کد مطلب: ۵۷۲۴۲۴
۱۵ بهمن ۱۴۰۲ - ۰۱:۵۳
چه شد که نظام شاهی فرو ریخت؟

تو، چون خود کنی اختر خویش را بد
مدار از فلک چشم نیک‌اختری را
(ناصرخسرو)

به گزارش مجله خبری نگار/اطلاعات-دکتر محمدعلی اسلامی ندوشن: ایران از ۲۸ مرداد ۳۲ تا ۲۲ بهمن ۵۷، یعنی طی بیست و پنج سال، گرچه ظاهر آرامی داشت، در باطن بسیار ناآرام بود. می‌توان گفت که حکومت هرگز وجهۀ یک نظام اطمینان‌بخش به خود نگرفت؛ اما تنها چشم بیدار می‌توانست آنچه را در لایۀ زیرین قضایا می‌گذشت، ببیند. وقایعی که در کشور روی می‌داد، گویا و معنی‌دار بود. حکومت ناگزیر بود که پیوسته حالت تدافعی به خود بگیرد و نوش و نیش را با هم بیامیزد. ایران بیشتر به یک سفینۀ سرگردان شبیه بود که ارتباط آن با دستگاه هدایت‌کننده مختل شده است.

ناآرامی‌ها و واکنش‌ها از همان ابتدا روی می‌نماید: تظاهرات پیاپی که منجر به کشتار چند دانشجو می‌شود، استعفای چند سفیر از مقام خود که در هر حال واکنش جهانی داشت، اغتشاش در فارس، بگیر و ببند، اعدام افسرانی که از روی عصیان‌زدگی به حزب توده پناه برده بودند. میان مردم و حکومت نوعی بریدگی روی نموده بود. مردم که در دورۀ مصدق فکر کرده بودند استقلال سیاسی خود را بازیافته‌اند، پس از کودتا در لاک خود فرو می‌روند. بغض فروخورده با گذشت زمان تبخیر می‌شود، ولی ته‌نشین آن می‌ماند. کدورت هرگز از روح ایرانی زدوده نشد، تا آنکه در بهمن ۵۷ مجال بروز یافت.

با این حال، حکومت چنان می‌نمود که بر جای خود محکم است. کشور‌های دیگر صلاح خود را در آن می‌بینند که با حکومت ایران راه وفاق بیابند و یا حتی از آن پشتیبانی کنند. شاه صریحاً گفت بازیافت تاج و تخت خود را مدیون آمریکا می‌داند، آمریکا هم از کمک دریغ ندارد تا نظام جدید بتواند دوران نقاهت خود را بگذراند. از سوی دیگر شوروی با پس دادن طلا‌های ایران که گرو نگاه داشته بود، به حکومت روی خوش نشان می‌دهد، تلطّف‌های دیگر هم می‌کند. کم حکومتی با دولت مصدق با نظر مساعد نگاه می‌کرد، بعضی به جهت منافع، بعضی از روی حسد. شاید در این میان، دو سه کشور از نوع هند و مصر استثنا بودند؛ زیرا مصدق بر مردم تکیه داشت و یک حکومت دنیای سوم که بر مردم متکی باشد، حالت «غیرخودی» به خود می‌گیرد و الگویی خطرناک می‌شود.

حکومت کودتا برای آنکه قیافۀ مشروع به خود بگیرد و ریشه بدواند، از هیچ‌یک از حرکات استحکام‌بخش، غفلت نمی‌ورزد. وعدۀ رونق اقتصادی و حتی آزادی و مدارا به مردم می‌دهد. در سیاست خارجی از چپ و راست به جلب قلوب می‌پردازد. بعد از آنکه درآمد کشور با تولید بیشتر و گران شدن نفت افزایش می‌یابد، به طرزی سخاوتمندانه، از کیسۀ ملت ایران به کشور‌های دیگر کمک می‌کند. در صحنۀ بین‌المللی بسیار دست و دلباز است. پیاپی سران کشور‌های مختلف به مهمانی به ایران می‌آیند و مورد نوازش و هدیه و احیاناً مشمول قرارداد‌های رضایت‌بخش قرار می‌گیرند. در مقابل، سفارت‌های ایران وظیفه‌شان آن می‌شود که دعوت‌های اعتباربخش برای شاه ایران فراهم نمایند...

