به گزارش مجله خبری نگار/خراسان: جانباز، در میدان ایثار و رشادت، عاشقانه زیسته است. بخشی از جسم و روح خود را فدا کرده است و رنج دوران را به جان خریده. همین است که نامش با نام علمدار کربلا پیوندی ناگسستنی دارد. در آستانه میلاد سقای آب و ادب به رسم قدردانی و سپاسمندی، مهمان یادگاران هشت سال دفاع مقدس در آسایشگاه جانبازان امام خمینی (ره) مشهد شدیم. گذر جانباز پارک ملت مشهد، سال هاست قدمگاه پاهایی است که ایستادن برایشان خاطره است؛ چرا که ایستادگی کردند و ما امروز به برکت فداکاریهای شان ایستادهایم.
در گفت و گوی دوستانه با یادگاران دفاع مقدس در آسایشگاه جانبازان امام خمینی (ره) پارک ملت مشهد، با چند تن از جانبازان همکلام شدیم و درددلهای زیادی داشتند که گوش شنوایی برای آنها وجود ندارد. میگفتند ما برای باورهای مان الان نیز سر میشکنیم، اما گلایه داریم از شرایطی که وجود دارد. از طرح خودروهای خارجی برای جانبازان که نام و معنویت جانباز را خدشه دار کرده است در حالی که سودی برای قشر جانباز ندارد. تنها بهانه میشود برای خروج ارز از کشور. جانبازان به بنیاد شهید نقد جدی داشتند.
از نبودن مرکز ایثار در استان گلایه کردند. از کمبود نیرو و امکانات در آسایشگاه گفتند و از سربازان جانبازی که امکان سفر برای شان فراهم نشده است. دوست داشتند مسئولان استانی و شهری برای شنیدن صحبتهای شان در جمع شان حضور یابند و صدای شان را بشنوند. اما آن چه برجسته بود، چیز ویژهای برای خودشان نمیخواستند و دغدغه شان فرهنگ، لزوم تزریق امید و باور به قشر جوان، توجه به اشتغال و سازندگی کشور بود. میگفتند مدیران و مسئولان قدر مردم را بیشتر بدانند و اجازه ندهند مردم آنها را در جزیرهای دور از خود تصور کنند.
موهایش کم پشت و سفید است، هر بار به صورتش نگاه کردم لبخند بر صورتش نشسته بود. سعی کردم ۱۸ سالگی اش را تصور کنم درست همان زمان که به توصیه پدر و مادر رخت دامادی تنش کرد و بعد از آن سه ماه آموزشی خدمت سربازی را در ۰۴ بیرجند گذراند و از آن جا عازم تهران شد و پس از آن مستقیم راهی دهلران.
ملک محمد باقرنیا از روزهای مجروحیت خود این چنین میگوید: «۱۳ روز از حضورم در دهلران نگذشته بود که با خمپاره ۶۰ مجروح شدم. بعد از مداوا بلافاصله برگشتم. ۶ ماهی به خاطر عملیات، مرخصیهایم لغو شده بود و پیوسته در منطقه بودم. یک شب اعلام شد برای متأهلین مرخصی در نظر گرفته شده است و اسم من هم در میان اسامی بود. آن شب بنا بود نگهبانی داشته باشم، قرار شد وسایلم را جمع کنم و بعد از نگهبانی راه بیفتم. پستم تمام شد، مسئول مان گفت آماده شو باید بروی. در حین این که اسلحه ام را مرتب میکردم تیری به کمرم خورد. متأسفانه خاکریز را برعکس افتادم و در دید دشمن قرار گرفتم و بقیه نمیتوانستند به کمک من بیایند. در نهایت، آتشی سمت دشمن ریخته شد و فرصت را برای به عقب آوردن من فراهم کرد. هوشیاری ام کم شده بود، ولی متوجه شدم که با بالگرد جابه جا شدیم. نمیدانم اندیمشک بود یا اهواز و از آن جا با یک هواپیمای C۱۳۰ به مشهد و بیمارستان قائم (عج) منتقل شدیم. آن زمان من نمیدانستم قطع نخاع یعنی چه!»
