مجله خبری-سبک زندگی نگار آورده اند که یک روز شخص بی نوایی لباسش کم بود و از سرما میلرزید و از نداشتن پوشاک ناراحت بود، از رودخانه میگذشت و چیزی مانند پوستین روی آب میرفت. یکی به آن مرد گفت: آنجا را نگاه کن، روی سیلاب خیک پنیری، روغن، شیرهای چیزی است که سیل آورده میتوانی آنرا بگیری و بفروشی و لباس بخری، یکی گفت: اصلاً خود پوستین است دست خدا رسانده، قدری همت کن و آن را از سیلاب بگیر و بپوش.
مرد بینوا طمعکار شد و لخت شد و خودش را به آب زد و با زحمت زیاد به پوستین نزدیک شد که آنرا از آب بگیرد، اما آنچه سیل آورده بود نه پوستین بود و نه خیک روغن. بلکه خرس زندهای بود که در سیلاب غرق شده بود و در آب دست و پاچی زد و منتظر بود دستش چیزی بند شود و خودش را نجات بدهد.
همین که آن مرد نزدیک شد و برای گرفتن پوستین دست دراز کرد، خرس برای نجات خودش به دست و پای آن مرد چسبید و مرد بیچاره هر چه تلاش کرد که از او کنار بکشد، ممکن نمیشد. مردم دیدند که آوردن پوستینش خیلی طول کشید و خود آن مرد هم دارد همراه سیل پیش میرود و از دور نمیدانستند که چرا نمیتواند پوستین را بیاورد، فریاد زدند که خب اگر نمیتوانی پوستین را بیاوری ولش کن و خودت برگرد مبادا سرما بخوری یا سیل تو را ببرد. مرد بیچاره، جواب داد که بابا من پوستین را ول کرده ام، اما پوستین من را ول نمیکند.