ایجاد «سازمان امنیت»، ایجاد دو حزب «ملیّون» و «مردم» که هر دو عمر کوتاه دارند، جزو تعبیه‌هاست. پس از آن، حزب «ایران نوین» و «رستاخیز» می‌آیند. باید به کشور قیافه مشروع و متمدن داد؛ ولی، چون شَبَه به جای اصل نشسته، هر یک از این تجربه‌ها عقیم می‌ماند. تدبیر‌های مترقیانه نیز نمی‌تواند راه به جایی ببرد، از جمله اصول ششگانه شاه، یعنی سیاست توجه به قشر زحمتکش ایران، گروه دهقان و کارگر که اندکی بیدار شده بودند و نمی‌بایست آن‌ها را به حال خود گذارد.

چون جنگ سرد جریان دارد، و دنیا به دو جبهه تقسیم شده است، ایران با همۀ انعطافی که به کار می‌برد، طبیعتاً نمی‌تواند با تمام جبهه‌ها دوست بماند، این است که بر آمریکا تکیه می‌کند و به پیمان‌های دفاعی می‌پیوندند. در نتیجه ناخشنودی شوروی را برمی‌انگیزد، به‌طوری که خروشچف رئیس شوروی، شاه را «عروسک آمریکا» می‌خواند و رژیم ایران را به «سیب گندیده» تشبیه می‌کند که به‌زودی فرو خواهد افتاد! این صریح‌ترین اظهارنظری است که راجع به ایران می‌شود. بر اثر آن، کاری که در صحنه بین‌المللی کمتر پیش آمده بود، میان ایران و شوروی پیش می‌آید، و آن این است که دو کشور بلندگو بر سر مرز‌ها می‌گذارند و به یکدیگر دشنام می‌دهند. از سوی دیگر اتحادیۀ عرب نیز خلیج چند هزار سالۀ فارس را خلیج ... می‌خواند و از آن بدتر، خوزستان را جزو لاینفک سرزمین اعراب می‌شناسد. بدیهی است که رژیم‌های نامتکی به مردم، در معرض آنند که از هر سو مورد بهانه‌گیری‌های مضحک قرار گیرند.

هشدارها!

حوادث هشداردهنده یکی از پس دیگری می‌آیند: لغو نتیجۀ انتخابات مجلس نوزدهم، کناره‌گیری اقبال از نخست‌وزیری که خود را «غلام خانه‌زاد شاه» می‌خواند، کناره‌گیری عَلَم از دبیرکلی حزب مردم که خود پایه‌گذارش بود، آتش زدن اتومبیل اقبال در دانشگاه تهران از جانب دانشجویان، افشاگری احمد آرامش از ناهنجاری‌های سازمان برنامه، سرانجام اعتصاب فرهنگیان و کشته شدن یکی از معلمان بهانه قرار می‌گیرد که دولت‌های محافظه‌کار گذشته کنار بنشینند و دکتر امینی که سبک دیگری دارد و قدری حرف‌های تازه می‌زند، بر سر کار آید. امینی می‌گوید که «دولت او دولت انقلابی» است، و سه وزیر شاخص او: الموتی، ارسنجانی و درخشش می‌خواهند در سه زمینۀ دادگستری، اصلاحات ارضی و فرهنگ سروصدا‌هایی راه بیندازند.

آمریکای زمان کِندی تا حدی نگران حال ایران است و توصیه‌هایی دارد. این توصیه‌ها برای آن است که رژیم با اندکی تعدیل، بتواند به حیات خود ادامه دهد؛ ولی همۀ این‌ها برای کشوری که احتیاج به معالجۀ بنیادی دارد، به منزلۀ قرص آسپرین است. بازداشت و محاکمۀ بعضی از سپهبدان کشور که همگی در گذشته جزو خدمتگزاران وفادار رژیم بودند، نشانۀ دیگری از بحران است. از سوی دیگر توقیف چندمین بار سران «جبهۀ ملی» نشان می‌دهد که هنوز نهضت ملی بی‌خطر نیست. تغییر دولت از امینی به عَلَم، خدمتگزار بی‌چون و چرای شاه، حاکی از احیای قدرت شاه است. معروف است که شاه در آمریکا به کندی گفته بود: «هر کار بخواهید، من خودم می‌کنم، چه کار به امینی دارید؟» و کندی هم قانع شده بود.

