کد مطلب: ۵۱۰۳۸۸

پرواز تحصیلی از دانشکده نفت آبادان به USC آمریکا

اصغر ابراهیمی اصل: من تا اوایل سال ۱۳۵۵ در دانشکده نفت آبادان بودم و در پانزده شهریور همان سال برای تحصیل در مقطع فوق ‏لیسانس به دانشگاه USC امریکا رفتم. دلیل اینکه تصمیم گرفتم به خارج بروم، نرفتن به خدمت سربازی بود

به گزارش مجله خبری نگار، در مطالب قبل، بخش‌هایی از کتاب سال‌های بی‌حصار را که به خاطرات اصغر ابراهیمی اصل اختصاص دارد منتشر کردیم. مباحث کتاب از دوران کودکی ابراهیمی اصل آغاز می‌شود و درباره شرایط خانوادگی وی توضیحاتی را ارائه می‌کند. سپس به دوران مدرسه، جابه‌جایی‌های وی به همراه خانواده به‌دلیل نوع شغل پدر و تحصیل در شهر‌های مختلف می‌پردازد. سپس به نحوه ورود به دانشگاه صنعت نفت آبادان پرداخته می‌شود و حوادث آن سال‌ها مرور می‌شود. در این شماره نیز، ابراهیمی اصل به دوران دانشجویی، نحوه مبارزات با رژیم گذشته و گروه‌های سیاسی فعال در آبادان دهه ۴۰ پرداخته است.

کسانی را که در آبادان گرایش چپ داشتند، می‌توان به دو گروه تقسیم کرد. یکی چپ‏‌هایی مثل آقای باجگیران که باسواد، ایدئولوگ، نظریه‌‏پرداز و اهل مطالعه و فکر بودند و گروه دوم چپ‏‌هایی که در محیط‏‌های کارگری نفوذ داشتند؛ یعنی این‌ها از طریق عده دیگری میان کارگران در پالایشگاه آبادان تبلیغات می‌کردند و محافلی داشتند، ولی مواضع خود را خیلی در دانشکده علنی نمی‌کردند که آن‌ها را پیدا نکنند. بیشترین ارتباط آن‌ها با بچه‌ها و مهندسان پالایشگاه و محیط آنجا بود. چند نفری بودند که البته دوسه نفر آن‌ها اعدام شدند. علاوه بر ا‏ینها، چند نفری هم بودند که ظاهر آن‌ها خیلی چپ بود و در اصل ساواکی بودند.

بعد از انقلاب هم معلوم شد که ساواکی هستند و با نفوذشان، اطلاعات را به ساواک می‌دادند. آن‌ها خیلی ماهرانه خود را چپ نشان می‌‏دادند و مواضع چپی بسیار تند و رادیکال از خود نشان می‌‏دادند. در مسائل اخلاقی هم فاسد و اهل خوردن مشروب بودند و تقریباً روی شیطان را سفید کرده بودند. درعین ‏حال محتوای زیادی نداشتند و بیشتر سمپات بودند و بیشتر حرف می‌‏زدند و فضا را به دست می‌گرفتند و اطلاعات‌شان را به ساواک منتقل می‌‏کردند. این افراد هیچ ‏وقت در دستگیری‌‏ها گرفتار نمی‌‏شدند، یا مسافرت بودند یا نبودند یا بالاخره در صحنه حضور نداشتند و مشکلی آن‌ها را تهدید نمی‌‏کرد. تعدادی هم بودند که در آن شرایط یا تشخیص نمی‌دادند یا برای‌شان مهم نبود که چپ و راست چیست.

البته هنوز انشعابی بین جریانات چپ به وجود نیامده بود و سازمان مجاهدین خلق حرف‏‌های خوبی می‌زد و روحیه مبارزه با رژیم داشت و بعضی از آقایان روحانی هم با این‏ها قاتی شده بودند؛ مثلاً حجت ‏الاسلام آشوری که به آنجا آمد و ده شب راجع به توحید سخنرانی کرد، چپی بود. بعد هم اعدام شد، ولی خیلی از بچه‏‌های آبادان و خرمشهر را چپی کرد؛ یک روحانی قوی، مسلط و ساده‏ زیست که درباره توحید هم کتابی نوشته بود.

