کد مطلب: ۶۲۶۲۸۷
۲۹ ارديبهشت ۱۴۰۳ - ۰۹:۵۲

مگر زیر سایه خورشید باران می‌بارد؟

اصلا مگر زیر سایه خورشید باران می‌آید که وقتی نام تو به این نقطه می‌رسد آسمان هم هوایی می‌شود؟ فقط وقتی خورشید تو باشی آسمان می‌گرید.‌

به گزارش مجله خبری نگار، نمی‌دانم اسمش را چه بگذارم، برکت؟ قسمت؟ شانس؟ یا نگاه خدا؟ یا رحمت الهی؟ اصلا فرق بین واژگان چیست وقتی پایِ تو در میان باشد؟

اصلا زمین خیس باشد یا خشک، برای قدم زدن چه فرقی می‌کند وقتی پایِ مسیرِ عشق در میان باشد؟

چه فرقی می‌کند من که می‌خواهم بدوَم، هوا گرم باشد یا سرد، برای رسیدن به یار چه فرقی می‌کند؟

اصلا مگر "زیر سایه خورشید" باران می‌آید که وقتی نام تو به این نقطه می‌رسد آسمان هم هوایی می‌شود؟

چند سال است که هر وقت پای تو به شهر ما باز می‌شود، قبل از آمدنت زمین گرم می‌شود، آسمان آبی و هوا آفتابی، انگار زمین و زمان شادند و جشن و پایکوبی می‌کنند از حضورِ تو.

این طلا برای دورافتاده‌ها چیز دیگری است

انگار کن حوالی مدینه و در تاریخ یازدهم ذی‌القعده است و خانه موسی‌ابن‌جعفر و نجمه خاتون بی‌تابِ آمدن توست و عطر حضور تو را باب‌الحوائج زودتر از همیشه استشمام کرده و راضی است از این هدیه‌ای که از خدا گرفته و نامت را "رضا" می‌گذارد.

اما اینجا حوالی رشت است و سکونت‌گاه فاطمه اخری، خواهرِ شماست، یقین که عطر برادر را می‌دهد خواهر، اما این کجا و آن کجا؟

ما طلا زیاد دیده‌ایم، اما جواهر چیز دیگری است. رضا برای ما دور افتاده‌ها چیز دیگری است.

از قدیم رسم بوده گیلانی‌ها بعد از فصل برداشت، برنج را که با آن همه رنج به عمل آورده بودند در بازار می‌فروختند و با یک هشتم مالشان به زیارت هشتمین امام می‌رفتند.

خیلی سخت بود آقا جان، خیلی دور بودید از شالی‌کاران، اما برای عاشق هزار و چند کیلومتر که راهی نیست، هست؟ ما لایق وصل تو نبودیم، اما عرق ریختیم در شالیزار‌ها تا اذن به یک لحظه نگاهمان بدهی.

مگر زیر سایه خورشید باران می‌بارد؟

شکلات نذری

هنوز هستند زنان و مردانی که این هزار کیلومتر را طی نکرده‌اند و به امید پایان فصل کشت و کارند، به امید یک نگاهِ شما توی گل و لای زمین بِرَنج می‌کارند تا به برکت این همت شما راهی‌شان کنید مشهدالرضا ...
آقاجان، الآن هنوز فصل نشا است، تا برداشت برنج و فروختن محصول خیلی مانده، اما ما و این دلتنگی را چگونه پاسخ می‌دهی؟ مگر نه اینکه شما رئوفی و نگاهِ رحمت داری بر بنده؟

از میدان صدایی می‌آید ... یک نفر دسته گلی سرخ به دست دارد و دوان دوان راه می‌رود ... می‌خواهم دنبالش بروم ... پیرمردی صدایم می‌زند: "چندتا شکلات بردار دخترم، نذریه"

لبخند پیرمرد حواسم را پرت می‌کند و دخترک گل به دست را در بین جمعیت گم می‌کنم ... چندتایی شکلات برمی‌دارم و راهی می‌شوم.

مگر زیر سایه خورشید باران می‌بارد؟

با رنج برنج می‌کارند تا زائر رضا شوند

پلیس راهنمایی و رانندگی در حال بستن مسیر‌های منتهی به میدانی است که خیابان روبرویش به حرم مطهر خواهر امام رضا (ع) می‌رسد.

