کد مطلب: ۵۵۵۲۸۳
به بهانه روز مادر به سراغ ۳ زن رفتیم که تجربه زیسته آن‌ها از مادری متفاوت‌تر از بقیه مامان‌ها بوده است

به گزارش مجله خبری نگار، مادر هیچ پس و پیش و مقدمه‌ای نمی‌خواهد. این چهار حرفی با خودش یک دنیا حرف نگفته دارد و به تعداد مادرانی که روی زمین زیسته‌اند می‌توان قصه و روایت برای آن ردیف‌کرد. شاید شیوه مادری هر دهه تفاوت‌هایی داشته‌باشد، اما بیشتر آن‌ها یک مرام‌نامه نانوشته دارند که در اصل‌ها مشترک هستند. آن‌ها می‌توانند با نیم نگاهی از آتش، گلستان بسازند و می‌دانیم که در بازکردن کورگره‌ها استادند. گزافه نمی‌گوییم و به سراغ سه زن می‌رویم که مادری را متفاوت‌تر از دیگران تجربه‌کرده‌اند. پرونده امروز روایت فریبا، نوشین و کتی از مادرشدن است.

مربی نبودم و واقعا مامان شدم!

این مامان‌های جادویی!

روایت مادری که علاوه بر مادری برای ۲ دختر خودش، مامان و مددکار دختران دیگری هم است

فریبا حیدری ۵۵ ساله است. دو دختر ۲۶ و ۲۸ ساله دارد که یکی دبیر فیزیک است و دیگری مهندسی هواوفضا خوانده. فریبا حدود ۱۴ سال است که مربی آموزشی و مددکار اجتماعی موسسه همدم است. به قول خودش مامانِ دختر‌های آن‌جاست. او مامان‌بودن برای بچه‌های بی‌سرپرست، بدسرپرست، معلول و... موسسه را یک شغل نمی‌داند و می‌گوید من واقعا «مامانِ دخترامم». فریبا در ادامه از مادرانگی متفاوتی که برای بچه‌های قدو‌نیم‌قد موسسه داشته‌است، صحبت‌می‌کند. در طول گفتگو لفظ «دخترام» از دهانش نمی‌افتد و با یادآوری خاطراتش چشمانش پر اشک می‌شود.

مانند کوهنورد‌ها خسته‌می‌شدم، ولی لذت می‌بردم

فریبا حدود ۹ سال مربی آموزشی دختر‌های موسسه بوده‌است و حالا در بخش مددکاری فعالیت‌می‌کند. خودش درباره این که چطور این راه را انتخاب‌کرد، می‌گوید: «من قبل از این شغل، کار‌های دیگری را تجربه‌کرده‌بودم و همیشه دنبال شغلی بودم که با روحیه‌ام سازگار باشد. وقتی وارد موسسه و مربی بچه‌های موسسه شدم کارم را مثل یک شغل نمی‌دیدم. حالم شبیه کسی است که می‌رود کوهنوردی. خسته می‌شود، ولی خیلی لذت می‌برد. پابه‌پای دخترانم می‌خندم و گریه می‌کنم. جوری که این بچه‌ها به من مامان می‌گویند شاید بچه‌های خودم نگویند و همیشه به خاطر توفیقی که خدا داد تا کنار این بچه‌ها باشم، شاکرم. به‎خصوص وقتی مربی آموزشی بودم و واقعا مامان‌شان بودم. کوچک بودند و رشد و بزرگ‌شدن‌شان را دیدم. آن زمان، ۲۴ ساعت مامانِ دخترهایم بودم و ۴۸ ساعت خانه. وقتی مدرسه می‌رفتند و درس و مشق یا دیکته داشتند مثل یک مامان در کنارشان بودم. همه‌جور مهارت خودیاری، اجتماعی و حتی آشپزی و خیاطی را هم یادشان می‌دادم. هنوز که هنوز است وقتی آن‌ها را می‌بینم همدیگر را بغل می‌کنیم. دختر‌های این قسمت از نظر جسمی و ذهنی سالم بودند. الان خیلی‌هایشان دیپلم گرفتند و سرکار می‌روند. وقتی از آن قسمت به بخش مددکاری آمدم شب تا صبح گریه می‌کردم. احساس می‌کردم از بچه‌های خودم دور افتادم. الان هنوز بعضی روز‌ها بعد از تمام‌شدن کارم، خوراکی می‌خرم و می‌روم پیش‌شان. دور هم می‌نشینیم و حرف‌می‌زنیم.»

