خاطرات همسران شهید همیشه شنیدنی است؛ کسانی که در سالهای زندگی مشترکشان همراه همسرشان بودهاند و روزهای تلخ و شیرین و سخت و آسانی را از سر گذراندهاند.
به گزارش مجله خبری نگار، همسر شهید سید علی اندرزگو، چریک انقلابی که به واسطه فعالیتهایش، چند ماه قبل از پیروزی انقلاب، به شهادت رسید هم از همان جنس است. چهل و یکمین سالگرد پیروزی انقلاب، پای صحبتهای سید محسن اندرزگو، پسر شهید اندرزگو نشستیم. او به نیابت از مادرش که حال مساعدی برای حضور در تحریریه نداشت، از خاطراتی که مادر در طول این سالها، برای او و دیگر برادرانش تعریف کرده بود، گفت؛ خاطراتی که بعد از شنیدنش، بیشتر از قبل مطمئن شدیم که مجاهدت همسران شهید، کمتر از خود شهید نیست.
محسن اندرزگو، زمان شهادت پدرش، چهار ساله بوده است. او تصاویر مبهم و کوتاهی از لحظات سخت آن روزها به یاد دارد. خاطرات نصفه نیمهای که مادرش آن را برای بچهها، کامل کرده است: «پدر من دورههای مبارزاتی مختلفی داشته است. مثلا از سال ۴۳ تا ۴۸ که هنوز ازدواج نکرده بوده و به طور آزادانه با رژیم مبارزه میکرده است. میدانید معمولا یک چریک ازدواج نمیکند و خودش را درگیر مسائل خانوادگی نمیکند. در واقع ممکن است دشمن به خانواده دسترسی پیدا کند و خانواده نوعی ترمز کار برای چریک محسوب شود. اما پدر من با دوستانش مشورت میکند و تصمیم میگیرد ازدواج کند. از طرف دیگر، چون سادات بود خیلی دلش میخواست نسل سادات ادامه پیدا کند. اتفاقا پدر من از همه چریکها در زمان انقلاب، بیشتر زنده ماند.»
منبر داغ
سید محسن، از روزهای اول و ازدواج پدر و مادرش برایمان تعریف میکند: «روزی که پدر به خواستگاری مادرم میآید، با یک عمامه سفید و با نام شیخ عباس تهرانی میآید. عمامه سفیدش از آن جهت بوده است که او سید بود و باید عمامه مشکی سرش میگذاشت، اما همیشه برای فرار کردن از دست ساواک و ماموران شاه، خودش را با هویتهای مختلف معرفی میکرد. جالبی ماجرا اینجاست که با نام شیخ عباس تهرانی خواستگاری میکند، با نام ابوالحسن نحوی آن را در قباله ازدواج ثبت میکند و با نام سید ابوالحسن واسعی هم فرار میکند. آن روزها مادرم از هیچکدام از فعالیتهای پدر خبر نداشته است، اما اولینبار که در خانه مشترکشان احساس ناامنی میکند، مجبور میشود دست مادرم را بگیرد و از خانه فرار کند و شبانه به قم و از آنجا به مشهد بروند و در همان راه، یکسری مسائل را به او توضیح میدهد. آن روز مادرم میپرسد چه اتفاقی افتاده که پدر میگوید من یک منبر داغ رفتهام و آن خانه دیگر برایمان امن نبود. مادر میپرسد منبر داغ یعنی چه؟ پدر در جواب میگوید یعنی علیه شاه حرف زدم و حالا دنبالم هستند. اما آن روز هم به مادرم نگفت در اعدام حسنعلی منصور دست داشته است. نگفت چریک است. شاید فکر کرده مادرم یک زن جوان است و امکان دارد بترسد، در صورتی که مادر من از همان موقع تا همین حالا هم روحیه خوبی داشته و از چیزی ترس و واهمه نداشته است. تا اینکه یک روز در خانه، وقتی پدرم مشغول جابهجا کردن اسلحه اش بوده، دستش میخورد و گلولهای شلیک میشود و به رادیو میخورد. مادرم هراسان میآید ببیند چه اتفاقی افتاده است. آن لحظه شهید اندرزگو میگوید نترس رادیو ترکید. مادر ما هم باورش میشود، اما پدر احساس میکند دیگر بیشتر از این نمیتواند واقعیت را مخفی کند و به مادرم میگوید حسنعلی منصور را ما زدیم. از سال ۴۳ دنبالم هستند. کارم خیلی داغتر از یک منبر داغ است. تو هم الان شریک زندگی من هستی و حقت بود همه اینها را بدانی. اتفاقا مادرم هم خیلی استقبال میکند و میگوید اصلا من سرم درد میکند برای همین کارها. مادرم میگوید من به پدرتان اعتقاد کامل داشتم و میدانستم اشتباه نمیکند.»
