به گزارش مجله خبری نگار، آسمان آستانهاشرفیه، این روزها رنگی میان آبی و خاکستری دارد، نه آنقدر روشن که دل را گرم کند، نه آنقدر تاریک که دیدهها را کور، در هوایی که هنوز بوی دود و خون میدهد، دلها راهی میشوند به سمتی که دیگر فقط نشانی از زندگی نیست، بلکه نشانی از پرواز است؛ پرواز مظلومانه ۱۶ انسان بیدفاع، از میان آجرهای شکسته، اسباببازیهای سوخته و دیوارهایی که هنوز هم صدای ناله در آنها پیچیده.
اینجا آیینهای است از چهرهی حقیقت، حقیقتی که هیچ پردهای توان پوشاندنش را ندارد، «کودکانی بیگناه، زنان بیپناه، پدرانی در خواب، همه بیدفاع، آماج کینهی کور دشمنی شدند که سالهاست خاک و خون را با هم مینوشد.»
در هر گوشه از این معراج، چیزی هست که دل را میلرزاند، در کنار یکی از تابوتها، هنوز لباس خونآلود شهیده سلطنت حسینپور دیده میشود؛ زنی که هنگام شهادت، قرآن کنار بالشش باز بود و در جایی دیگر، عکس کوچک امیرعلی چترعنبرین، پسربچهای با لبخند مهربان، به شیشه تابوتش تکیه داده؛ همان لبخندی که حالا در قاب مانده و پدرش هر شب با آن حرف میزند.
اما هر اشک، گویی جرعهای است از آبرویی که بر خاک ریخته شد و حالا دارد دوباره از میان آن، ریشه میزند، زن سالخوردهای با تسبیح شکستهاش نشسته و زیر لب میگوید: «اینا شهیدن... اینا چراغ این شهرن...» و اشکهایش میچکند روی سنگهای مرطوب، گویی خود زمین هم دارد داغ میبیند.
در فضای این معراج، سکوت سنگینی حکمرانی میکند، اما آنقدر سخن در دلش نهفته که هر دیوار، هر قاب عکس، هر لکهی خون، هزار قصه دارد، قصهای که نه در تلویزیونهای جهانی دیده شد و نه در تیتر خبرهای غربی آمد؛ قصهای که تنها چشمهای بیدار و دلهای آشنا به درد، آن را فهمیدند.
خانم میانسالی با چشمانی خیس، رو به تصویر شهیدی ایستاده و زیر لب میگوید: «برادرم، رفتی ولی خونت ریشه شد. تو ما رو بیدار کردی.» و این بیداری، همان چیزی است که دشمن از آن میترسد.
اینجا آمدهاند تا با درد سخن بگویند. با سوگ، با گریه، با فریادهایی که خاموشند، اما گوش فلک را کر میکنند. اینجا آمدهاند تا به دنیا بگویند: ما در اوج مظلومیت، مقتدریم، ما در میان خرابی خانهها، خانه به خانه مقاومت را میسازیم، ما در دل آوار، قامت خم نمیکنیم، بلکه ستارههایمان را به آسمان میفرستیم.
کودک خردسالی که کنار قاب عکس شهدای محله ایستاده، با انگشت کوچکش بر تصویر پرچم ایران ضرب میزند و لب میزند: «بابا رفته بالا...» چه جملهی بزرگیست برای دهانی به آن کوچکی، همین جمله کافیست برای شکستن هر وجدان خفته، برای لرزاندن هر سازمان به ظاهر حقوق بشری، برای افشای چهرهای که پشت نقاب تمدن، جنایت میکند.
اینجا، در آستانه اشرفیه، شهادت به تماشا گذاشته شده؛ نه برای سوگواری، بلکه برای بیدارسازی و این مردم، به رسم عاشوراییان، هر بار که پیکری رفت، با صدایی بلندتر میگویند: «لبیک یا زینب... لبیک یا حسین...»
و این معراج، بماند؛ نه به عنوان محل شهادت، بلکه به عنوان سند تاریخی از ظلمی که با خون نوشته شد و با ایمان، جاودانه گشت.