اول دخترانم بعد بقیه! این قانون من است

«در بخش مددکاری اوضاع متفاوت است. بچه‌هایی که این جا هستند یا خانواده‌شان آن‌ها را به مرکز سپرده‌اند یا مشکلات جسمی و ذهنی دارند. من به عنوان مددکار مسئول پیگیری و رسیدگی به کار‌ها و حقوق این بچه‌ها در داخل و بیرون مرکز هستم. مثلا خانواده را موظف‌می‌کنیم که بیایند و بچه‌شان را ببینند. نقشم در این کار سخت‌تر است و فراتر از مادری است. هم این که بار حقوقی پیدامی‌کند. یک کار دیگرمان این است که دنبال سرپرست مجهول‌ها بگردیم.

ثبت‌احوال فقط برای این که دخترانم هویت داشته‌باشند یک شناسنامه با یک نام‌خانوادگی رندوم برایشان صادرمی‌کند، اما جلوی نام پدر و مادر هیچ اسمی نیست. بعضی بچه‌ها هم که بیماری سخت دارند، به اصطلاح ایزی‌لایفی هستند و خانواده توان نگهداری آن‌ها را ندارد. با نامه مرکز، آن‌ها را پذیرش می‌کنیم. در مجموع مددکاری این شکلی است. بچه‌های این قسمت حساس‌ترند و با بچه‌های بیرون اصلا قابل مقایسه نیستند. محبت برایشان خیلی مهم است و وقت خیلی زیادی باید برایشان بگذارید. من حتی اگر یک مسئول بیاید و یکی از دخترانم سلام‌کند کنارش می‌ایستم تا حرف دخترم تمام‌شود. با این که هوش‌برشان ۵۰ به پایین است یعنی فقط سلام من را می‌فهمند.» این‌ها روایت‌های خانم حیدری از نقشی است که الان به عنوان مددکار و یک جور‌هایی مادر بچه‌های موسسه دارد.

بعد از بازنشستگی دوباره باید مامان‌شان شوم

«به نظرم مادر بودن در خانه فرق دارد. آن جا بچه‌ها پدر هم دارند و در کل یک خانواده هستند، اما در موسسه فرق‌دارد.» فریبا با این مقدمه به سراغ خاطراتش از زمانی می‌رود که همزمان مامانِ ۲۰ بچه در موسسه بود. می‌گوید: «یک بار یکی از دختر‌ها تب کرده‌بود و به توجه هم نیاز داشت. یک تخم‌مرغ آوردم و از روی شوخی گفتم بگذار ببینم چه کسی چشمت کرده. روز بعد دیدم ۱۰ نفرشان خودشان را زده‌اند به تب‌داشتن. خیلی دوست‌شان داشتم. خاطرات ناراحت‌کننده هم دارم، ولی هیچ‌وقت دوست‌ندارم آن‌ها را تعریف‌کنم، چون با دخترانم زندگی کردم. وقتی هدفون روی گوش‌شان می‌گذاشتند می‌رفتم هدفون را می‌گذاشتم روی گوشم تا ببینم چه آهنگی گوش‌می‌کنند، چون بعضی وقت‌ها با آن گریه‌می‌کردند. می‌گفتند «مامان! تو می‌ری خونه و پیش بچه‌ها و خانواده. ما که خانواده‌نداریم» خیلی سخت بود. واقعا نقش مربی را برایشان بازی نکردم و دیگر مادرشان شدم و آن‌ها هم من را به عنوان مادر قبول‌داشتند خدا را شکر. یک‌بار وقتی در نگهبانی داشتم بچه‌ها را تحویل‌می‌دادم، زمین خوردم و از زیر آستینم خون‌می‌چکید. سریع رفتیم کلینیک و دستم را پانسمان‌کردند. آن شب دخترانم نگذاشتند من به چیزی دست‌بزنم. می‌گفتند مامان تو فقط استراحت‌کن. خودشان غذا را آماده‌کردند، مشق‌هایشان را نوشتند و حتی در نوشتن گزارشی که باید به مدیریت می‌دادم، کمک‌کردند. روز اولی که رفتم پیش این بچه‌ها، مدل‌شان فرق‌داشت، ولی چون خودم مامان‌بودم مدل مامان‌ها نشستم و همه چیز را یادشان دادم. حال خودم با آن‌ها خوب بود و همیشه می‌گویم بعد از بازنشستگی دوباره باید بروم مامان آن‌ها بشوم.»

