کد مطلب: ۵۱۰۹۱۱
آقای کیاوش کمی از اوضاع و احوال ایران گفت و بعد از من خواست که با هاشمی ‏رفسنجانی صحبت کنم. آقای هاشمی تأکید کرد که هرچه زودتر به ایران برگردم، چون به وجودم احتیاج دارند

به گزارش مجله خبری نگار، تا امروز بررسی بخش‌هایی از کتاب سال‌های بی‌حصار، نوشته حسین کاوشی را که به بیان خاطرات اصغر ابراهیمی‌اصل اختصاص دارد، منتشر کردیم. ابراهیمی‌اصل در این کتاب زندگی خصوصی و تحصیلی خود را تا به اینجا روایت کرده و درباره نحوه ورود به دانشگاه صنعت نفت آبادان و انجام برخی فعالیت‌های سیاسی و مبارزاتی در زمان قبل از انقلاب نیز سخن گفته است. در این شماره، ابراهیمی‌اصل به چگونگی ورود به دانشگاه USC امریکا پرداخته و اینکه به چه نحو فعالیت‌های تحصیلی و سیاسی خود را در امریکا ادامه داده است.

وقتی به آبادان برگشتم، به دیدن آقای کیاوش رفتم و درباره تصمیم خودم با او صحبت کردم. از فضای آنجا گفتم و از وضعیتی که آنجا دیدم و سؤالی که برایم به وجود آمد مبنی بر اینکه برای چه من باید دو سال برای نظام شاهنشاهی خدمت کنم و به این نتیجه رسیدم که به سربازی نروم. گفت: «پس می‌خواهی چه‏ کار کنی؟»

گفتم: «سریع می‌روم امتحان اعزام به خارج می‌دهم. چون به زبان انگلیسی مسلط هستم، به‏ احتمال زیاد قبول می‌شوم و از آن‏ طرف هم از یکی از دانشگاه‌‏های خارجی پذیرش می‌گیرم.» یک متن انگلیسی نوشتم که هنوز کپی آن را دارم. این متن یک صفحه بود و آن را به هفده ‏هجده دانشگاه اروپایی و امریکایی ارسال کردم و تقریباً از همه آن‌ها هم برای فوق‌لیسانس و هم برای دکتری پذیرش آمد. البته تعدادی از آن‌ها برای دکتری و تعدادی برای فوق‌‏لیسانس پذیرش فرستاده بودند. بیشتر این دانشگاه‌ها در انگلیس بودند، اما درخواستم را به دو دانشگاه امریکایی هم فرستاده بودم که از هر دو دانشگاه هم پذیرش گرفتم. امتحان اعزام به خارج را هم دادم و نمره قبولی گرفتم. امتحان اعزام به خارج، امتحان زبان بود که در تافل هم نمره‌‏ام بالای ۵۵۰ شد. تنها مشکلم این بود که پول نداشتم. آقای کیاوش گفت کمکت می‌کنم. پدرم هم گفت کمک می‌کنم. فرشی را برای مراسم ازدواج به ما داده بودند که آن را فروختیم. مقداری هم طلا داشتیم که آن را هم فروختیم. مقداری هم آقای کیاوش و مقداری هم پدرم قرض داد و بدین ترتیب برای سفر به امریکا آماده شدم.

ماه مبارک رمضان بود که به آبادان رفتم و به ‏اتفاق خانمم عازم سفر شدیم. ابتدا باید به لندن می‌رفتیم و از آنجا به لس‌آنجلس پرواز می‌کردیم. وقتی هواپیمای ما نزدیک لندن رسید، چون هوا بد بود نتوانستیم در لندن بنشینیم و ما را به فرانسه برگرداندند. در فرانسه به هتلی رفتیم، چون روزه بودیم، در هواپیما چیزی نخوردیم و به ‏دلیل رعایت مسائل شرعی، در هتل هم نمی‌‏توانستیم هر غذایی را بخوریم. می‌خواستیم تخم‌مرغ آب‏‌پز سفارش دهیم، اما در آن لحظه کسی در هتل انگلیسی بلد نبود و من هم که فرانسوی بلد نبودم.