او قشنگ با بحث توحیدی، در واقع توحید را مورد هجمه جدی نظری قرار می‌داد و بعد افراد را منحرف می‌‏کرد. تعدادی از بچه‏‌های خرمشهر و آبادان هم که چپ شدند، بر اثر صحبت‏‌ها و کار‌های آقای آشوری و افراد هم ‏تیپ او بود. اصولاً آبادان و مسجدسلیمان مرکز فعالیت چپی‌‏ها بود و اوایل انقلاب هم درگیری‏‌های زیادی با بچه‏‌های مختلف چپی که گرایش کارگری داشتند به وجود آمد، ولی ریشه‏‌ها و عقبه‏‌های آن‌ها جای دیگری بود. مثلاً در گروه اشرف دهقان، منافقین و پیکاری‌ها فعالیت داشتند و با برگزاری جلسات، صحبت و سخنرانی جاذبه ایجاد می‌کردند که البته فضای پذیرش آن هم وجود داشت.

متأسفانه در آبادان جو مذهبی خیلی گسترده نبود. آن زمان آبادان به پاریس ایران معروف بود و شهر از نظر فرهنگی بیشتر به غرب شبیه بود تا یک شهر مذهبی. وجود قومیت‏‌های مختلف از جمله عرب‏‌ها، عجم‌ها، ترک‏‌ها، اصفهانی‏‌ها، کردها، لر‌ها و طیف‌های مختلف حتی اقلیت‏‌ها و تا حدودی هم پاکستانی‏‌ها، هندی‏‌ها و دیگر خارجی‏‌ها فضایی را به وجود آورده بود که فرهنگ اصیل و یک‏دستی در آنجا حاکم نبود، ولی افراد متدین، روشنفکر، حزب‏‌اللهی و خوبی هم بودند که شاخص بودند و شهر را نگه داشته بودند.

ازدواج با صبیه آقای کیاوش

در دوران دانشجویی فقط به ‏دنبال درس و مطالعه بودم و کنار آن در کمک به ایتام فعال بودم. در حاشیه این کار‌ها هم، اگر می‌توانستم، برخی کار‌های دیگر را انجام می‌دادم؛ مثلاً از سخنرانان دعوت می‌کردم یا برای ارشاد کردن افراد، با آن‌ها صحبت می‌کردم تا برای مثال آن‌ها را به نماز خواندن و کار‌های خوب دیگر تشویق کنم؛ بنابراین فعالیت غیرتحصیلی من در سطح خیلی بالایی نبود. بازداشتم هم مربوط به جریان اعتصاب دانشجویی بود که ۱۷ روز در ساواک بودم. بعد از آزادی به مدرسه فرخی، که آقای کیاوش هم آنجا تدریس می‌‏کرد، رفتم و ملاقاتی داشتیم. بعد از آن هم یک‏بار در مسجد پیروز با هم قرار گذاشتیم.

بعد از این جریان‏‌ها، که آشنایی ما بیشتر شد، یک‏بار من را دعوت کردند تا به خانه‏‌شان بروم. آن روز از من پذیرایی کردند و شام هم مرا نگه داشتند و با هم صحبت کردیم. آن زمان او یک اتومبیل ولووی ۱۹۶۴ داشت. بعد از شام هم زحمت کشید و من را به دانشکده نفت رساند. بعد از آن شب یکی ‏دو ماهی از ایشان خبری نداشتم تا اینکه یک روز به من زنگ زد و گفت به خانه‌‏شان بروم و به پسرش یحیی ریاضی درس بدهم. من آن موقع در دبیرستان‌های پهلوی، تخت‏ جمشید و ۲۵ شهریور، درس‏‌هایی مثل ریاضیات، جبر، مثلثات، ترسیمی رقومی و حساب استدلالی را تدریس می‌کردم. آن زمان معلم ریاضی کم بود و من هم به ریاضیات علاقه‌‏مند بودم. از آنجایی که قبلاً نفر اول مسابقات ریاضیات کشور شده بودم، شناخته‏ شده هم بودم. ساعتی ۷۳ ریال به من حقوق می‌دادند.