زندگی در یک مهدکودک ۲۴ ساعته!

این مامان‌های جادویی!

روایت یک مادر ۳۴ ساله که با به دنیاآمدن چهارقلو‌ها تجربه‌های عجیبی را پشت‌سر گذاشت

نوشین نباتی یک مادر دهه شصتی است و تجربه‌ای دارد که کمتر کسی از همسن‌و‌سال‌های او شبیه آن را از سر گذرانده‌است. نوشین یک مادر ۳۴ ساله است که در ۲۴ سالگی برای اولین بار مادر می‌شود و ۴ سال بعد، مادری را با به دنیا‌آوردن یک چهارقلو تجربه‌می‌کند. حالا او مادر دختر بزرگش هلنا و هانا، هیلدا، سپهر و سهیل ۶ ساله است. او و همسرش روز‌های پرچالشی را به واسطه دست‌تن‌ها بودن پشت سر گذاشته‌اند و مشکلات‌شان با بزرگ‌شدن بچه‌ها از شکلی به شکل دیگر تغییرمی‌کند. این روایت نوشین است.

از چهارقلو بودن بچه‌ها شوکه شدیم

وقتی با نوشین صحبت‌می‌کنم صدای بچه‌ها برای لحظه‌ای قطع‌نمی‌شود. با هم به اختلاف خورده‌اند و هرکدام شکایت آن‌یکی را پیش مادر می‌آورد. نوشین اختلاف را مدیریت می‌کند، ولی بین صحبت‌مان این کشمکش‌ها همچنان ادامه‌دارد. می‌گوید: «خودم اهل تهران هستم. همسرم اهل مراغه است و در نیروی هوایی کارمی‌کند. اول ازدواج‌مان من خیلی بچه دوست‌داشتم، ولی همسرم می‌گفت تا ۵ سال بچه‌دار نشویم، اما به نظر من احترام گذاشت تا خدا هلنا را به ما داد. به خاطر کار شوهرم در شهرستان زندگی می‌کردیم و هلنا ۲ ساله بود که انتقالی گرفتیم و به تهران آمدیم. دوست داشتم اختلاف سنی بچه‌ها کم باشد و تصمیم‌گرفتیم دوباره بچه‌دار شویم. فکرش را هم نمی‌کردیم که دومین بچه‌مان قرار است چهارقلو باشد. حتی وقتی سونوگرافی رفتیم، چون عدد بتا خیلی بالا بود گفتند شاید حاملگی خارج از رحم باشد، اما با سونوگرافی بعدی مشخص‌شد بچه‌ها چهارتا هستند. اول خوشحال نشدیم، شوکه بودیم و نمی‌دانستیم می‌توانیم از پس چهار بچه دیگر بربیاییم یا نه. می‌گفتند دو تا از بچه‌ها را حذف‌کنید، ولی من گفتم نمی‌توانم انتخاب‌کنم که کدام را حذف‌کنید یا همه‌شان باید باشند یا هیچ‌کدام.»