با این ‏حال، به‏ سختی و با اشاره بالأخره به آن‌ها فهماندم که تخم‌‏مرغ آب‏‌پز می‌خواهیم. فردای آن روز از آنجا به لندن رفتیم و سپس به ‏سمت لس‏‌آنجلس پرواز کردیم. در فرودگاه لس‏‌آنجلس، یکی از دوستان به نام آقای مهدی آذری که تازه به دانشگاه USC رفته بود، به استقبال ما آمد. ایشان آنجا فامیل و آشنا داشت. بعد از آنکه در دانشگاه ثبت‌نام کردم، نزدیک دانشگاه آپارتمان کوچکی اجاره کردیم. دانشگاه USC از دانشگاه‏‌های قدیمی ‏امریکاست که بیش از ۱۲۰ سال از عمرش می‌گذرد و یکی از بزرگ‌ترین دانشگاه‏‌های آنجاست. در آن زمان حدود ۳۶ هزار دانشجو داشت که الان این آمار بیشتر هم شده است؛ دانشگاه USC، مثل دانشگاه برکلی، استنفورد، ام آی تی و یو سی ال‌ای جزو بهترین دانشگاه‌ها بود. این دانشگاه غیر از رشته‌‏های مهندسی، علوم انسانی، پزشکی، هنر و دیگر رشته‏‌ها را هم داشت.

خود فضای دانشگاه هم خیلی وسیع و زیبا بود، یعنی از نظر خیابان بندی و گلکاری، درختکاری و فضا‌های ورزشی جزو بهترین دانشگاه‏‌های بزرگ دنیاست، البته دانشگاه خیلی گرانی بود و هنوز هم است. آزمایشگاه‏‌های بزرگ و مجهزی هم داشت. کار اصلی ما در آنجا درس خواندن بود که مدتی بعد درگیر انجمن اسلامی، مسجد و کلاس‌های قرآن شدیم و با آقای مؤدب و ایرانیان مقیم آنجا از جمله آقایان آل‌آقا، سیفیان و فیاض آشنا شدیم. ما در مراسم دعای کمیل و قرائت قرآن و تظاهراتی که در آنجا علیه رژیم راه می‌افتاد، شرکت می‌کردیم. با این ‏حال، جو غالب آنجا درس و تحقیقات بود. حجم کار‌ها بالا بود و ما باید وقت زیادی برای خواندن، مطالعه و کار در آزمایشگاه می‌گذاشتیم.

فعالیت‏‌های غیردرسی در امریکا

از افرادی که زمان تحصیلم در امریکا بودند، آقای مهندس سیفیان با خانواده خود آنجا بود که زود با هم آشنا شدیم. به فاصله کمی بعد از آن، با آقایان آل‌آقا و برادران مؤدب که همه جزو بچه‏‌های متدین بودند، آشنا شدیم. همچنین با آقایان تاجرزاده و ذوالفقارزاده که مدتی در بنیاد آزادگان فعالیت می‌کرد، هم آشنا شدیم. برادران مؤدب حاجی ‏بازاری بودند که فرش ‏فروشی داشتند؛ یکی از آن‌ها در میدان هفت‏ تیر مغازه داشت و یکی در خیابان پاسداران. در حال حاضر یکی از اخوی‌ها فوت کرده است. آقای قاسمی هم ‏با خانواده خود به امریکا آمده بود که ایشان هم از بچه‏‌های متدین بود. ما فعالیت‏‌های خود را در مسجد ورمونت و مسجد فلورتن شروع کردیم. اساسنامه‌ای درست کردیم و با آقای مهدوی‌کنی تماس گرفتیم تا یک روحانی برایمان بفرستند.

