به گزارش مجله خبری نگار، زن ۵۰ ساله در ادامه این ماجرا به مشاور و مددکار اجتماعی کلانتری شفای مشهد گفت:وقتی برای اولین بار آن زن جوان را دیدم که بسیار محجبه و خوش برخورد بود، خیلی به دلم نشست چراکه به بنگاه دار تاکید کرده بودم که مستاجرم اهل ماهواره و نگهداری سگ و بی بند وبار نباشد! خلاصه قولنامه را نوشتیم و من فردای آن روز روانه سفر شدم. وقتی از عراق بازگشتم همسایگان از رفتارهای نامناسب و آرایشهای غلیظ مستاجرم سخن میگفتند. خیلی تعجب کردم، به خصوص وقتی فهمیدم که آن زن و دختر ۳ ساله اش به تنهایی زندگی میکنند و آن مرد جوان هم شوهر او نبود!
این نگرانی زمانی بیشتر شد که دیدم «ساناز» با هر بهانهای با پسر ۲۱ ساله ام به احوالپرسی و گفتگو میپردازد. من از روزی که همسرم را از دست دادم با دو پسر مجردم که یکی ۳۲ ساله و دیگری ۲۱ ساله است، زندگی میکنم و سه دخترم نیز ازدواج کرده اند. به همین دلیل هنگامی که «ساناز» از «هومن» خواست تا برای نصب پرده هایش به منزل او برود دیگر دلهره به سراغم آمد. در همین سه روزی که از مسافرت برگشته بودم او بارها به بهانههای مختلف «هومن» را به طبقه پایین میکشاند تا لوازم منزلش را جا به جا کند!
این بود که طاقت نیاوردم و از او درباره همسرش پرسیدم. او گفت:شوهرم دست بزن داشت و معتاد بود به همین دلیل سرپرستی دخترم را به عهده گرفتم و از او جدا شدم و اکنون به عقد موقت مرد دیگری درآمده ام و به خاطر همین برخی شبها پنهانی نزد او میروم تا همسرش مطلع نشود. زن ۵۰ ساله ادامه داد:اما خیلی زود فهمیدم که او دروغ میگوید! به طوری که این ماجرا بسیار نگرانم کرد. از سوی دیگر رفتارهای آن زن به کلی تغییرکرده بود و درحالی که آرایشهای بسیار غلیظی داشت و چادر و مقنعه را هم کنار گذاشته بود با ناز و عشوههای خاصی با پسرم همکلام میشد!
در همین روزها بود که فهمیدم «ساناز» و «هومن» با یکدیگر به طور پنهانی ازدواج کرده اند! دیگر دنیا در برابر چشمانم تیره و تار شد چراکه او ۱۳ سال از پسرم بزرگتر بود و از نظر فرهنگی هم زمین تا آسمان با یکدیگر تفاوت داشتیم. هنگامی که با «هومن» به مشاجره پرداختم، او مقابلم ایستاد و گفت: «ساناز» مرا دوست دارد، اما من خیلی خوب میدانستم که این عشق هوس آلود فرجامی نخواهد داشت چراکه آنها در همین دو هفتهای که من در مسافرت بودم به یکدیگر علاقهمند شده بودند! بالاخره آن زن را از منزلم بیرون کردم و به پسرم نیز گفتم دیگر حق ندارد به خانه ام بیاید! سالها در محل آبرو جمع کرده بودم و حالا باید نگاههای سرزنش آمیز اهالی محل را تحمل میکردم. از طرف دیگر آرزوهای زیادی برای پسرم داشتم و میخواستم خوشبختی او را ببینم! در عین حال آنها رفتند و من هم با پسرم قطع ارتباط کردم. هنوز ۳ سال از این ماجرا نگذشته بود که از گوشه و کنار شنیدم پسرم صاحب ۲ پسر زیبا شده است ولی با همسرش اختلاف دارد.
من عاقبت این عاشقی را خوب میدانستم و در این میان فقط آرزوهای من بر باد رفته بود. خلاصه مدتی بعد پسرم اشک ریزان به منزل ما آمد و تازه متوجه شدیم که «ساناز» او را از خانه بیرون کرده و قصد دارند از یکدیگر جدا شوند. پسرم مدعی بود همسرش در پارتیهای شبانه شرکت میکند و به دنبال عیش و خوشگذرانیهای خودش است و او هم چارهای جز سکوت ندارد! پسرم خیلی پشیمان بود به همین دلیل باز هم دلم برای جگرگوشه ام سوخت چراکه یقین داشتم در دام طنازیها و عشوه گریهای «ساناز» افتاده و در آن سن هیجانی به عشقی هوس آلود دل بسته است!
طولی نکشید که «ساناز» به سراغش آمد و با سرو صدا وفحاشی، آبروی ما را در محله برد! ولی در همین اثنا چشمم به نوه هایم افتاد که همراه مادرشان آمده بودند! یک لحظه خواستم آنها را در آغوش بگیرم ولی در همین هنگام پلیس ۱۱۰ با تماس اهالی از راه رسید و ما به کلانتری آمدیم، اماای کاش ...
این گزارش حاکی است در حالی که «هومن» مدعی بود به هیچ وجه قصد بازگشت به زندگی مشترک را ندارد و نمیتواند عیاشیهای همسرش را تحمل کند، بررسیهای قانونی و اقدامات مشاورهای درباره این ماجرای تاسف بار با صدور دستوری ویژه از سوی سرگرد احسان سبکبار (رئیس کلانتری شفای مشهد) به کارشناسان زبده دایره مددکاری اجتماعی سپرده شد.
ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی
منبع: خراسان