از او میخواهیم برای مان از جانباز بگوید، لحظهای درنگ میکند، گویا مسیری را در زمان سفر کرده و اکنون در کنار ما، دوباره روی همان ویلچری که سالها همراهش است، مینشیند. ملک محمد میگوید: «هر مسلمانی برای اعتقاداتش تلاش میکند و هر اتفاقی که به خاطر آن اعتقاد برایش بیفتد، خللی در باورش ایجاد نمیشود. درست همان لحظه که تیر به کمرم خورد و افتادم مطمئن بودم به مسیری که در آن قرار داشتم، اگر چنین نبود همان جا میبریدم. برای ما مشخص بود چرا راهی جبهه شدهایم و با چه اعتقادی. حتی درک من از این مسیر بعد از مجروحیتم بیشتر شد.»
حاج ملک محمد باقرنیا به خودش اشاره میکند و ادامه میدهد: «فشار و سختیهای زندگی ما بعد از جراحت با خانواده هاست. من را که مرتب نشسته بر ویلچر میبینند، زحمت همسرم است. هر چند هیچ کسی آنها را نمیبیند. کارهای سنگینی که شبانه روز به خاطر ما متحمل میشوند. به حق باید بگویم جانباز اصلی، آن که از جانش گذشته همسران جانبازان هستند.
عباس کلانتر، ۱۷ ساله بود که برای دفاع از کشور و اندیشه اش در منطقه حضور یافت. یک سال در جبهه بود. به گفته خودش در سه عملیات والفجر ۸ به عنوان تک تیرانداز، در والفجر ۴ بیسیمچی گردان و در عملیات عاشورا، ۲ سال به عنوان راننده آمبولانس بوده که در همین عملیات مجروح شده و اکنون حدود ۴۰ سال است ویلچر پاهای خسته اش را میبوسد. او این چنین روایت میکند: «زمانی که مجروح شدم، ۱۸ ساله بودم، دوستانی که به ملاقاتم میآمدند، نمیدانستند چطوری من را از وضعیتم آگاه کنند. اما مادرم متوجه شده بود. اوایل گفتند ۶ ماهه خوب میشوی؛ من در شش ماه کلی تلاش میکردم از ورزش جا نمانم. ۶ ماه شد ۶ سال، ۱۶ سال، ۲۶ سال الان دیگر ۳۸ سال است در خدمت ویلچر هستم.» در تمام مدتی که او عددها را میگفت من جوان ۱۸ سالهای را تصور میکردم که آرزوهایش را دور و دورتر و دست نیافتنیتر دیده است. عباس امروز اینها را با خنده نقل میکند، اما نمیدانم اگر نبود ایمان و اعتقاد به راهی که به آن باور داشته است چطور آن ۶ ماه را به سرانجام میرساند. وقتی از خاطره با هم محلهای شهیدش حرف میزند، به قدری زنده از شهید اصغر محراب میگوید که گمان میکنی همین دیروز برایش اتفاق افتاده است.
چند سال پیش او را در همین آسایشگاه جانبازان دیده بودم. خیلی تغییر کرده است. دیگر هیچ موی سیاهی ندارد، حتی ابروهایش هم سفید شده است. سخنش را با تعریفی از جانباز از سر میگیرد: «جانباز قهرمان ملی است نه تنها در کشور ما، بلکه در همه جای دنیا افرادی که از وطن شان دفاع میکنند قهرمان ملی هستند. امروز هم در غزه شاهد چنین افرادی هستیم. آن زمان که ما رفتیم به کشورمان حمله شده بود، همه علیه ما بودند. آن زمان سلاح ما m۱ بود، ماسک شیمیایی نداشتیم. الان میبینید که دیگر کشورها از ایران سلاح میخرند. این برای ما که در جبهه حضور داشته ایم و آن روزها را دیدهایم دستاورد بزرگی است.»
