به گزارش مجله خبری نگار، سیدنورالدین عافی رزمنده و جانباز ۷۰ درصد جنگ تحمیلی، تعریف میکند: «تازه به اهواز منتقل شده بودیم و میخواستیم اردوگاه جدیدی برای لشکر عاشورا احداث کنیم.
کار خیلی خستهکنندهای بود و معمولاً ساعت ۳ـ۲ نیمه شب هر کس از شدت خستگی پتویی بر میداشت و در گوشهای میخوابید.
یک شب خواب بودم که صدای بلندی شنیدم. از شدت خواب و خستگی حال بیدار شدن نداشتم؛ اما صدا هر لحظه بیشتر میشد.
فکر کردم هر چه هست الآن میگذرد و تمام میشود؛ اما تمام شدنی نبود. با همان حال خوابآلودگی پتو را از صورتم کنار زدم و رویم را که برگرداندم، دیدم مقابل چرخهای لودر هستم!
وحشت خواب را از سرم ربود. در یک ثانیه بلند شدم و پا به فرار گذاشتم و لحظاتی بعد لودر خاموش شد.
دقایقی بعد تازه فهمیدیم چه اتفاقی افتاده است. بین نیروها محمد نامی بود که نیروی تبلیغات و مسؤول هماهنگی ساخت مسجد بود، اما در هیچ کاری کمک نمیکرد؛ نه مسجد و نه حتی سنگر خودشان. چند بار که پرسیدیم، گفت: «من یک روز لودر میارم و کارمو میکنم.»
ظاهراً آن شب تصمیم گرفته بود با لودر کارش را انجام دهد.
راننده لودر که اهل بناب بود، با دیدن پتوهایی که جابهجا روی زمین پهن شده بودند، فکر میکند بچهها پتوها را آنجا رها کرده و رفتهاند. محمد هم بغل او نشسته و خبر نداشته که زیر هر پتو یکی خوابیده است.
راننده میگفت: «حیفم آمد پتوها زیر چرخهای لودر پاره بشند. فکر کردم جوری از روی پتوها رد شم که پتوها وسط ۲ چرخ سالم بمونند و بتونم برشون دارم.»
اتفاقاً پتوها هم در یک ردیف نبودند و او در گذر از ۳ـ۲ پتویی که گذشته بود، واقعاً هنر کرده بود.
خلاصه با روشن شدن جریان، محمد پشت سر لودرچی از ترس خشکش زده بود. حتی بعد از پیاده شدن از لودر نه حرف میزد نه حرکتی میکرد. بچههایی که لودر از رویشان رد شده بود باور نمیکردند چنین اتفاقی افتاده است.
فقط سر پسرداییام در تماس با لاستیک چرخ کمی زخمی شده بود.»
منبع: کتاب «نورالدین پسر ایران» به قلم معصومه سپهری