به گزارش مجله خبری نگار، روزی روزگاری، شیری که در جنگلی سرسبز زندگی میکرد حسابی از دست گرما کلافه و عصبانی شده بود و زیر شاخهی یکی از درختان جنگل نشسته بود. شیر چشم هایش را بسته بود تا خوابش ببرد، ولی صدای وز وز مگسها اذیتش میکرد و باعث میشد چرتش پاره شود این صدا باعث عصبانیت بیشتر شیر میشد.
از طرف دیگر در آن نزدیکی درختی که شیر زیر سایهی آن دراز کشیده بود. موشی زندگی میکرد که حفرهای را زیرزمین کَنده بود و آن حفره حسابی خنک بود و از دست اذیت و آزار مگسها هم در امان بود. موش میتوانست بدون داشتن مزاحمی در لانهی خود استراحت کند. در یکی از روزها که موش بعد از یک استراحت چند ساعته سرحال و قبراق از لانه اش خارج شد تا در اطراف گشتی بزند، به یکباره چشمش به شیر افتاد که جلوی لانه اش در حال چرت زدن بود، و هر از چند گاه دُمش را تکان میدهد موش مطمئن شد که شیر خواب نیست و در حال چرت زدن است.
جستی زد و خود را به پشت شیر رساند چند بار از یال و کوپال شیر بالا رفت و به این طرف و آن طرف چرخی زد. شیر آنقدر بی حوصله بود که نمیخواست حتی موش را از خود دور کند با خودش فکر کرد کمی بالا و پایین میرود تن من را هم میخاراند بعد از مدتی خسته میشود و به دنبال کار و زندگی خودش میرود.
ساعتها به همین منوال گذشت و موش بیشتر از سرگرمی جدیدش لذت میبرد تا اینکه شیر دیگه کلافه شده از جایش بلند شد تکانی به خودش داد و موش به زمین افتاد. قبل از اینکه موش بتواند از جای خود بلند شود و فرار کند، سریع موش را با دستانش گرفت و گفت: عجب موش پررویی هستی هرچه از آن وقت تا حالا به روی خودم نمیآورم که داری چه کار میکنی تا شاید خجالت بکشی و خودت بروی انگار نه انگار به روی خودت هم نمیآوری.
مثل اینکه یادت رفته روی تن چه حیوانی داری بازی میکنی. حالا بلایی سرت میآورم که بفهمی شیر چه حیوانی است و هوس بازی با دم شیر دیگر به سرت نزند.
موش که اوضاع را خیلی خطرناک دید شروع کرد به گریه و زاری و گفتای سلطان جنگل رحم کنید، من فکر نمیکردم باعث عصبانیت شما شوم. من فکر میکردم آنقدر کوچکم که شما حتی حضور مرا حس نمیکنید. موش توانست در نهایت، دل شیر را به رحم بیاورد و از بلایی که قرار بود بر سرش بیاید جان سالم به در برد. در عوض به شیر قول داد که این بزرگواری و محبت شیر را روزی جبران کند، شیر از این همه شیرین زبانی و التماس موش خوشش آمد و گفت: تو نیم وجبی چه کمکی به من میخواهی بکنی، ولی خوب باشد، برو تو دیگر آزادی.
چندین ماه از آن روز و قولی که موش به شیر داده بود میگذشت که یک روز شیر مثل همیشه بعد از یک روز فعالیت زیر سایهی درختی نشست و شروع به چرت زدن کرد، چون خیلی خسته بود، خوابش برد از سوی دیگر شکارچی که چند روز شیر را تحت تعقیب قرار داده بود تا بتواند او را شکار کند و فهمیده بود که تقریباً هر روز همان ساعت شیر در آن نقطه استراحت میکند. همان جا تور بزرگی را پهن کرده بود و وقتی که مطمئن شد شیر خوابیده تور را جمع کرد و بالا کشید. شیر که از خواب بیدار شد دید در تور بزرگی گیر افتاده و در جایی میان زمین و هوا معلق است، ولی هرچه تلاش و تقلا کرد هیچ فایدهای نداشت.
شیر عصبانی که در تله گیر افتاده بود چندین بار غُرید. از صدای غرش شیر موش کوچولو که در لانه اش در حال استراحت بود خارج شد و دید شیر بیچاره در دام مرد شکارچی گیر افتاده فریاد زد نگران نباش من تو را نجات خواهم داد فقط تو دائم به غرش ادامه بده تا مرد شکارچی فکر کند تو هنوز عصبانی هستی و به تو نزدیک نشود تا من بتوانم تور را بجوم و تو را از آن نجات دهم. شیر که دید چارهای ندارد جز اینکه به حرف دوست کوچکش گوش دهد، شروع به غرش کرد.
موش سریع طنابهای اصلی تور را که به شاخهی بزرگی از درخت وصل بود و شیر را در تور نگه داشته بود جوید تور به زمین افتاد طنابهای تور باز شد و شیر توانست به راحتی از آن خارج شود.
۱- یعنی خود را به خطر انداختن و از عاقبت کار خطرناک خود خبر نداشتن.
۲- وقتی کسی کار خطرناکی انجام میدهد، ولی در بیشتر مواقع از مضر بودن آن کار مطلع نیست، دیگران میگویند با دم شیر دارد بازی میکند!
همانطور که میدانید شیر یک حیوان وحشی است. اگر انسان نزدیک او شود ممکن است با حملههای او جانش را از دست دهد. حال فکرش را بکنید که کسی بیاید دم شیر را که به آن حساس است بازی دهد! قطعا شیر تحریک میشود و او را یه لقمه چرب میکند!