زبانش به درد دل باز میشود و میگوید: ما از آن نسلی هستیم که در حال انقراض است. به اطراف من نگاه کنید، جانبازهای زیادی در همین مکان بودند که شهید شدند. این روزها دهه فجر است، ما بخشی از این انفجار نور هستیم، اما این روزها به چشم مسئولان دیده نمیشویم. بیش از این بیان نمیکند. به خوبی مردم ایران اشاره میکند و این که مسئولان باید بیشتر قدر مردم را بدانند و روی چشمهای شان بگذارند.
عباس، جوان سالهای دفاع مقدس و مرد میان سال موی سپید امروز روان شناسی را تا مقطع دکترا ادامه داده است و یک کلینیک روان شناسی دارد، اما جراحت و یادگارهای جنگ او را از مهمانان همیشگی آسایشگاه جانبازان کرده است: گله وجود دارد، ولی ما پشیمان نیستیم از رفتن آن روزمان. از نشستن بر ویلچر. اما گاهی پریشانیم، اما نه باز برای خودمان، برای جوانان و مردم کشورمان.
سال ۶۲ سه روز بعد از عقد همسرم، رهسپار کردستان شدم. باور میکنید؟ پدر و مادر من مثل هر کس دیگری آرزو داشتند ثمرۀ فرزندشان را ببینند، اما اجازه دادند پسرشان سه روز بعد از عقد تازه عروسش به جبهه برود. به خاطر کشور و نظام اسلامی که به آن باور داشتند. بعضی وقتها دو- سه ماه از فرزندان شان بیخبر بودند. هدف برای ما مقدس بود.
قدیر نعمتی، حدود ۱۱ ماه درجبهه بوده است و وقتی تنها ۲۰ سال داشته است، در ارتفاعات سردشت و عملیات والفجر ۴ به عنوان تخریبچی حضور داشته و مجروح شده است. البته به گفته خودش قبل از جراحتی که منجر به جانبازی اش شده است، در همان زمان که تخریبچی بوده، پایش روی مین رفته است. این را نقل میکند و ادامه میدهد: آن زمان قسمتم نبود بروم باید میماندم. ۴-۵ تا رفیق بودیم از بچههای تخریب، همه شهید شدند به گمانم نخاله من بودم که جا ماندم.
خاطرهای از یکی از دوستان شهیدش نقل میکند، شهیدی شوخ طبع و در عین حال مسئولیت پذیر، شهیدی که خودش خبر از شهادتش داده است و اضافه میکند: ببینید معنویت آن رزمنده چقدر بالا بوده است. همین بود که امام (ره) میگفت جنگ دانشگاه است.
از پیوند واژه جانباز و نام حضرت عباس که میخواهد بگوید بغض در گلویش میدود و با سختی ادامه میدهد: همه آنهایی که آن روز در جبهه حضور داشتند و جانباز شدند، عقایدی داشتند و به خاطر دفاع از عقایدشان راهی جبهه و جنگ شدند. اسلام و ولایت فقیه برای ما بسیار مهم بوده و هست. من هم که رفتم، خودم تصمیم گرفتم و باور داشتم این راه، راه درستی است. با علم به این که این مسیر جانباز شدن، اسارت و شهادت دارد. الان که ما بازماندگان آن دوران هستیم گاهی به دلیل شرایط کم میآوریم، ولی باز هم خدا دست مان را میگیرد. نزدیک ۴۰ سال است که شرایط من این است، صرفا نشستن روی ویلچر نیست، به این واسطه روی بدنم زخم است. سختیهای زیادی دارد، ولی باز هم برای من شیرین است. اگر باز هم لازم باشد حاضرم برای دفاع از کشور و اعتقادم بروم.