کد مطلب: ۴۶۰۵۰۴
۳۰ خرداد ۱۴۰۲ - ۰۷:۳۶

آرامش رضا در خانه مادرخوانده‌اش با خیالی واهی به هم خورد

پسری که از کودکی با جدایی پدر و مادرش در بهزیستی بود وقتی به اصرار عمه‌اش پشت پا به آرامش در خانه مادرخوانده‌اش زد نمی‌دانست تا مرز خودکشی خواهد رفت.

به گزارش مجله خبری نگار/ایران: در اتاق باز شد و پسر نوجوانی با روپوش مدرسه وارد اتاقم شد. از سر و وضعش معلوم بود اوضاع روحی مناسبی ندارد، صورت غمگین و چشم‌های پف کرده‌ای که مشخص بود ساعت‌ها اشک ریخته و مدام می‌گفت می‌خواستم خودم را بکشم، اما نتوانستم. اسمش رضا بود و ۱۷ سال سن داشت. با او صحبت کردم تا آرام شود بعد از گذشت چند دقیقه با صدای لرزان شروع به تعریف کرد:
پدر و مادرم جدا شده و من را رها کرده‌اند و تا ۶ سالگی در بهزیستی بودم و در سالی که باید وارد مدرسه می‌شدم، خانواده‌ای که فرزندی نداشتند حضانت من را قبول کردند. تا ۱۴ سالگی با این خانواده زندگی می‌کردم تا اینکه به طور ناگهانی سر و کله عمه‌ام پیدا شد.

عمه‌ام که گویا به خاطر وضعیت من دچار عذاب وجدان بوده است، با خانواده‌ای که سرپرستی من را به عهده گرفته بودند صحبت می‌کند و می‌گوید او و همسرش تصمیم گرفته‌اند من را پیش خودشان ببرند. پدر و مادرخوانده‌ام با من صحبت کردند که پیش‌شان بمانم و از خانواده آن‌ها نروم و هر از گاهی عمه‌ام را ببینم، اما من ساده‌لوح با وجود بی‌تابی‌های مادرخوانده‌ام تصمیم به رفتن گرفتم و خوشحال از اینکه بالاخره خانواده واقعی خودم را پیدا کردم به خانه آن‌ها رفتم.

روز‌های اول همه چیز خوب بود، اما کم کم رفتار شوهر عمه با من تغییر کرد به طوری که حتی لقمه‌های من را می‌شمرد و اجازه هم صحبتی با پسرعمه‌هایم را به من نمی‌داد. این رفتار موجب اضطراب من می‌شد و بعد از مدتی دچار شب ادراری و تیک عصبی شدم. این مسائل موجب خشم بیشتر شوهر عمه‌ام شد، اما رفتار من کاملاً غیر ارادی بود و من اصلاً قصد اذیت کردن آن‌ها را نداشتم و در این میان روابط عمه و شوهرعمه‌ام هم بشدت به هم خورد. شوهر عمه‌ام اصرار داشت که من از خانه و خانواده آن‌ها بروم، اما عمه‌ام قبول نمی‌کرد چرا که خودش را مدیون من می‌دانست. من در یک خانواده محترم زندگی می‌کردم و رفتارشان با من خیلی عالی بود و حالا با این اشتباه عمه‌ام دیگر جایی برای بازگشت بجز بهزیستی نداشتم.

عمه‌ام یک روز در حضور من با پدرخوانده‌ام تماس گرفت و از او خواهش کرد که باز هم اجازه زندگی کردن من را در کنار آن‌ها بدهد، اما پدرخوانده‌ام مخالفت کرد، چون در آن زمان مادر خوانده‌ام خیلی بی‌تابی می‌کرد و به من خیلی وابسته بود و با رفتن من ضربه روحی سختی خورده بود و در این مدت به سختی توانسته بود به حالت عادی زندگی برگردد. حالا من باز هم تنها شدم و، چون چندین سال هم در بهزیستی نبودم در آنجا دوستی نداشتم و می‌خواستم خودم را بکشم که ترسیدم، حتی ترسیدم که به مشاور بهزیستی مشکلم را بگویم چرا که سخت‌گیری‌ها برای مراقبت از من بیشتر می‌شد و من آن را نمی‌خواستم، تا اینکه حین جست‌وجو کردن راجع به مراکز مشاوره متوجه شدم همین کلانتری نزدیک مدرسه‌مان هم مشاور دارد و دلسوزانه به مردم کمک می‌کنند.

آن روز خیلی با رضا صحبت کردم و تقریباً آرامش خودش را به دست آورد بعد از آن روز چندین جلسه دیگر با او مشاوره داشتم و حال روحی مناسبی پیدا کرد و به زندگی امیدوار شد، با اینکه در حیطه وظایف ما نبود، اما پیگیر ارتباط دوباره رضا با پدر و مادرخوانده‌اش از طریق بهزیستی شدم و خوشبختانه بعد از چندین جلسه رضا باز هم به آغوش خانواده بازگشت.
اداره کل مشاوره و مددکاری اجتماعی فراجا

ارسال نظرات
قوانین ارسال نظر