همراه همیشگی سید
سید علی اندرزگو، مدت ۹ سال با همسرش زندگی میکند و کنار همدیگر و با کمک هم مبارزه میکنند. از سختیهای نبودن شهید اندرزگو در کنار خانواده و همسرش که میپرسیم، میگوید: «ما اصلا خانه ثابتی نداشتیم که پدر بخواهد خانه باشد یا نه. پدر و مادرم دائم در حال انتقال از شهری به شهر دیگر و از کشوری به کشور دیگر بودند تا ماموران ساواک آنها را پیدا نکنند. رفت و آمدهایی که پدر و مادرم همراه با همدیگر داشتند و پدر هرجا میرفته، مادرمان را هم دنبال خودش میبرده است.» مادرتان در این مبارزات، چهکاری از دستش برمیآمده است: «مثلا در رفت و آمدهایشان و حمل اسلحه، چون پدر همراه با مادر بوده، کمتر به او شک میکردند. گاهی اسلحه را مادرم با خودش حمل میکرده است تا اگر ماموری پدرم را بازرسی کرد، کسی به او شک نکند. خب اصولا کسی به یک خانم باردار و همراه با بچه کمتر از دیگران شک میکند که ممکن است سلاحی با خودش به همراه داشته باشد.» شهید اندرزگو، بارها با همین ترفند از افغانستان سلاح به ایران میآورده است. همسر شهید اندرزگو یکی از خاطراتش را برای پسرش اینطور تعریف کرده است: «یکبار در بین راه، به پاسگاهی رسیدیم که متوجه شدم خانمها را هم بازرسی میکنند. رئیس پاسگاه جلوی اتوبوس را گرفت و دستور داد مردها را آنطرف و زنها را در طرف دیگر بگردند. آن روز، همراه من چهار کلت همراه با ده خشاب بود که اگر من را میگشتند، همهچیز به هم میریخت. آن زمان محمود را شش ماهه باردار بودم؛ وقتی اوضاع را اینطوری دیدم، یک لحظه خودم را باختم. پدرت را نگاه کردم و پرسیدم حالا چهکار کنیم؟ اما پدرت با خیال آرام گفت به حضرت زهرا (س) متوسل شو. ما بچههای خودش هستیم. نجات پیدا میکنیم. این را که شنیدم، فکری به سرم زد و وانمود کردم حالم بد شده است. همان لحظه هم پدرت با چهره و ظاهری متفاوت از همیشه، ریشهای تراشیده، کت و شلوار زیبا و کراوات آمد و خودش را دکتر معرفی کرد و گفت همراه همسرم برای طبابت در مناطق محروم آمده بودم که حال همسرم بد شده است. رئیس پاسگاه هم که این را شنید، با عزت و احترام ما را به داخل پاسگاه برد تا حال من بهتر شود. وارد پاسگاه که شدیم، دیدم عکسهای سید علی اندرزگو را با چهرههای متفاوت به دیوار زدهاند. دوباره ترس برم داشت؛ اما پدرت آرامم کرد و گفت کدام یک از اینها شبیه من است؟ راست هم میگفت، آنقدر در این مدت برای اینکه شناسایی نشود تغییر چهره داده بود که هیچکدام از آنها شبیه چهره آن لحظهاش نبود و کسی هم او را نشناخت. آخر سر هم پدرت کلی با رئیس پاسگاه شوخی کرد و از همدیگر خداحافظی کردند و ما دوباره سوار اتوبوس شدیم و رفتیم.»
از برکات مبارزه
محسن اندرزگو معتقد است یکی از دلایلی که شهید اندرزگو در تمام این سالها توانسته بود با این قدرت علیه رژیم شاه مبارزه کند، حضور و همراهی همسرش بود. طبیعتا اگر همسر همراهی نداشت، کارش به سختی پیش میرفت و همسر و خانواده، ترمز کارش میشد: «مادرم در این مبارزات، پا بهپای پدر راه میآمد. مثلا پدر اسلحه در خانه جاساز میکرد، مدام محل زندگی را عوض میکرد یا این که، چون فراری بودند، مادرم هر چهار فرزندش را در خانه و بدون هیچ دکتری به دنیا میآورد که خب تحمل هرکدام از اینها به تنهایی برای یک خانم خیلی سخت است. مثلا بعدها آیت ا... خامنهای چیزی را برای ما تعریف کرد که ما آن را از زبان مادر نشنیده بودیم، چون مادر معتقد بود که من اینها را برای بچهها نگفتم که خیلی ناراحت نشوند. ایشان گفتند که من یکروز به خانه شهید اندرزگو در مشهد رفتم و دیدم که آنها هیچچیزی در زندگیشان ندارند؛ یک حصیر انداختهاند، یک والور روشن است و یک قابلمه روی آن است که دو سیبزمینی در آن میپزد؛ این یعنی شهید اندرزگو و خانوادهاش زندگی سختی داشتند. موضوعی که رهبر معظم انقلاب معتقد بودند اتفاقا باید آن را برای بچهها تعریف کنید تا بدانند شما و شهید اندرزگو، چه سختیهایی برای انقلاب کشیدهاید.
مادرم برایمان تعریف کرده است یکبار ما در خانهای مستقر شدیم و پدرمان به افغانستان رفت و مدت زیادی آنجا ماند و نتوانست برگردد. یکروز صاحبخانه به مادرم شک میکند؛ مادرم صدای صاحبخانه و همسرش را میشنود که میگوید معلوم نیست شوهرش کجاست، این بعدا برای ما دردسر درست میکند، من فردا صبح او را میکشم. مادرم آنشب تا صبح خوابش نمیبرد؛ خیلی میترسد و طبق گفته پدرم تا صبح ذکر میگوید و به حضرت زهرا (س) متوسل میشود. نزدیکیهای صبح که میشود، یک آقایی دم در میآید و به مادرم میگوید وسایلت را جمع کن و همراه من بیا. مادرم هم همراه ما، دنبال آن آقا میرود و دو سه کیلومتری که میرود، وارد خانهای میشود. آن مرد به مادرم میگوید اینجا بمانید تا آقا سید بیاید و چند ساعت دیگر پدرم از راه میرسد. مادرم گریه میکند و ماجرای شب گذشته و حرفهای صاحبخانه را برای پدرم تعریف میکند. پدر از شنیدنش متاثر میشود و میگوید من هم متوجه شده بودم، برای همین دیشب به امام زمان گفتم که یا امام زمان، من اینجا گیر افتادهام و زن و بچهام تنها هستند، کمکشان کن. این یکی از عنایاتی است که مادرم از مبارزات پدرم دیدهاست.»
منبع: جام جم