شروع رفراندم برای تصویب مواد ششگانۀ شاه در شش بهمن، که ادعا شد که شش میلیون نفر در آن شرکت جستند، آغاز یک دوران تازه در تاریخ معاصر گشت. این خود دستاویز وقایع فروردین و خرداد ۴۲ شد که رژیم را تا به آستانه سقوط جلو برد. در واقع ۶ بهمن به ۲۲ بهمن پیوست. تشکیل «کنگرۀ آزادزنان و آزاد‌مردان» نشانۀ آن بود که دولت ایران تمام مناسک تجدد و مردمسالاری را به انجام می‌رساند؛ ولی حفرۀ سیاهی که در آن پیدا شد، این بود که احمد نفیسی ـ برگزارکنندۀ کنگره ـ که آن را با موفقیت به پایان رسانده بود، بی‌درنگ توقیف گردید و بی‌محاکمه چهار سال در زندان ماند و بعد از چهار سال گفتند که بی‌گناه بوده! نفیسی یک قدم تا نخست‌وزیری بیشتر فاصله نداشت که فرو افتاد. با این حال، این‌ها مانع نبود که سران بزرگ جهان، یکی پس از دیگری به ایران بیایند: ژنرال دوگل از فرانسه، برژنف از اتحاد شوروی، و دیگران... شاه می‌گفت: «من این اقبال را دارم که دشمنانم نابود می‌شوند» و نمونه‌هایی هم عرضه می‌کرد: برادران کندی که هر دو کشته شدند، خروشچف که به زیر افتاد و در عزلت مرد...

ثبات ویران‌کننده

واقعۀ مهم که ورق تازه‌ای در سرنوشت ایران معاصر گرداند، بر سر کار آمدن گروه «مترقی» به ریاست حسنعلی منصور بود در ۱۷ دی ۱۳۴۲. این جریان چهارده سال پایید که می‌توان آن را دوران «ثبات ویران‌کننده» خواند: دوره آرامش، زرق و برق، تجدد، گران شدن نفت، ثروت سرشار، زایش «تمدن بزرگ»، جشن‌های ۲۵۰۰ ساله، بروبیا؛ همۀ ابواب بختیاری به روی رژیم باز بود تا سرانجام به جانب سقوط برود!

منصور که در توخالی حرف زدن استعداد عجیبی داشت، شروع کرد به نطق پشت نطق، با اصطلاحاتی که درست برای مردم مفهوم نبود و کسی هم گوش نمی‌داد. با تکرار اصطلاحاتی از نوع «کادر»، «برنامه»، «چارچوب»، «سوارکردن» و «پیاده کردن». مثل این بود که این کلمات نخستین بار به زبان فارسی وارد می‌شد تا مردم بیابانی را وارد عالم «آبادانی» و «تجدد» کند! ریاست منصور یک سال هم نکشید. در ۱ بهمن ۱۳۴۳، او را جلو مجلس تیر زدند و کشتند. دستاویزش قبول مصونیت قضائی نظامیان آمریکایی بود که نوعی تجدید «کاپیتولاسیون» شناخته می‌شد. منصور ناکام از جهان رفت،، زیرا آرزو‌های بسیاری در سر داشت و هنوز در قدم اول بود. با این حال، بگومگو دربارۀ قتل او زیاد بود. راجع به قتل‌های سیاسی همیشه بازار شایعه داغ بوده است. در عین حال، یک چیز مسلم است و آن این است که ایران با کل سوابق و فرهنگی که داشت، فردی، چون منصور و اقران او را نمی‌پسندید. ایران اسب توسنی است که سوارِ نه درخور طبع خود را، دیرتر یا زودتر بر زمین می‌زند!