همچنین از آقای فخرالدین حجازی دعوت کردیم برای سخنرانی به آنجا بیاید. بلافاصله هم به دنبال سازماندهی نیرو‌ها بودیم و کوشیدیم برای شیعه‌ها زمینی برای قبرستان بگیریم و صندوق قرض‌الحسنه‌‏ای درست کنیم. کپی اساسنامه‌‏های آن موقع را که به دستخط من است، هنوز دارم. علاوه بر این، کار‌هایی مثل برگزاری کلاس قرآن و دادن وام دانشجویی را در آنجا راه انداختیم، چون هنوز جریان انقلاب اوج نگرفته بود و پیروزی معلوم نبود، امکان داشت سال‏‌ها برای تحصیل آنجا بمانیم؛ بنابراین می‌‏خواستیم جمعیت شیعه‌‏ای را در آنجا ساماندهی کنیم که بتوانیم با هم کار کنیم. در برنامه‌‏ریزی و سازماندهی چند تظاهرات هم شرکت داشتیم که به درگیری‌‏هایی هم منجر شد. بعد از یکی از همین درگیری‌‏ها، حتی مجبور شدیم برادرم را که در درگیری خیلی فعال بود، با چند نفر از دوستان دیگر فراری دهیم و از ایالت کالیفرنیا خارج‌شان کنیم تا بازداشت‌شان نکنند.

چالش حجاب در امریکا

در آن مدت موفق شدیم فعالیت‏‌هایی را در یک جمع مذهبی انجام دهیم. خوشبختانه خانم ‏های بیشتر کسانی را که اسم بردم، محجبه بودند. گاهی اوقات که با هم بیرون می‌رفتند، خانم‏‌های بی‌حجاب از آن‌ها سؤال می‌کردند شما راهبه یا یهودی هستید؟ یا کچل هستید و مو‌های تان ریخته که مجبور هستید این‏طوری چادر بپوشید؟ خانم‏‌های محجبه ما هم توضیح می‌دادند که ما مسلمان هستیم و باید خودمان را بپوشانیم و حجاب ‏به این صورت یک دستور دینی است. آن‌ها هم قانع می‌‏شدند و مؤدبانه تشکر می‌کردند و می‌رفتند. یعنی کسی متعرض نمی‌شد. آن موقع هنوز انقلاب گسترده نشده نبود و خیلی از مردم دنیا، از جمله امریکایی ‏ها جریانات انقلاب و حجاب زن‌های مسلمان را، که راهپیمایی می‌کردند، از تلویزیون ندیده بودند؛ به همین دلیل از دیدن خانم‏‌های محجبه تعجب می‌‏کردند و توجه شان جلب می‌شد.

البته این توجه تحقیرآمیز نبود و توهین نمی‌‏کردند. فقط سؤال می‌کردند که این چیست؟ مثلاً در گرما برای چه شما چادر مشکی پوشیدید؟ یا چرا این‏طوری خودتان را پوشانده ‏اید؟ وقتی برای آن‌ها توضیح می‌‏دادند، قانع می‌‏شدند و می‌‏رفتند. عمده این سؤال ‏ها هم در سوپرمارکت ‏ها یا در دانشکده به وجود می‌‏آمد. احساس می‌کردند که ما داریم خانم‏‌های خود را به این کار وادار می‌کنیم و نوعی ظلم مردان نسبت به زنان است، ولی وقتی که خانم ‏ها خودشان توضیح می‌دادند یا ما توضیح بیشتری می‌‏دادیم، قانع می‌‏شدند و مشکلی ایجاد نمی‌شد. در آنجا، چون رفت‏ و آمد خانوادگی داشتیم، غربت چندانی احساس نمی‌کردیم. هم من و هم خانمم درس می‌خواندیم و وقت زیادی باقی نمی‌ماند که بخواهیم در محیط ‏های بیرون باشیم. وقتی هم درس می‌خواندیم، به ‏جد روی درس وقت می‌گذاشتیم. فکر می‌کنم آن زمان از وقت مان خوب استفاده می‌کردیم.