بچه‌ها که گریه‌می‌کردند من هم می‌زدم زیر گریه

زندگی نوشین را شاید بشود به قبل و بعد از به دنیاآمدن چهارقلو‌ها تقسیم‌کرد. به‌خصوص که او اصرار داشت تا دختر بزرگش هلنا، بچگی‌کند و از او برای بزرگ‌کردن بچه‌ها کمک‌نگیرد. مادرش سالخورده است و مادرهمسرش هم از دنیا رفته. می‌گوید: «وقتی بچه‌ها به دنیا آمدند مقداری پس انداز داشتیم و همه را خرج شیرخشک و پوشک بچه‌ها کردیم. فقط توانستیم ۸ ماه شیر خشک یارانه‌ای بگیریم. هلنا آن روز‌ها خودش بچه بود و بعضی وقت‌ها که بچه‌ها با هم گریه می‌کردند من هم می‌نشستم به گریه‌کردن. یکی را می‌گذاشتم روی پاهایم، یکی در بغلم، یکی در کریر و یکی را هم در گهواره. هیچ نیروی کمکی یا پرستاری نداشتیم. وقتی می‌خواستم ظرف‌ها را بشویم کریر‌ها را کنار هم می‌گذاشتم. با پا آن‌ها را تاب می‌دادم و همزمان ظرف‌ها را می‌شستم. هر یک ساعت و ۴۵ دقیقه بچه‌ها شیر می‌خواستند و من باید برای هرکدام یک ربع وقت می‌گذاشتم. بعدش هم نوبت شستن شیشه شیر‌ها بود و دیگر وقت استراحتی نداشتم. شب‌ها شاید در حالت نشسته یک چرت کوتاه می‌زدم. حتی یک بار وقتی بیدار شدم دیدم شیشه شیر در دست، خوابم برده. مثل فیلم‌ها نبود که به نوبت در دهان هر کدام غذا بگذاری و تمام‌شود. یکی‌شان غذا می‌خورد و یکی نمی‌خورد. یکی‌یکی بچه‌ها را به اتاق می‌بردم و غذایشان را می‌دادم. بعضی وقت‌ها بغل می‌خواستند و من هم می‌نشستم و می‌گفتم هرکی بغل می‌خواهد بیاید پیش من. نمی‌دانید چه دردسر‌هایی داشت، اما حتما خدا توانایی‌اش را در من دیده بود که این چهارقلو را نصیبم کرد.»

بچه‌ها بزرگ‌شدند و حالا منم و بیماری‌ها

نوشین و همسرش که او هم دهه شصتی است، در یک طبقه از خانه‌های سازمانی محل کار همسرش زندگی‌می‌کنند. چندین برنامه تلویزیونی رفته‌اند، ولی هیچ‌وقت گره از مشکلات‌شان باز نشده‌است. می‌گوید: «به دفتر ریاست جمهوری نامه‌زدم، ولی می‌گویند اعتبارات برای کسانی است که در این دولت چهارقلو به بالا دارند. مسئولیت چهارقلو سخت است و در صورتی خوب است که پدر کنارشان باشد، نیروی کمکی باشد و از پس هزینه‌ها بربیایید. شوهر من صبح می‌رود و ۱۱ شب برمی‌گردد. من امسال بچه هایم را پیش دبستانی نفرستادم، چون شهریه هر کدام ۸ میلیون می‌شد. حتی در فضای مجازی فعالیت‌کردن هم وقت می‌خواهد و باید از زندگی و بچه بزنید. یک سال است به خاطر نداشتن نیروی کمکی، نبود روحیه و مشکلات اقتصادی بیماری‌های مختلفی به سراغم آمده‌اند. چهارقلو‌هایی در اینستاگرام هستند که هر قل را یکی نگه‌می‌دارد و اگر با آن‌ها صحبت‌کنید می‌گویند اوضاع گل‌وبلبل است، اما واقعا برای من سخت است. خانه ما الان برای یک خانواده ۷ نفره کوچک است و ما درخواست خانه بزرگ‌تر یا ویلایی دادیم، ولی به جایی نرسید. اگر خانه حیاط داشت بچه‌ها در خانه به جان هم نمی‌افتادند. خسته شدم و از لحاظ روحی به هم ریختم.» صحبت‌های نوشین که تمام‌می‌شود هنوز صدای بچه‌ها می‌آید و دارم به این فکر می‌کنم او زندگی در یک مهدکودک ۲۴ ساعته با همه چالش‌هایش را هر روز زندگی می‌کند.