دوست و همکار نزدیک منصور، امیرعباس هویدا، به جای او برگزیده شد. شاید کم کسی به اندازۀ هویدا با منصور در یک خط بود، منتها کمتر جسور و بیشتر زیرک. هویدا با بی‌مسلکی‌ای که دم به نبوغ می‌زد، توانست سیزده سال بر اریکۀ نخست‌وزیری تکیه بزند. شاه با آنکه در آغاز تشکیل دولت منصور با او نظر چندان مساعدی نداشت، بعد او را مردی یافت که گویی به قوارۀ دلخواه اویش سرشته‌اند، مانند کسی که لباسی سفارش بدهد و به قالب تنش بدوزند. کمتر کسی در ایران دیده شده است که بتواند مانند هویدا این چندچهر‌گی را در خود جمع کند: چپ‌مآب باشد؛ فراماسون باشد؛ انترناسیونالیست بشود؛ ایران‌مدار باشد، بی‌آنکه فارسی را درست بلد باشد؛ هم منتسب به دینی خاص باشد، و هم آن را باور نداشته باشد؛ کشور‌های اروپایی را خیلی بهتر از ایران بشناسد، و بر سر هم نتوان اسم برد که به چه چیز در زندگی پایبند است! از همه عجیب تر، سابقۀ ضدسلطنت داشته باشد و آنگاه طی سیزده سال کلمۀ «شاهنشاه» از دهانش نیفتد. این چه طلسمی بود که شاه در این همه مدت به چنین کسی اعتماد کرد، یعنی زمام مملکت را به دست او سپرد؟ این است که من در جای دیگر آن را «معمای ایران» نامیدم؛ ولی در هر حال طلسمی بود که برای خود او و شاه، هر دو، بدبختی آورد.

در گذشته، امثال شریف‌امامی و عَلَم هر چه بودند، ایرانی مآب بودند. درست است که صرفۀ خود را در اجرای «منویّات» می‌دیدند، ولی به گونه‌ای نبودند که از قالب «ایرانیت» بیرون آیند، ولو این ایرانیت را به صورت خودخواهانه‌ای به کار می‌انداختند، اما با آمدن «گروه مترقی»، وضع دگرگون شد. بنای ادارۀ کشور بر شیوه‌ای گذارده شد که به هیچ‌وجه با مزاج ایران سازگار نبود. دیدگاهی که اتخاذ شد، دیدگاه ایرانی نبود، و البته چیزی که در این میان به کمک آمد که به بیراه روی شتاب بخشد، گران شدن نفت بود. تفکر حکومتی ایران به هیچ‌وجه ظرفیت خرج کردن این همه پول را نداشت و سرش به دور افتاد و جز آنکه به انفجاری از نوع ۲۲ بهمن بکشد، راهی در برابرش نماند و دواسبه به سوی آن پیش راند. شاه یک روز گفت: «کوروش، آسوده بخواب، ما بیداریم»، چندی بعد گفت: «صدای انقلاب شما را شنیدم»؛ ولی هر دو خیلی دیر بود. شاه اگر نگوییم که در اجبار بود، خبط بزرگی در زندگی خود مرتکب شد که گروه «مترقی» را بر سر کار آورد؛ زیرا او مجری خوراندن دارویی به ایران گشت که برای او ناسازگار بود:

گفت آن دارو که ایشان کرده‌اند
آن، عمارت نیست، ویران کرده‌اند
بی خبر بودند از حال درون...۱

شکست تجدد

اگر بخواهیم یک مورد را در دنیای سوم به عنوان شکست «تجدد» نام ببریم، آن ایران است. از بعد از ۲۸ مرداد همه تکیه‌ها بر تجدد گذارده شد و نتیجه نداد، مانند قلب پیوندی که پیوند را رد می‌کند. علت روشن است. نه آنکه تجدد چیز بدی باشد، یا ایرانی قابلیت قبول آن را نداشته باشد. نه، علت آن بود که «تجدد» در غیر موضع خود گذارده شده بود. اصلاحات ارضی موجب گشت که عده زیادی از روستا‌ها رو به شهر بنهند. سرمایه‌ها از زمین، به کارخانه‌ها انتقال یابد. مقنّی‌ها و کارگران روزمزد ـ در حالی که از معاش فردای خود بی‌خبر باشند ـ سیگار ونیستون بکشند و احیاناً ویسکی بنوشند. چشم و گوش‌ها به روی دنیائی باز شد که دنیای پلاستیک و ترانزیستوری بود، توقع‌ها افزایش پیدا کرد، ولی امکان‌ها ایستا ماند و زاغه‌ها برپا گردید. فرهنگی نبود که بتواند در میان آن‌ها هماهنگی ایجاد کند. از سوی دیگر افزایش تعداد دانشجو فضای دانشگاه‌ها را متشنج کرد و موج آن به طرف بازار و جنوب شهر رانده شد. دانشجویان نیم خوانده، نظاره‌گر یک گروه ممتاز بودند که به درون حکومت راه پیدا کرده بودند و می‌توانستند واجد همه چیز باشند، در حالی که آنان افق روشنی در برابر نمی‌دیدند. تبلیغ حکومت ـ تلویزیون و رادیو ـ و ارعاب سازمان امنیت قادر نبود که جلو گسترش عصیان را بگیرد.

