به گزارش مجله خبری نگار، تصور میکردند وقتی خط تلفنی راهاندازی کنند تا آسیبدیدگان اجتماعی با خیالی آسوده و بهصورت محرمانه درباره دغدغههای خود درددل کنند، اغلب درباره مشکلاتی مانند طلاق، اعتیاد یا نافرمانی فرزندانشان پرسوجو خواهند کرد، ولی بیشترین کسانی که با آنها تماس میگرفتند زنانی بودند که با ویروس اچآیوی (HIV) مثبت زندگی میکردند و بهدنبال کسی میگشتند تا بدون انگ زدن به آنها و طردکردنشان راه چارهای جلوی پایشان بگذارد و راه کنار آمدن با این بیماری را نشانشان دهد. وقتی شمار این زنان و مادران سرگردان بیپناه فراوان شد، تابلوی انجمن احیا بر سر در پلاک ۲ کوچه شهیدجعفرزادگان قرار گرفت تا سقف امنی باشد برای کم کردن درد و رنج زنان و کودکان مبتلا به اچآیوی مثبت.
گاهی سر صبح سر و کله بهار و باران پیدا میشود؛ درست وقتی نان بربری داغ تازه رسیده و بساط صبحانه ساده زهرا حاجیزاده و همکارانش به راه شده است. بهار میداند که سر این سفره اگر او به نان دست بزند، آن را دور نمیریزند. بشقاب و استکانش را مثل ظرفهای نجس کنار نمیگذارند و همسفرههایش از نشستن کنار او نمیترسند. بهار خودش هم وقتی دکتر به او خبر داد به اچآیوی مثبت مبتلا شده، فکر میکرد اگر بچههایش را ببوسد، آنها را بغل کند یا برایشان غذا بپزد، مانند او بیمار میشوند و همین دلواپسیها باعث شد ۳ بار دست بهخودکشی بزند تا باعث رنج فرزندانش نشود. مدتها طول کشید تا حاجیزاده و همکارانش او را قانع کردند که میتواند برای ۲ پسر و تنها دخترش مادری کند بدون آنکه بیماری را به آنها انتقال دهد، اما درست وقتی بچهها پذیرفته بودند که مادر زحمتکششان و حتی ناپدری معتادشان که باعث بیماری همسرش شده با مراقبت و مصرف دارو میتوانند زندگی معمولی داشته باشند، این موضوع در میان دوست و آشنا پیچید و دیگر هیچکس، حتی خواهر بهار، با او سر یک سفره ننشست.
باران از ۹ سالگی ساقی دایی موادفروشش بود و داییاش او را در ۱۳ سالگی به یکی از همپیالههایش شوهر داد. وقتی باران مادر شد تصمیم گرفت اعتیاد چندین سالهاش را ترک کند تا فرزندش در آغوش یک مادر سالم بزرگ شود. او که میدانست در کنار همسر معتادش هیچوقت نمیتواند از اعتیادش خلاص شود، ۱۰۰ روز در گورهای خالی خوابید و با نان و نذریهای کم و زیاد بستگان اموات روزگار گذراند تا پاک شد، اما پیش از آنکه طعم زندگی بدون دود و دم زیر زبانش مزه کند، متوجه شد اچآیوی از همسرش به او منتقل شده است. سالها دست و پنجه نرم کردن با روزگار سبب شده بود هیچ اتفاق غیرمنتظرهای نتواند باران را گیج و بلاتکلیف کند و او بعد از چند شبانهروز گرسنه سر کردن و گز کردن کوچه و خیابانهای شهر به خانه بازگشت تا با هویت جدیدی که بهدست آورده بود، زندگیاش را باز هم از سر بگیرد. او در این زندگی تازه، درست وقتی که تنهایی او را به زانو درآورده بود، با حاجیزاده و اعضای انجمن احیا آشنا شد. آنها برای او و بهار سرمایهای فراهم کردند تا بتوانند با دستفروشی در مترو زندگیشان را بچرخانند. بخشی از مخارج تحصیل و سر و سامان گرفتن فرزندانشان را تأمین میکنند و اگر برای تهیه دارو و خورد و خوراکشان گیر و گرفتاری داشته باشند یا زخمزبانها و نامهربانی اطرافیانشان آنها را به ستوه آورد، تنهایشان نمیگذارند.
حکایت پا گرفتن انجمن احیا به دهه ۷۰ برمیگردد؛ زمانی که خسرو منصوریان و همسرش انجمن حمایت از آسیب دیدگان اجتماعی را بهتازگی راهاندازی کرده بودند. در آن زمان زوج مددکار خط مشاوره ۵ رقمی راهاندازی کردند تا هرکس در زندگیاش گرهی افتاده یک دل سیر با مددکاران گپ بزند و مشکلاتش را با آنها در میان بگذارد. با راهاندازی این خط زوج مددکار پی بردند بیپناهترین قشری که به کمک نیاز دارند، زنان و کودکان مبتلا به اچآیوی مثبت هستند و تصمیم گرفتند با کمک زهرا حاجیزاده و دیگر همراهانشان انجمن احیا را راه بیندازند تا از این بیماران خاص حمایت کنند.