به اشتباه فکر می‌کردم مادرِ کافی نیستم!

این مامان‌های جادویی!

روایت مادری که در اولین تجربه خود متوجه شد فرزندش اوتیسم دارد، اما کوتاه نیامد

کفایت ذوالفقارنسب ۳۷ ساله است و مادر دو پسر ۱۴ و ۷ ساله. او را «کتی» صدامی‌کنند. یک سال بود که مادرش را از دست داده بود و فهمید مادر شده‌است. دو سال بعد از به دنیا آمدن پسر بزرگش امیرحسین رستگار بود که اطرافیان به او گفتند حرکات پسرش غیرعادی است و شاید مشکلی داشته‌باشد. خودش می‌گوید نمی‌خواستم باورکنم، اما بعد از نظر پزشک‌ها بالاخره پذیرفتم امیرحسین مبتلا به اوتیسم است. او همیشه فکرمی‌کرد هیچ‌وقت یک مادرِ کافی برای پسرش نبوده‌است. ذهنیتی که خیلی از مادر‌های ایرانی دارند و در بیشتر موارد اشتباه است.‌

می‌خواستم به همه ثابت‌کنم بچه مشکل ندارد

زن‌ها وقتی قرار است مادرشوند برای خودشان هزار و یک قصه و رویا می‌بافند، اما گاهی همه‌چیز آن‌طور که باید، پیش‌نمی‌رود. کتی قصه و تجربه زیسته خودش را از مادرشدن این‌طور روایت می‌کند: «امیرحسین ۲ ساله بود که متوجه شدم اوتیسم دارد. البته من آن زمان کم‌سن و کم‌تجربه بودم. امیرحسین هم خیلی بچه بامزه‌ای بود، اما کم‌کم بقیه که تجربه‌شان بیشتر بود گفتند این بچه مشکل دارد. مثلا وقتی صدایش می‌کردیم برنمی‌گشت نگاه‌کند. تجربه اول مادری‌ام بود. اوایل اصلا قبول‌نمی‌کردم و می‌گفتم مشکل ندارد. خیلی با او کار می‌کردم. انگار می‌خواستم به همه ثابت‌کنم بچه‌ام مشکل ندارد و شما دارید اشتباه می‌کنید. خیلی چیز‌ها را یادش دادم؛ از اعداد و الفبا تا سوره‌ها و حروف انگلیسی. ولی مهارت‌های اجتماعی‌اش ضعیف بود؛ با بچه‌ها بازی نمی‌کرد و احساس خطر نداشت. گاهی دور خودش می‌چرخید و دست‌هایش را محکم تکان‌می‌داد. من آن اوایل همه این‌ها را می‌دیدم، ولی قبولش نداشتم و می‌گفتم به خاطر بچگی‌اش است. وقتی امیرحسین ۴ ساله‌شد به خودم قبولاندم که یک مشکل وجوددارد. وقتی پیش پزشک رفتیم تشخیص اوتیسم داد و به گفتاردرمان و کاردرمان ارجاع‌مان داد. تا هرجا که می‌توانستیم رفتیم، ولی گفتاردرمانی زیاد افاقه نکرد.»