صف ‏بندی بین انجمن‏‌های اسلامی در امریکا

بین اعضای انجمن‏‌های اسلامی در امریکا اختلاف ‏نظر و صف‏ بندی ‏هایی وجود داشت؛ مثلاً این اختلافات را بین دکتر یزدی و محمد هاشمی رفسنجانی می‌‏دیدیم، ولی ما وارد این صف ‏بندی‏‌ها نشدیم. خوشبختانه آقای مهندس سیفیان و دوستان دیگری که با آن‌ها بودیم، نظرات معتدلی داشتند. ما دنبال پیوستن به گروه خاصی نبودیم. انجمن اسلامی ‏آنجا بسیار پیچیده بود. طیفی از انجمن اسلامی تیپ دکتر غفوری‏ فرد، مهندس نعمت ‏زاده، خانم فروغ تجلی، حسن سوداچی، بهروز ماکویی و بچه ‏های مخلص متدین و درستی بودند که فعالیت‏‌هایی اسلامی و انقلابی داشتند. فعالیت‏‌های خوبی انجام می‌‏دادند و این طیف تا حدودی نسبت به بقیه طیف‏‌ها از غنای بالاتری برخوردار بود.

تعدادی از آن‌ها هم اطراف آقای دکتر یزدی و دکتر رضا صدر بودند که می‌خواستند مسلمان باشند، ولی مسلمان‏‌های لیبرال بودند و به رعایت بعضی مسائل شرعی خیلی مقید نبودند. طیف دیگری از بچه ‏های انجمن ‏های اسلامی هم هواداران مجاهدین خلق بودند؛ مثلاً پسر آقای حاج ‏سیدجوادی، رئیس انجمن اسلامی منطقه لس ‏آنجلس، از جمله این افراد بود. حاج‏ سیدجوادی، حالا نمی‌‏دانم اسم واقعی او بود یا نه، از چپی ‏ها بود که به‏ عنوان نفوذی به انجمن‏ اسلامی آمده بود. بعضی از آن‌ها بعد از انقلاب به ‏شدت تغییر ماهیت دادند و خیلی دوآتشه شدند. بعضی از آن‌ها بعد مدتی آمدند و به جبهه رفتند و وارد جریانات سپاه و جنگ شدند و بعضی از آن‌ها هم به‏ سمت منافقین رفتند. یعنی انشعاب در بین این بچه‏‌ها بعداً اتفاق افتاد. در فضای سال‏‌های ۱۳۵۴ تا ۱۳۵۷ وقتی که سمیناری می‌گذاشتند، همه جمع می‌شدند.

آن زمان حضور و تعداد جمعیت مهم بود. برای اینکه جمعیت بیشتری از بچه‏ مسلمان ‏های انجمن اسلامی جمع شوند، خیلی سخت‌گیری نمی‌کردند که چه کسانی می‌آیند و می‌‏روند. دبیر انجمن اسلامی آنجا حسن سوداچی بود. حسن سوداچی تمام بچه‏‌های امریکا از دکتر گرفته تا وهاجی، غفوری ‏فرد، نعمت ‏زاده و بچه‏‌هایی که در تگزاس یا دانشگاه برکلی مثل محمد هاشمی رفسنجانی و طیف او را می‌شناخت و با همه ‏شان ارتباط داشت. اما این خط‏ کشی‏‌ها خیلی حساب‏ کتاب دقیقی نداشت؛ مثلاً آنجا طی جریانی دکتر الگار را برای سخنرانی دعوت می‌کردند و پشت آن یک روحانی دیگر را می‌‏آوردند، بعد می‌دیدند این لیبرال حرف می‌زند یا حجازی را برای سخنرانی دعوت می‌‏کردند. یعنی خیلی قاعده سازمان‏دهی منظمی نداشت و ملغمه ‏ای از جریانات مختلف در انجمن اسلامی حضور داشتند.

