کد مطلب: ۵۵۱۵۷۵

نقطه طلایی شروع برای یک داستان

حتما شما هم وقتی می‌خواهید شروع به نوشتن داستان کنید اول از خودتان می‌پرسید از کجا شروع کنم؟

به گزارش مجله خبری نگار/خراسان: معمولا نویسنده‌های حرفه‌ای در جواب این سوال به کسانی که در آغاز راه داستان نویسی هستند پیشنهاد می‌دهند از «توصیف یک صحنه» شروع کنید؛ بنابراین می‌توانیم سراغ زمان و مکان وقایع و ماجرا‌های داستان مان برویم، چون باید به مخاطب قدم به قدم اطلاعات بدهیم و بگوییم که داستان دارد در چه موقعیتی اتفاق می‌افتد و پیش می‌رود. حالا وقت آن است این صحنه پردازی و توصیف‌های کلّی و جزئی را طوری پیش ببریم که مخاطب بتواند با شخصیت اصلی آشنا بشود و هر چه بهتر او را بشناسد.

گاهی ممکن است بعضی از نویسنده‌ها این توصیف‌ها و صحنه پردازی‌ها را زیاد از اندازه ادامه بدهند. مخاطب در چنین وضعیتی از خواندن ادامه داستان حوصله اش سر می‌رود و احساس خستگی خواهد کرد؛ و گاهی ممکن است نویسنده‌ای برای پرهیز از توصیف‌های بیش از اندازه، آن قدر مختصر و کوتاه صحنه پردازی کند که مخاطبِ داستان نتواند به خوبی موقعیت داستان و زمان و مکان را آن به روشنی درک و در ذهن خود مجسم کند. یادتان باشد هر چه دقیق‌تر و هوشمندانه‌تر توصیف و صحنه پردازی کنید داستان برای مخاطب‌تان باورپذیرتر خواهد شد. در ادامه با هم بخشی از داستانِ خوبِ «پیشانی‌های کوتاه» نوشته «زهرا بیژن یار» از اعضای ارشد مرکز تخصصی ادبیات کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان مشهد را می‌خوانیم. بیژن یار در ورودیِ این داستانِ کوتاه (که کم کم متوجه می‌شویم در یک محیط روستایی اتفاق افتاده) این گونه توصیف و صحنه پردازی کرده است:

***

خیلی طول کشید تا بفهمم ماما جان راست می‌گفت که من هیچی نمی‌شوم. ماما جان بهتر از هر متخصص مغز و اعصابی می‌توانست با یک نیم نگاه به پیشانی آدم ها، بخت شان را حساب کتاب کند. یک بار دوتا انگشت پیرش را که از حنا‌های پیرتر از خودش، زرد شده بودند روی پیشانی کوچک نوزاد رنگ پریده سوسن خانم گذاشت و گفت بختش آن‌قدر کوتاه است که فرصت پلک زدن هم نمی‌دهد. زبانش خیلی بیشتر از یک زن روستایی چرب بود و همین کلسترولِ از مدار رد شده حرف هایش بود که همه را مجبور می‌کرد، تک تک کلماتش را باور کنند. تا وقتی دکترِ خدمت خورده خانه بهداشت روی برگه آزمایشِ پسر کوچک سوسن خانم، اسم مرض لاعلاج نگذاشت، دل هیچ کس آرام نگرفت، حتی معلمش که همان روز صبح خودکار قرمز را ضربدر کرد روی دایره‌های بیضی شده تکلیف «میم»

پسر بچه، فقط دفتر الفبای جلد شده را گذاشت روبه‌رویش و شمرد چندتا کاغذِ خط دار پس از او می‌مانَد.
هر روز مردم از لای پرده‌های نازک خانه شان یا پلاستیک‌های چندبار مصرف خرید زل می‌زدند به پیشانی کوتاه پسر بچه و منتظر بودند یک روزی بالاخره آن پیشانی کشیده نشده که بی واسطه ابرو‌های پسرک را چسبانده بود به ریشه مو‌های زاغ لَختش، کارش را بسازد.

یکی از همین روز‌ها بود که پسر به بلوغ نرسیده سوسن خانم مثل تمام آدم‌هایی که قرار نیست بمیرند وسط کوچه ایستاد، مثل همیشه سرِ متراژ آجر‌هایی که دروازه خیالی گل کوچیک را می‌ساختند دعوا کرد و زیر تمام آن نگاه‌هایی که می‌خواستند حرف ماما جان درست از آب در بیاید، مرد!

ارسال نظرات
قوانین ارسال نظر