به گزارش مجله خبری نگار،انواع شعرهای طنز هست که از خواندن آنها شعر طنز در مورد کفش امیدواریم این مطلب مورد توجه شما عزیزان قرار گیرد.
اولین بار نیست
که این غروب لعنتی غمگینات کرده است
آخرین بار نیز نخواهد بود.
به کوری چشمش، اما خون هم اگر از دیده ببارد
بیش از این خانهنشینمان
نخواهد کرد ..
کفش و کلاه کردن از تو
خنده به لب آوردنات از من ..
برای کفشی که
همیشه پایت را میزند
فرقی نمیکند
تو راهت را درست رفته باشی یا اشتباه
هر مسیری را با او
همقدم شوی
باز هم
دست آخر
به تاولهای پایت میرسی
کفش، ابتکار پرسههای من بود!
و چتر، ابداع بی سامانی هایم!
هندسه، شطرنج سکوت من بود!
و رنگ، تعبیر دل تنگی هایم
من از کفشهای عاشق
میترسم
میآیی مسیر راه رفتن
هر روزه مان را عوض کنیم؟
ابرها
راه گم کرده اند
وگرنه
کوچهی بی درخت
باران میخواهد چه کار؟!
که تنهایی کبوتری را
تا پشت بی قراری پنجرهی ما بکاشند؟!
یا غربت لنگه کفشی خیس را
روی سیمهای چراغ برق.
که هی از بندهایش
اشک میچکد…؟!
دم در چیزی نیست
لنگه کفش من این جاها بود!
زیر اندیشهی این جا کفشی!
مادرم شاید این جا دیشب
کفش خندان مرا، برده باشد به اتاق
که کسی پا نتپاند در آن
هیچ جایی اثر از کفشم نیست
نازنین کفش مرا درک کنید
کفش من کفشی بود
کفشستان!
و به اندازهی انگشتانم معنی داشت ...
پای غمگین من احساس غریبی دارد
شست پای من از این غصه ورم خواهد کرد
شست پایم به شکاف سر کفش، عادت داشت
ابوالفضل زرویی نصر آبادی
مرا هست کفشی ز عصر حجر
که میراث مانده ز جد پدر
شریک غمش بوده و شادیش
به پا کرده در جشن دامادیش
خدایش بیامرزد آن زنده یاد
که از خود هم این ارث بر جا نهاد
چو هی میبرم پیش هر پینه دوز
ز مغزش پریده است برق و فیوز!
بود، چون که جان سخت، چون کرگدن
بپوشم به هر گاه و بیگاه من
هر آنچه ز وزنش گویم کم است
که سنگین چنان کله رستم است
ز پایم بود چند سانتی گشاد
چو پاپوش افراسیاب و قباد
مرتب به پایم لخ لخ کند
ندارد چو کف پای من یخ کند
ز بس خورده اقسام واکس و پماد
مرا رنگ اصلش نیاید به یاد.
ولی من ز بابای جنت پناه
شنیدم که رنگش بوده سیاه
بسی نعل خورده است بر تخت آن
شاه سم قاطر پادگان!
به هر سوی آن خورده صد دانه میخ
فرو میرود توی پایم چو سیخ
همی ترسم آخر به جرم قاچاق
که مامور گردد برایم براق
که این جزو آثار تاریخی است
چرا که خطوط تهش منحنی است
اگر عمر باقی است، سال دگر
سپارم من آن را به امواج بحر
که تا همچو زورق همراه باد
رود گویی اصلا ز مادر نزاد
و یا میزنم واکس بر رویهاش
گذارم سپس داخل موزهاش
کاظم تبریزی
دکمههای پیراهنم
خواب انگشتان تو را میبینند
و کفشهایم میسوزند
در آرزوی پابه پایی با کفشهای تو!
کفشهایم خسته اند!
پاهایم اما، امیدوار
هنوز میشود
هزار پله را
برای رسیدن به” تو “
بالا آمد.
میآیی
خسته
با چمدانی که گویی
دسته اش به دستانت
قفل بسته
کفشهای پوشیده
بندهای بسته
میآیی.
اما آمدنت، شبیه نماندن
درست شبیه رفتن است…
برای کفشی که
همیشه پایت را میزند
فرقی نمیکند
تو راهت را درست رفته باشی یا اشتباه
هر مسیری را با او
همقدم شوی
باز هم
دست آخر
به تاولهای پایت میرسی
برهنه با قافله به نا معلوم میروم
با پاهای کودکی ام!
عطر پریکهها
مسحور سایهی کوه
که میبرد با خود رنگ و نور را!
پولک پای مرغ
کفش نو
کیف نو
جهان هراسناک و کهنه
و
آه سوزناک سگ!
سالهای سال است که به دنبال تو میدوم
پروانه زرد.
وتو از شاخهی روز به شاخهی شب میپری
و همچنان..