انجمن اسلامی واقعاً یکدست نبود؛ چون هر کسی که ادعای مسلمانی می‌کرد و به جلسات انجمن می‌آمد، بیرونش نمی‌کردند. ممکن بود در بعضی جلسات برخی اطلاعات را به او ندهند یا طرف را به بازی نگیرند، ولی به‏ عنوان سیاهی لشکر او را در مجموعه نگه می‌داشتند. ما از همان اوایل که آنجا رفتیم، صحبتی داشتیم با آقای مهندس سیفیان و چهارپنج نفر از دوستان دیگر مثل آقای آل‏ آقا و آقای ذوالفقارزاده، که تجربه او از ما خیلی بیشتر بود و از نیویورک و از ایالت‏‌های دیگر هم اطلاعاتی داشت، و به این جمع ‏بندی رسیدیم که ما اینجا آمده ‏ایم تا درس بخوانیم و واجبات و مستحبات مان را انجام بدهیم و هرجا هم علیه رژیم شاه تظاهرات بود در آن شرکت کنیم، ولی عضو هیچ گروه و دسته و مجموعه ‏ای نشویم و مجموعه‌‏ای مستقل باشیم. اگر قرار است اینجا بمانیم، دنبال این برویم که مثلاً مسائلی مثل گوشت اسلامی، وام دانشجویی، حجاب، قبرستان و مسجد را پیگیری کنیم و کلاس‏‌های قرآن برگزار کنیم.

آن زمان برای کلاس قرآن برنامه داشتیم. شب جمعه جمع می‌شدیم، رحل می‌چیدیم و حدود سی‏ چهل نفری دور هم می‌‏نشستیم و هرکس چند آیه می‌خواند و اگر می‌خواست آیه ‏هایی را ترجمه می‌کرد و تفسیرش را می‌گفت. دعای کمیل هم می‌خواندیم و شام هم چیز سبکی می‌خوردیم؛ بنابراین ما خیلی درگیر این جریانات نشدیم؛ چون هم درس‌‏هایمان سنگین بود و هم پژوهش‌های گسترده‌ای داشتیم. علاوه برآن، در زندگی شخصی هم بچه کوچک داشتیم و نمی‌توانستیم وارد برخی مسائل شویم و مدت تحصیل خود را طولانی کنیم.

هدف مان این بود که اول درس را تمام کنیم و در کنار آن فعالیتی هم داشته باشیم. محمد هاشمی رفسنجانی آن موقع هم با محمد هاشمی رفسنجانی حالا خیلی فرق نداشت؛ یعنی آن دوران را که نگاه کنیم، محمد هاشمی‏ آن موقع هم ایده ‏آل نبود، ولی آقای دکتر حسن غفوری ‏فرد همان موقع هم بچه متدین، درست، باتقوا و حساب‏ کتاب‏‌داری بود. این افراد بعداً بود که آمدند و به پست و مقام رسیدند که حالا صلاح نیست خیلی وارد این قضیه شوم.

درخواست هاشمی رفسنجانی و بازگشت به ایران

تحصیلات مقطع فوق‌‏لیسانس را در مدت یک سال به اتمام رساندم و تز دکترایم را باعنوان «بازیافت ثالثیه از مخازن نفت» شروع کردم. حدود یک سال و خرده‌ای به‌صورت خیلی فشرده و طاقت‏‌فرسا، روی این موضوع که موضوع بسیار مهمی در زمینه مطالعات علمی درمورد نفت است، کار کردم و آن را به‌نتیجه رساندم. زمانی که برای دفاع از رساله دکترایم آماده می‌‏شدم وفقط سه ماه تا زمان دفاع از تزم باقی مانده بود، برای اینکه انقلاب ایران در آستانه پیروزی قرار داشت، آقای هاشمی ‏رفسنجانی از من درخواست کرد به ایران بازگردم. آخرین روز‌های دی ۱۳۵۷ بود. شاه از ایران فرار کرده بود و انقلاب به پیروزی نزدیک‌تر می‌شد.

