کد مطلب: ۴۹۰۰۱۱
۰۵ شهريور ۱۴۰۲ - ۰۰:۲۲
روایت زنان رزمنده از دفاع مقدس/ ۸

بانوی رزمنده با شنیدن خبر شهادت پسرش دست از کار نکشید

تهران- رزمنده دفاع‌مقدس می‌گوید: همراه خواهران برای کمک به پشتیبانی جبهه جمع شده بودیم که خبر شهادت پسر، خاله دوستم را به او دادند تعجب کردم که او با شنیدن این خبر گفت که می‌مانم و کار‌های پشتیبانی را انجام می‌دهم بعد از اتمام کار‌ها برای وداع با فرزندش رفت.

به گزارش مجله خبری نگاردکتر دولت خلیلوند پاتولوژیست و متخصص آسیب شناسی است وی دوران تحصیل در رشته پزشک عمومی و تخصص را در دانشگاه علوم پزشکی تهران گذراند. او می‌گوید در دوران جنگ محصل و حدود ۱۷ سال سن داشته. این بانوی رزمنده در بیان خاطرات خود از دفاع مقدس چنین نقل می‌کند: در منطقه مهران از توابع استان ایلام حضور داشتم آن زمان هنوز نوای جنگ نواخته نشده بود و بسیاری از افراد نمی‌دانستند جنگی در میان است، ۳۱ شهریور با بمباران شهر‌های ایران جنگ علنی شد.

چون امام خمینی (ره) فرموده بودند همه باید تعلیمات نظامی ببینند و ارتش ۲۰ میلیونی تشکیل شود قبل از آغاز جنگ با چند نفر از خواهران که از شهر‌های دیگر مانند دزفول به ایلام آمده بودند یک گروه مانند واحد سپاه خواهران تشکیل دادیم و عازم مهران شدیم در آنجا علاوه بر آمادگی در شرایط سخت، تعلیمات نظامی نظیر کار با اسلحه و کلاشینکف را فراگرفتیم؛ حتی می‌توانستیم آر پی جی را حمل کنیم.بانوی رزمنده با شنیدن خبر شهادت پسرش دست از کار نکشید

بعد از اینکه متوجه شدیم در مهران اتفاقاتی در حال وقوع است وقتی با چند نفر از خواهران و فرمانده سپاه وقت وارد مهران شدیم، دیدیم آسمان روشن شد؛ نمی‌دانستیم آن چه چیزی بود بعد نیرو‌های سپاه گفتند چیزی که در آسمان دیدید منور بود و ارتش عراق با انداختن آن به آسمان منطقه را شناسایی می‌کرد. این اولین حضور من در جبهه‌های حق علیه باطل بود.

تلخی و شیرینی خاطرات جنگ توامان است، نیرو‌های بعثی سمت ما خمپاره زدند خانم‌ها ترسیده بودند و برخی از آن‌ها جیغ کشیدند، سریع زیر یکی از ستون‌های سپاه مهران مخفی شدیم؛ هیچکدام از ما مجروح نشدیم فقط با این اتفاق متوجه شدیم موضوع جدی‌ست و جنگ آغاز شده است. نیرو‌ها و فرمانده سپاه به ما گفتند سریع از اینجا بروید. ما به خانه بازگشتیم هر چند بعد از آن هر کاری از دستمان بر می‌آمد برای پشتیبانی جبهه انجام دادیم.

بعد‌ها که همراه خواهران برای کمک به پشتیبانی جبهه جمع شده بودیم خبر شهادت پسرخاله دوستم را به او دادند. او با شنیدن این خبر همچنان برای کمک و پشتیبانی به جبهه و جنگ ماند. به او گفتیم برای خاکسپاری فرزندت نمی‌روی؟ گفت می‌روم وقتی کارم اینجا تمام شد. همه ما تعجب کرده بودیم. ماند و بعد از اتمام کار‌ها برای وداع با فرزندش رفت. این خاطره بعد از گذشت بیش از ۳۰ سال همچنان در ذهنم باقی مانده است که جنگ و جبهه از ما چه انسان‌هایی ساخت.

ارسال نظرات
قوانین ارسال نظر