کم‌کم به پذیرش رسیدم

«وقتی بیماری امیرحسین را قبول کردم بهتر می‌توانستم آن مدیریت‌کنم. سعی کردم تا وقتی هفت‌ساله می‌شود یک کار را یاد بگیرد تا برای آینده‌اش خوب باشد. چون بچه‌های اوتیسم دیر یک مهارت را یادمی‌گیرند و طول می‌کشد تا در آن حرفه‌ای شوند. خیلی کار‌ها را امتحان‌کردم. یک بار سال ۹۸ به یک کلینیک رفتیم و مربی آن‌جا گفت نقاشی‌اش خیلی خوب است و چرا ادامه‌نمی‌دهد؟ قبلا هم با هم نقاشی کرده‌بودیم، ولی صرفا به عنوان یک سرگرمی به آن نگاه‌می‌کردم. از آن به بعد افتادم دنبال این که امیرحسین نقاشی را اصولی‌تر یادبگیرد. این‌طرف و آن‌طرف سرچ می‌کردم که چه چیز‌هایی باید به او یاد بدهم که به دردش‌بخورد. در هر مورد که توانایی داشت با او کار می‌کردم. کم‌کم به پذیرش رسیدم و با مشاوره‌های پزشکی، تصمیم‌گرفتیم دوباره بچه‌دار شویم. من و همسرم نسبت فامیلی نداشتیم و دکتر گفت احتمال مبتلا بودن بچه دوم خیلی کم است. راهنمایی‌هایی هم کرد که در دوره بارداری آن‌ها را رعایت‌کردم مثل تغذیه و حال روحی. سعی‌می‌کردم همیشه شاد باشم و از هرجا که انرژی منفی می‌گرفتم دوری می‌کردم تا پسر بعدی‌ام صحیح و سالم به دنیا آمد و این یک تسکین بود برایم.» این‌ها روایت کتی از روزهایی است که بیماری امیرحسین را پذیرفت. البته قصه او این جا تمام نمی‌شود.

احساس می‌کردم کم گذاشتم

کجا و کدام نقطه بود که به عنوان یک مادر برایت سخت تمام‌شد. این آخرین سوالی است که از کتی می‌پرسم و او این‌طور جواب می‌دهد: «من از روز اول هیچ‌وقت کم‌نمی‌آوردم. یک روز نمی‌شد که من با امیرحسین تمرین و کار نکنم. طوری که اگر یک روز به جای دو ساعت، یک ساعت و نیم با پسرم کار می‌کردم عذاب وجدان می‌گرفتم. مدام با خودم می‌گفتم که وقتم گذشت و نتوانستم به اندازه با او تمرین‌کنم. انگار شبانه‌روز در اختیارش بودم، اما همیشه احساس می‌کردم کم گذاشتم. بعد‌ها که فکر کردم دیدم روز و شبم را در اختیارش گذاشته‌بودم، اما همیشه این حس منفی را داشتم. الان امیرحسین یک نوجوان است و مشکلات خاص خودش را دارد. بزرگ‌ترین مشکلی که الان داریم بلوغ اوست و مهم‌ترین دغدغه‌ام این است که باید آن را مدیریت‌کنیم. گاهی پسر ۷ ساله‌ام درکی از رفتار‌های برادرش ندارد. بعضی وقت‌ها به کار او می‌خندد، ولی برایش توضیح‌می‌دهم که این رفتار او از روی شوخی نیست و نباید بخندی. راستش من خیلی خودخوری می‌کردم. همیشه به مادر‌ها می‌گویم هیچ مادری برای بچه‌اش کم نمی‌گذارد، اما من همیشه عذاب وجدان داشتم. این موضوع خیلی روحیه ام را خرد می‌کرد همیشه فکر می‌کردم از بقیه کمترم و فلان مادر بهتر از من با بچه‌اش کار می‌کند. به مادر‌ها می‌گویم به خودشان اعتقاد و ایمان داشته باشند. همین.»

منبع: خراسان

برچسب ها: والدین کودکان
ارسال نظرات
نام:
ایمیل:
* نظر:
قوانین ارسال نظر