در همین روز‌ها بود که با منزل آقای کیاوش تماس گرفتم. آن روز آقایان اکبر هاشمی رفسنجانی، محمدرضا نعمت‌زاده، هاشم صباغیان و علی‌اکبر ناطق‌نوری در منزل آقای کیاوش در آبادان جلسه‌‏ای داشتند. من از حضور آن‌ها اطلاعی نداشتم. آقای کیاوش کمی از اوضاع و احوال ایران گفت و بعد از من خواست که با هاشمی‌‏رفسنجانی صحبت کنم. پیش از این، کتاب امیرکبیر ایشان را خوانده بودم، اما تا آن زمان هیچ‏ وقت با ایشان صحبت نکرده بودم. وقتی آقای کیاوش گوشی را به ایشان داد، آقای هاشمی تأکید کرد که هرچه زودتر به ایران برگردم، چون به وجودم احتیاج دارند. من گفتم برای دفاع از تزم باید حداقل سه ماه بمانم، اما آقای هاشمی گفت: «نه، هر کاری دستت هست بگذار و به ایران برگرد.» سؤال کردم: «خودم تنها بیاییم یا اینکه با خانواده بیایم؟» گفت: «با خانواده بیا.» پرسیدم: «وسایل را بیاورم؟» گفت: «نه، وسایلت را بگذار و خودت به همراه خانواده بیا، لازمت داریم.» دست ساواک در خارج از کشور به‌راحتی به من نمی‌رسید و دور از ذهن نبود که این ترفند آن‌ها برای دستگیری من باشد. اصرار آقای هاشمی‏ برای بازگشت من به ایران باعث شد که به این موضوع شک کنم. با خودم فکر کردم شاید ساواکی‏‌ها آقای کیاوش را از زندان به خانه آورده‏اند تا من را راضی به بازگشتن کند و ممکن است ایشان تحت‏ فشار باشد و نتواند راحت حرف بزند.

چون صدای آقای هاشمی را نمی‌شناختم، برای اینکه اطمینان حاصل کنم به آقای کیاوش گفتم: «دیگر چه کسی آنجاست؟» گفت: «آقای نعمت‏‌زاده هم اینجاست.» من نعمت‏‌زاده را از انجمن اسلامی‏ امریکا می‌شناختم و با صدایش که لهجه آذری داشت، آشنا بودم. اتفاقاً آقای نعمت‌‏زاده گفت: «اگر می‌خواهی از پایان‌نامه‏‌ات دفاع کنی بمان و دفاع کن و بعد بیا.» آقای کیاوش و آقای هاشمی صدای‌شان می‌‏آمد. آقای هاشمی‏ گفت: «نه، بگو بیاید.» از لحن آقای نعمت‏‌زاده و اینکه اصراری نداشت تا من قبل دفاع از تزم به ایران برگردم، مطمئن شدم که تحت‏ فشار ساواک نیستند و جبری وجود ندارد. آقای کیاوش هم تازه از زندان آزاد شده بود. فضای آزادی بود و می‌‏گفتند بیا کارت داریم. من همراه خانم و پسرم مهدی که تازه به دنیا آمده بود، به‏ سمت کشور حرکت کردم. خانه، ماشین و وسایل را هم به آقای افضل و برادرم اکبرآقا سپردم که او هم در امریکا دانشجو بود.

البته، چون برادرم در ایالت دیگری بود و قرار بود سریع برگردم، تا رسیدن او به کالیفرنیا، کلید منزل و اتومبیلم را به همراه وسایل‌مان به آقای افضل سپردم که فردی متدین بود. ایشان در آبادان معلم بود و بچه‌هایش در امریکا دانشجو بودند و به‏ خاطر آن‌ها به امریکا مهاجرت کرده بود. خانم ایشان نیز با مادرخانم من دوست بود. دخترشان وقتی به ایران آمدند، متأسفانه در دریا غرق شد. به آقای افضل گفتم که اگر برنگشتم، آن‌ها را به برادرم تحویل بدهد. به برادرم هم گفتم اگر من نیامدم همه آن‌ها را بفروش و پولش را برایم بفرست.

پرواز به سوی ایران

در آخرین روز‌های دی ۱۳۵۷ که بیش از دو سال از تحصیلم در امریکا گذشته بود، آماده بازگشت به ایران شدم. خداخدا می‌کردیم که در مسیر بازگشت به ایران، اتفاق خاصی برای‌مان نیفتد و بتوانیم راحت وارد کشور شویم. حتی پیش‏بینی کرده بودیم که به ترکیه یا دبی بیاییم و سپس از طریق زمینی یا دریایی خودمان را به ایران برسانیم. اما اعلام کردند خبری نیست و اگر با هواپیما برویم مشکلی پیش نخواهد آمد؛ بنابراین بلیت هواپیما تهیه کردم. آبادان فرودگاه بین ‏المللی داشت و ۱۵ شهریور ۱۳۵۵ از همین فرودگاه عازم انگلیس شده بودم تا به امریکا بروم، اما اوضاع فرق کرده بود؛ به‌همین دلیل بلیت را به مقصد تهران گرفتم و به فرودگاه مهرآباد رفتم.

