیرات بیش‌وکم والدین در رشد بچه‌هایشان باشد؟ اما فرزندپروری در دوره معاصر (به هر نامی که خوانده شود: فرزندپروری پاسخگو، فرزندپروری طبیعی یا فرزندپروری دلبستگی محور) چیزی فراتر از این ایده ساده است: فرزندپروری دوره معاصر می‌گوید که رفتار‌های مراقبان در دوره کودکی تأثیری عمیق و پایدار بر رشد شناختی و هیجانی کودک دارند. فرزندپروری معاصر می‌گوید هر کاری که والدین انجام می‌دهند - اینکه چقدر با بچه‌هایشان صحبت می‌کنند، چطور آن‌ها را تغذیه می‌کنند، روش تنبیه‌کردن آن‌ها و حتی اینکه چگونه آن‌ها را در تختخواب قرار می‌دهند- تأثیراتی بر بهزیستی آن‌ها در آینده خواهند داشت. این جبرگرایی به این عقیده انجامید که باید نوعی مراقبت و نگهداری خاص برای کودکان فراهم کرد. همانطور که در سندی مربوط به نگهداری کودک از سازمان جهانی بهداشت به آن اشاره شده است، والدین باید مراقب، مبتکر، سودمند و همدل باشند. در سند دیگری از سازمان جهانی بهداشت، فهرستی از رفتار‌های معینی که والدین باید انجام دهند، آمده است: تماس فیزیکی اولیه بین کودک و مادر، تماس چشمی مکرر، حضور دائمی مادر کنار کودک، پاسخگویی فوری به گریه‌های کودک و غیره. با بزرگ‌شدن بچه‌ها، شیوه‌های عمل تغییر می‌کنند (مثلاً بازی‌های والدین با کودک، تحریک مهارت‌های زبانی)، اما ایده اصلی همان است: اگر قرار است فرزندتان رشد مطلوب و زندگی شاد و موفقی داشته باشد، باید نیاز‌های جسمی و هیجانی او را بدون معطلی و به‌طور مناسبی برآورده کنید.
من هم تحت تأثیر این فضا، مثل بیشتر مادر‌ها در ماه‌های نخست پس از زایمان تا حدودی غیرارادی گرفتار این جنون شدم. با همه این اوصاف، وقتی پسرم چهار ماهه بود، در میان دوره‌ای از آشفتگی، اضطراب‌های خاص والدین، محرومیت از خواب و منگی، با شوهرم تصمیم گرفتیم اروپا را ترک کنیم. مقصد نهایی ما روستای کوچک بومیان رونا با جمعیت حدود ۵۰۰ نفر واقع در جنگل‌های آمازون در کشور اکوادور بود. تصمیم ما آنقدر‌ها هم که به نظر می‌رسد دیوانه‌وار نبود همسرم در جنگل‌های آمازون در اکوادور بزرگ شده و خانواده او هم آنجا زندگی می‌کردند. همچنین من طی بیش از یک دهه تحقیقاتم را در آنجا انجام داده‌ام. بی‌آنکه قبل از رفتن درباره این کار با دقت فکر کرده باشیم، می‌خواستیم نوزادمان را به بستگان و دوستانمان در روستا معرفی کنیم. من حتی نمی‌توانستم عواقب احتمالی این تصمیم را برای خودم، چه به عنوان یک مادر و چه به‌عنوان یک محقق تصور کنم.
روزی کودکم را به پدرش سپردم، وقتی برگشتم پسرم آنجا نبود. شوهرم که روی ننو دراز کشیده بود با خونسردی گفت: «همسایه‌مان بچه را برای پیاده‌روی برده است.» در چنین مواقعی که از آن پس زیاد تکرار شد، ناامیدانه تلاش می‌کردم خودم را کنترل کنم تا شتابان به خانه همسایه‌ها نروم؛ ساعت‌ها دیوانه‌وار در حیاتمان قدم می‌زدم و به هر صدایی که از بیرون می‌آمد به این امید که مگر همسایه با پسرم برگشته باشد توجه می‌کردم، ولی هیچ‌وقت نمی‌توانستم صبورانه منتظر بازگشت آن‌ها بمانم، پس اغلب هراسان برای یافتن کودکم به روستا می‌رفتم و همسایگان مبهوت هم نظاره‌گر این صحنه بودند. معمولاً دست خالی و غمگین و خسته به خانه بازمی‌گشتم. شوهرم با مهربانی می‌گفت: «نمی‌خواهد دنبالش بگردی، حالش خوب است» و همین برخورد غیرمسئولانه و آرام او کافی بود تا اضطرابم به خشم مبدل شود. عاقبت همیشه پسرم در حالی که فوق‌العاده سالم و شاد بود برمی‌گشت. او کاملاً سرحال بود، ولی حال من بد بود.
یک دفعه دیگر خانمی که از دوستان نزدیکمان بود و داشت به خانه‌اش در مرکز استان برمی‌گشت (که از روستای محل اقامت ما هفت ساعت فاصله داشت) برای خداحافظی پیش ما آمد. او پسرم را بغل کرد و به من گفت: «بچه را بده به من تا ببرمش و تو هم بتوانی کمی استراحت کنی.» من که نمی‌دانستم حرفش جدی است یا نه در پاسخ فقط خندیدم. او لبخندی زد و با بچه از خانه‌مان خارج شد. دیدم که او با پسرم خارج شد و چند لحظه دچار شک و تردید شدم. نمی‌خواستم دیوانه به نظر برسم واقعاً که نمی‌خواست بچه پنج‌ماهه مرا با خودش ببرد؟ وقتی بالاخره دوستمان را پیدا کردیم او بچه را بغل کرده و در قایق نشسته بود.