جمعیت هر لحظه زیاد و زیادتر می‌شود و صدای مرحوم کریم‌خانی می‌آید: "آمده‌ام ... آمدم ای شاه ... "

آخ آخ شاه باشد و رضا (ع) شاهِ ایران است فرزند نجمه بانو، اصلا باب‌الحوائجی را از پدر به ارث برده ...

گفته بودیم که می‌آییم به پابوست، گفته بودیم فصل کشت که تمام شد اصلا یک هشتم چیست؟ همه دار و ندار یک ساله‌مان را نذر دیدارت می‌کنیم تو فقط اذن بده ...

انگار در گوشم زمزمه‌ای می‌شنیدم: "فرزندم، شاید همه مثل شما زمین شالی از خودشان نداشته باشند، شاید همین زمینی که رویش با رَنج، برنج می‌کارند هم عاریه باشد، چگونه خرج سفرِ هزار کیلومتری را بدهند؟ "

مگر زیر سایه خورشید باران می‌بارد؟

شاهی به نام بابا رضا

شاهی که این همه واقف است به حال رعیت را کجای دنیا دیده‌اید جز ایران؟ از هزاران کیلومتر آن طرف‌تر، حالِ و روز کشاورز گیلانی را بداند و زحمتش ندهد؟ بداند مشتاق دیدار است و خودش واسطه بفرستد؟

دختر‌ها یکی یکی به زوار گل می‌دهند، می‌خواهند نامه‌رسان‌های شاه را گلباران کنند، قرار بود به پابوست بیاییم، حالا زیر پای شما فرشی از گل می‌ریزیم که این گونه بنده‌نوازی می‌کنید آقای رئوفِ ما ...

خادمی اسپند دود می‌کند و دور خدامی می‌گردد که در رشت منتظرند تا عطرِ تو به میدان برسد، دختری دست در دست رفیقش گره کرده و بابایش را صدا می‌زند: "بابا رضا کاش می‌شد از نزدیک ببینمت ... "

مردی به دور از هیاهوی دوربین‌ها و رسانه‌ها مردانه سر به گریبان برده و اشک می‌ریزد ... اصلا مگر می‌شود اسم رضا (ع) بیاید و دلت نلرزد؟ همه مشتاقانه حوائجشان را زیرلب می‌گویند و سلام می‌فرستند، لحظه دیدار نزدیک شده...

مگر زیر سایه خورشید باران می‌بارد؟

وارش، عطر پرچم و صدای کریم‌خانی

حالا پسر‌های خادم با پرچم‌های رنگی دوشادوش جمعیت ایستاده‌اند و قدم به قدم جلو می‌آیند، مردی لباس خادمی به تن کرده و در مرکزی‌ترین قسمت بین خدام رضوی گیلانی ایستاده، انگار دور پرچم حرم آقا که در دست خادمان ضوی است طواف می‌کنند.

نزدیک‌تر می‌شوم تا از شوقِ زوار عکس و فیلم بگیرم، صدای استاد کریمخانی و حال و هوای شهر زیر قطره‌های مرواریدی بارانی که نم نم می‌بارد یا به قول ما گیلک‌ها "وارش" فضا را عطرآگین کرده ...

حالا اشک من و اشک آسمان یکی شده، دوربین را پایین می‌آورم می‌خواهم صورتم باران بخورد، می‌خواهم عطر رضا (ع) را در آسمان آبی رشت نفس بکشم... پرچم سبز رنگی که دست خادمان رضا است عطر بهشت می‌دهد.

خادمان به راه می‌افتند در خیابان شهید مطهری به سمت حرم خواهرِ آقا ... گلباران می‌شوند از طرف زوار گیلانی، حالا همه صدا‌ها بلند می‌شود: "السلام علیک یا علی ابن موسی الرضا (ع) " تا به حال این میدان اینقدر عطر شما را نگرفته بود آقای رئوف.

حالا یک زیارت دسته جمعی کرده‌ایم و قلبمان آرام می‌گیرد، آسمان که گریستنش تمام شد، مسیر برگشت را در پیش می‌گیرم، پیرمردی که شکلات نذری پخش می‌کرد از همان دور سلام می‌داد و لبخند می‌زد: "زیارت قبول دخترم".

مگر زیر سایه خورشید باران می‌بارد؟

برچسب ها: امام رضا (ع) مشهد
ارسال نظرات
قوانین ارسال نظر