آنها پس از راهاندازی انجمن احیا سراغ مادران بیمار رفتند و خیالشان را آسوده کردند که اگر اعتماد کنند، بدون آنکه نام و نشان آنها را پرسوجو کنند، همراز و کمکحالشان میشوند. چندان طول نکشید که ۸۰-۷۰ زن و مادری که سایه سنگین بیماری اچآیوی بر زندگیشان هوار شده بود با پذیرش قوانین و مقررات انجمن، عضو آن شدند. براساس این قوانین آنها از رفتارهای پرخطر که سلامتی دیگران را به خطر میانداخت، منع شدند و تعهد دادند نسبت به مصرف منظم داروی خود دقت کنند. از آن زمان بیش از ۳ دهه گذشته و مادران احیا علاوه بر آنکه از مقرری ماهانه برای هر یک از فرزندانشان بهرهمند شدهاند و در کارگاههای اشتغالزایی تحت پوشش انجمن مشغول هستند، موقع دلتنگی هم خانوادهای بزرگ و همدل دارند که میتوانند تنهاییهایشان را با آنها قسمت کنند. اکنون بسیاری از مادران عضو انجمن که به سفیران انجمن تبدیل شدهاند، در همایشها و برنامههایی که حاجیزاده و همکارانش برای آگاهی قشرهای مختلف برگزار میکنند، مشارکت دارند. ۴۱ کودک متأثر از ایدز زیر چتر حمایت انجمن احیا قرار دارند که اچآیوی یتیمشان کرده یا بیماری از پدر و مادرشان به آنها منتقل شده است.
زهرا حاجیزاده انگ اجتماعی و طردشدن از جامعه را مهمترین مشکل بیماران مبتلا به ایدز میداند. او تعریف میکند: «من روی لباس فرمم علامت روبان قرمز دارم. یک روز در یکی از واگنهای شلوغ مترو زوج جوانی با دیدن آن روبان قرمز تصور کردند من هم بیمار هستم و وقتی مسافران واگن حرفهای آنها را شنیدند به سرعت از من فاصله گرفتند و در چشم برهم زدنی اطرافم خالی و خلوت شد! وقتی نگرانی آنها را دیدم برایشان توضیح دادم که سفیر انجمن احیا هستم و درباره بیماری اچآیوی مثبت و راههای انتقال و پیشگیری آن برایشان صحبت کردم. در طول صحبتهای من واگن در سکوت کامل فرورفته بود و بعد از تمام شدن حرفم عدهای علاقهمند شدند که به انجمن بپیوندند و در حمایت از مادران مبتلا به اچآیوی به ما کمک کنند.»
تا وقتی هیچکس از بیماری علیرضا اطلاع نداشت همه چیز خوب و آرام میگذشت. مادر هر روز چندبار به مدرسه میرفت و داروهای علیرضا را سر ساعت به او میخوراند. علیرضا هم کنار همکلاسیهایش و مانند آنها درس میخواند و بازیگوشی میکرد، اما وقتی مادرکنجکاوی و پاپیچ شدن خانم مدیر را با صداقت پاسخ داد و خانم مدیر متوجه شد علیرضا بهدلیل زندگی با ویروس اچآیوی مثبت باید هر روز سر ساعت دارو بخورد، بدون آنکه غم چشمهای دانشآموز درسخوان و پرانرژیاش را ببیند، او را از مدرسه اخراج کرد. فقط خدا میداند مادر چقدر این در و آن در زد تا علیرضا به مدرسه بازگشت، ولی این بار او را روی یک صندلی تکنفره و دور از همکلاسیهایش نشاندند. نگاههای بچهها و بزرگترها سنگین شده بود و با اکراه با او همکلام میشدند. این بار علیرضا خودش مدرسه را ترک کرد و دیگر دارو هم نخورد. کمکم بار ویروسی بدنش آنقدر سنگین شد که ریههایش را از کار انداخت و او را روی صندلی چرخدار نشاند. مهر سال بعد که همکلاسیهای علیرضا با لب خندان به کلاس بالاتر میرفتند، مادر پسرک ۱۲ سالهاش را به خاک سپرد. علیرضا تنها قربانی کماطلاعی جامعه از درد مبتلایان اچآیوی نیست و نامهربانی و وحشت موهوم جامعه از این بیماری، علیرضاهای بسیاری را به ته خط رسانده است.
منبع: همشهری