محققینی که درباره تربیت کودک و فرزندپروری تحقیق می‌کنند همواره نشان داده‌اند که در جوامعی به جز جوامعی که مختصراً «ویرد» نامگذاری شده‌اند (یعنی سفیدپوست، تحصیلکرده، ساکن جوامع صنعتی، ثروتمند و دموکراتیک)، مراقبت از کودکان منحصر به مادرهایشان نیست و افراد زیادی از کودکان نگهداری می‌کنند. در بیشتر نقاط جهان، رابطه کودکان با پدربزرگ‌ها و مادربزرگ‌ها، خواهر‌ها و برادر‌ها و همسالان به اندازه رابطه کودک با والدین اهمیت دارد. پذیرش این واقعیت برای من به‌عنوان یک مادر دشوار بود، مخصوصاً وقتی مردم آنجا نه فقط پسرم را از خودشان می‌دانستند، بلکه به وضوح به من نشان می‌دادند که در میزان اهمیتی که به مسائل مربوط به رشد مناسب کودک می‌دهند کاملاً با من متفاوتند.
روزی لتیسیا، عمه شوهرم، برای دیدار ما آمد. لتیسیا قبلاً شوخی‌های دوستانه‌ای درباره نوع عشق‌ورزی و مراقبتی که به پسرم داشتم و همینطور زمان و توجه اعجاب‌آوری که صرف او می‌کردم، ساخته بود. وقتی که در خانه کاهگلی‌مان کنار هم نشسته بودیم، لتیسیا پسرم را بغل کرد و با زبان شوخی و خنده شروع به صحبت با او کرد. با مهربانی بینی بچه را گرفت و خندید. ناگهان صدایش را بلند کرد و گفت: «بچه‌کوچولوی بیچاره» و ادامه داد «بچه‌کوچولوی بیچاره، اگه مادرت بمیره چی کار می‌کنی؟.» در حالی که گونه‌هایش را می‌بوسید، گفت: «تو یتیم می‌شی! تنها و غمگین می‌شی!» و سرخوشانه خندید و طوری چرخید که دیگر پسرم نمی‌توانست مرا ببیند و گفت: «ببین! دیگه مامان نیستش! مامان رفت، مامان مرد! عزیزم حالا می‌خواهی چی کار کنی؟» بار دیگر پسرم را بوسید و به‌آرامی خندید. برخورد لتیسیا از طرفی با یادآوری اسارت ما در چرخه زندگی و مرگ زنگ خطری بود که وابستگی شدیداً انحصاری من و کودکم به همدیگر را نشان می‌داد. از سویی دیگر، رفتار او برای من به‌عنوان یک مادر دعوتی برای تجدیدنظر بود تا اجازه دهم دیگران از پسرم نگهداری کنند تا او با دیگران تعامل داشته باشد و از «تن‌هایی و غم» رهایی یابد. لتیسیا ظاهراً می‌خواست به من بگوید در جایی مثل روستای رونایی که کار‌های دسته‌جمعی و کمک‌های متقابل برای زندگی مطلوب در آن اهمیت بسیاری دارد، پسر من واقعاً نیاز داشت تا غیر از مادرش در کنار دیگر افراد هم باشد.
برخورد با لتیسیا موجب شد تا به حیرتی که دیگنا نسبت به نوع نگهداری من از کودکم داشت فکر کنم. بچه‌های رونایی صبح تا شب در پارچه آغوشی و طوری که صورتشان رو به بیرون باشد، به همه جا برده می‌شوند، در آفتاب و زیر باران، به باغ و جنگل برده می‌شوند و به میهمانی‌هایی که ساعت‌ها طول می‌کشند تا اینکه بچه‌ها زیر صدای طبل‌هایی که موسیقی کومبا می‌نوازند به خواب می‌روند. وقتی دیگنا پسرم را با خود می‌برد، عین همه زنان رونایی این کار را انجام می‌داد: حالا یا بچه را پشتش می‌گذاشت یا روی کمرش نگه می‌داشت. همیشه مراقب بود تا بچه بتواند صورتش را به سمت دنیای بیرون بچرخاند. او به من می‌گفت: «این‌طوری می‌تونه همه‌چیز رو ببینه.» تصور من این بود که باید از بچه‌ام در برابر جهان مراقبت کنم و صورتش باید به‌طور مطمئنی به سمت مادرش باشد؛ در مقابل دیگنا معتقد بود بچه نیاز دارد تا به سمت مردم و جهان بیرون باشد، چون متعلق به آنجاست. از نظر دیگنا تحریک حسی بیش از حد دقیقاً همان چیزی بود که کودک برای آنکه زندگی اجتماعی موفق و پرشوری داشته باشد به آن نیاز داشت. اجازه‌دادن به کودکان برای مواجه‌شدن با جهان توجه آن‌ها را به سمت جامعه و دیگران معطوف می‌کند.

برچسب ها: کودک تربیت فرزند
ارسال نظرات
نام:
ایمیل:
* نظر:
قوانین ارسال نظر