دانشگاه‌ها یک کانون رام ناشدنی بودند. همه چیز، هم بود و هم نبود... ایران در میانِ بود و نبود به سر می‌برد؛ از این رو کار به انقلاب کشیده شد... کشتی نظام‌های حکومتی ایران بر حسب طبیعت ایرانی، همیشه یک سوراخ دارد. از زمان مزدک به این سو، این سوراخ، کار حکومت را از یکدست شدن بازمی‌داشته. این است که ایرانی همواره «التقاطی» زندگی کرده. اگر موج راست می‌آمده، هیچ وقت راستِ راست نمی‌مانده؛ اگر موج چپ می‌آمده، هیچ وقت چپِ چپ نمی‌مانده، و راه میانه هم برایش دشواریاب بوده.

در همان زمان با آنکه دولت‌ها به راست حرکت می‌کردند، نه آن بود که عناصر چپ بیکار بنشینند. در همه شئون جای پائی داشتند: در مطبوعات (حتی مطبوعاتی که ظاهر و سابقه محافظه‌کاری داشتند)، در میان طبقه فرهنگی و درس خوانده، در رادیو و تلویزیون، در ادارات، با همۀ صافیی که دستگاه به کار می‌برد. کسی که ویروس چپ در تنش رفته بود، ولو برگشته بود و نفی می‌کرد، ولو خود را مطیع و خدمتگزار نشان می‌داد، باز آن حسرت کهنه، آگاه یا ناآگاه به سراغش می‌آمد. تقیّه در ایران هم نجات‌بخش و هم آشوبگر بوده است. در خود دولت، آن اواخر همیشه چند چپ «تائب» وجود داشت، از جمله خود هویدا. ولی برای ناراضی بودن در آن دوران، لازم نبود که کسی چپ یا راست باشد. بی‌اعتنائی‌ای که به فکر و نظر مردم نشان داده می‌شد، و تبعیض و فسادی که در کار بود، همه را از هر نوع جهان‌بینی، دلزده نگاه می‌داشت.

پی نوشت:

۱ ـ اگر تاریخ ایران و سنت و فرهنگ آن و نوامیس اجتماعی را تجزیه و تحلیل کنیم، هویدا کم صلاحیت‌ترین کسی شناخته می‌شد که بتواند بر اریکۀ نخست وزیری ایران تکیه بزند؛ ولی زد و مردم هم با خاموشی و صبوری و خونسردی خاص خود آن را تحمل کردند. اگر روزی می‌رسید که مردم ایران قدری از خود حساب بکشند، گمان می‌کنم که از بعضی تحمل‌هائی که کرده و اغماض‌هائی که به خرج داده بودند، منفعل می‌شدند. هویدا هیچ یک از خصوصیاتی را که مورد پسند و احترام معهود مردم ایران باشد، واجد نبود؛ ولی چه نبوغی داشت که توانست سیزده سال بر اریکه قدرت بماند، از شگفتی‌هاست. سرنوشتی که خود رژیم سرانجام شامل حال او کرد و او را با خفت و خواری به زندان افکند، در واقع بر شکست رژیم صحه گذارد؛ زیرا کسی که در تاریخ مشروطه درازترین عمر نخست وزیری را گذرانده بود و «خدمتگزار اول» شناخته می‌شد، خط بطلان بر تمام اعمالش کشیده شد، بدان گونه که وزیرزدائی دوران مغول و سلجوقی را به یاد می‌آورد. در میان همه حرف‌های هویدا، یک حرف از همه معنی دارتر بود و آن، این بود که در زندان گفت «سیستم». این سیستم، یعنی کارگاهی که افراد در آن ریخته می‌شوند، به صورت بی‌اراده درمی‌آیند و بعد کارگزار می‌گردند.

ارسال نظرات
نام:
ایمیل:
* نظر:
قوانین ارسال نظر