البته علاوه‌بر وضعیت آن روز‌ها گرفتن بلیت از خارج کشور به مقصد آبادان دشوار بود. پرواز‌های خارجی فقط به مقصد تهران بود. از تهران عازم آبادان شدم. درست یک هفته بعد از بازگشت من به ایران، فرودگاه‌ها را بستند. یعنی اگر نمی‌آمدم، شاید به این‏ صورت وارد جریانات اوایل پیروزی انقلاب هم نمی‌شدم. اوایل بهمن بود که فرودگاه را بستند و دوستان دیگری که می‌خواستند بیایند با مشکل مواجه شدند.

جلوگیری از خلع سلاح لشکر ۹۲ اهواز

پس از بازگشت به ایران، اولین کاری که کردم، این بود که آخرین اطلاعات را از آقای کیاوش گرفتم و درگیر جریانات انقلاب شدم. در آن روز‌ها خیلی معلوم نبود که چه سرنوشتی خواهیم داشت و پیروز می‌شویم یا نه. حوادث مختلفی در کشور اتفاق می‌افتاد که ما از طریق رادیو، تلفن و اخبار مردمی در جریانش قرار می‌گرفتیم. من در جریان اعتصابات نفت وارد نشدم به‌دلیل اینکه قبل از آمدنم به ایران، اعتصاب نفت را عده‌ای هدایت می‌کردند و نیازی نمی‌دیدم وارد این مسأله شوم. آقای کیاوش نقطه تماس توزیع پول و منابع مالی برای اعتصاب بود که از طریق آقای هاشمی رفسنجانی، آقای هاشم صباغیان و آقای ناطق‌نوری از جای دیگری به خوزستان ارسال می‌شد، چون اعتصاب طولانی شده بود و برای مجموعه‏ای که نقش کلیدی در ایجاد آن داشتند، هزینه‏‌هایی دربر داشت.

به‏‌هر حال قبل از ورودم به کشور اعتصاب نفت سازمان‏دهی شده بود و من وارد آن نشدم. البته بیشتر کار‌ها مردمی ‏بود. نخستین موضوعی که ذهنم را به خود مشغول کرد و تشخیص دادم که در آن اوضاع می‌توان برای کمک به جریان انقلاب انجام داد، جلوگیری از خلع سلاح لشکر ۹۲ اهواز به ‏دست نیرو‌های سازمان مجاهدین خلق بود. آن زمان آن‌ها به‌شدت دنبال جمع‌آوری اسلحه و مهمات بودند. موضوع را با آقای کیاوش، آیت‏‌الله جمی، آیت‌الله موسوی جزایری و آقای عبدالهادی کرمی در میان گذاشتم که در هر صورت ما اجازه ندهیم هر اتفاقی افتاد امکانات لشکر ۹۲ زرهی اهواز مصادره بشود و به دست مجاهدین خلق بیفتد. این شاید مهم‌ترین مسأله ‏ای بود که روی آن تمرکز کردم. لشکر ۹۲ اهواز شاید تنها جایی بود که در دوران انقلاب حتی یک قبضه اسلحه هم نتوانستند از آنجا بیرون ببرند. سرهنگ حقیقی که آن زمان جانشین فرمانده لشکر ۹۲ بود، آنجا حضور داشت و تعدادی از افسران متدین به او کمک می‌کردند. آقای عبدالهادی کرمی و دوستان دیگری مثل محمد طاهری، آقای هواشمیان، آقای حسین علم‌الهدی، آقای وهاب سخیراوی و بچه‌های اهواز هم دفاع جانانه‌ای انجام دادند که پادگان آسیب نبیند.

با سرهنگ حقیقی، فرمانده لشکر ۹۲ زرهی، هماهنگ کردیم و تعدادی اسلحه یوزی و ژ۳ و نارنجک تحویل گرفتیم و به منزل آقای کیاوش آوردیم. سپس بین بچه‏‌های حزب‌‏اللهی و مطمئن توزیع کردیم. خوشبختانه فهرست توزیع آن را هم دارم.

علی شمخانی و جهان‏‌آرا هم جزو این افراد بودند که فهرست دریافت سلاح را امضا کرده‌اند. به آن‌ها مأموریت دادیم تا حفاظت کنند کسی به لشکر حمله نکند. ما اولین گروهی بودیم که به‏‌صورت کمیته، پادگان را حفاظت کردیم. در این جریان سرهنگ حقیقی نقش بسیار کلیدی داشت و کمک کرد تا بتوانیم اسلحه‌ها را از دسترس مجاهدین خلق و هواداران خلق عرب خارج کنیم.

سؤال زنان امریکایی درباره حجاب

در آن مدت موفق شدیم فعالیت‏‌هایی را در یک جمع مذهبی انجام دهیم. خوشبختانه خانم‌‏های بیشتر کسانی را که اسم بردم، محجبه بودند. گاهی اوقات که با هم بیرون می‌رفتند، خانم‏‌های بی‌حجاب از آن‌ها سؤال می‌کردند شما راهبه یا یهودی هستید؟ یا کچل هستید و موهای‌تان ریخته که مجبور هستید این‏طوری چادر بپوشید؟ خانم‏‌های محجبه ما هم توضیح می‌دادند که ما مسلمان هستیم و باید خودمان را بپوشانیم و حجاب ‏به این صورت یک دستور دینی است. آن‌ها هم قانع می‌‏شدند و مؤدبانه تشکر می‌کردند و می‌رفتند؛ یعنی کسی متعرض نمی‌شد.

آن موقع هنوز انقلاب گسترده نشده نبود و خیلی از مردم دنیا، از جمله امریکایی ‏ها جریانات انقلاب و حجاب زن‌های مسلمان را، که راهپیمایی می‌کردند، از تلویزیون ندیده بودند؛ به همین دلیل از دیدن خانم‏‌های محجبه تعجب می‌‏کردند و توجه‌شان جلب می‌شد. البته این توجه تحقیرآمیز نبود و توهین نمی‌‏کردند. فقط سؤال می‌کردند که این چیست؟ مثلاً در گرما برای چه شما چادر مشکی پوشیدید؟ یا چرا این‏طوری خودتان را پوشانده‌‏اید؟ وقتی برای آن‌ها توضیح می‌‏دادند، قانع می‌‏شدند و می‌‏رفتند.

فعالیت انجمن‌های اسلامی در امریکا

بین اعضای انجمن‏‌های اسلامی در امریکا اختلاف ‏نظر و صف‌بندی‌هایی وجود داشت؛ مثلاً این اختلافات را بین دکتر یزدی و محمد هاشمی رفسنجانی می‌‏دیدیم، ولی ما وارد این صف‌بندی‏‌ها نشدیم. خوشبختانه آقای مهندس سیفیان و دوستان دیگری که با آن‌ها بودیم، نظرات معتدلی داشتند. ما دنبال پیوستن به گروه خاصی نبودیم. انجمن اسلامی ‏آنجا بسیار پیچیده بود. طیفی از انجمن اسلامی تیپ دکتر غفوری‏ فرد، مهندس نعمت‌زاده، خانم فروغ تجلی، حسن سوداچی، بهروز ماکویی و بچه‌‏های مخلص متدین و درستی بودند که فعالیت‏‌هایی اسلامی و انقلابی داشتند. فعالیت‏‌های خوبی انجام می‌‏دادند و این طیف تا حدودی نسبت به بقیه طیف‏‌ها از غنای بالاتری برخوردار بود. تعدادی از آن‌ها هم اطراف آقای دکتر یزدی و دکتر رضا صدر بودند که می‌خواستند مسلمان باشند، ولی مسلمان‏‌های لیبرال بودند و به رعایت بعضی مسائل شرعی خیلی مقید نبودند.

منبع: ایران

ارسال نظرات
نام:
ایمیل:
* نظر:
قوانین ارسال نظر