چند ماه یک‏بار، چکی به من می‌‏دادند و من هم آن را خرج همان بچه‌های یتیم می‌کردم. من از آن حقوق هیچ استفاده‌‏ای نمی‌کردم و فقط برایم مهم بود که با محیط‌های آموزشی ارتباط داشته باشم. بدین‏ ترتیب من به منزل آقای کیاوش رفتم و چند ساعتی به پسرش یحیی درس دادم. ظاهراً در امتحان همان درسی که به او آموزش دادم، نمره خوبی هم کسب کرد و خانواده‌‏اش از کارم خیلی راضی بودند. یحیی بعداً در کنکور قبول شد و لیسانس مدیریت بازرگانی گرفت و کارمند امور قرارداد‌های شرکت نفت در اهواز شد. آقای کیاوش بار دیگر مرا به خانه دعوت کرد و گفت: صبیه‌‏ام امتحان ریاضیات دارد، شما چند ساعتی برای آموزش ایشان وقت بگذارید.

به ایشان گفتم وقت ندارم. البته واقعاً هم وقت نداشتم، ولی ایشان اصرار کرد. گفتم فقط دو ساعت می‌توانم بیایم؛ چون ترم دانشگاه تمام شده است و باید به پدر و مادرم سری بزنم و پس از آن هم باید مدت سه ماه کارآموزی بروم. محل کارآموزی‌‏ام را در یک دکل حفاری اطراف گچساران تعیین کرده بودند و اگر نمی‌‏رفتم، برایم مشکل درست می‌شد. آقای کیاوش گفت حالا همین دو ساعت را بیا. به منزل‌شان رفتم و دو ساعتی را به صبیه آقای کیاوش درس دادم. ایشان باز هم زحمت کشید و با اتومبیل خودش من را به دانشکده نفت رساند. در راه برگشت آقای کیاوش گفت: «دلم می‌‏خواهد دامادی مثل شما داشته باشم.» گفتم: «خیلی ممنون.» و احساس کردم که به من لطف دارد و تعارف می‌کند. آن لحظه و حتی بعد از آن نیز اصلاً به این فکر نکردم که این حرف ایشان می‌تواند فراتر از یک تعارف معمولی باشد.

بعد از خداحافظی از آقای کیاوش به خوابگاه رفتم و فردای آن روز عازم همدان شدم، به خانواده سر زدم و برگشتم. بعد از بازگشت و قبل از اینکه به گچساران بروم، آقای کیاوش دوباره دعوتم کرد و گفت: «امشب شام به خانه ما تشریف بیاورید.» گفتم: «مزاحم نمی‌شوم.»، اما ایشان اصرار کرد و من هم پذیرفتم. شام مفصلی هم درست کرده بودند که خیلی هم خوشمزه بود. بعد از شام کمی صحبت کردیم و ایشان پرسید که آن موضوع چه شد؟ گفتم: «کدام موضوع؟» گفت: «من به شما عرض کردم که من یک دختر بیشتر ندارم. خیلی هم دوستش دارم و دختر متدینی است. اگر فرد متدینی درِ خانه را بزند و خواستگاری کند و هیچ چیزی هم از مال دنیا نداشته باشد، من پاسخ مثبت خواهم داد. دلم نمی‌خواهد کسی که می‌آید و این حرف را می‌زند، نشناسم. من شما را می‌شناسم و فکر، مدیریت، سواد و تدین شما را قبول دارم.»

تازه متوجه شدم حرفی که ایشان هفته قبل به من گفته بود، فقط تعارف نبوده و منظوری داشته است. من آن موقع اصلاً آمادگی ازدواج نداشتم. از طرف دیگر، برادر و خواهر بزرگ ‏تر از خودم داشتم و به ازدواج فکر هم نمی‌‏کردم. گفتم: «اگر درسم تمام شود و مشکل سیاسی هم برایم پیش نیاید...» من فکر می‌کردم به ‏علت بازداشتم حتی نتوانم به خارج بروم، تازه باید به سربازی بروم. اصلاً آمادگی این مسأله را نداشتم. بعد از اینکه از خانه آن‌ها برگشتم، تقریباً ۴۸ ساعت نتوانستم بخوابم. شاید در این ۴۸ ساعت یکی ‏دو ساعت خوابیدم و مرتب قدم می‌‏زدم و فکر می‌‏کردم که چه ‏کار کنم. پیش آقای جمی ‏رفتم و گفتم: «حاج ‏آقا یک استخاره کنید.»

ایشان استخاره کردند و آیه‌اش را خواندند و فرمودند، خیلی خوب است. به خودم گفتم اگر استخاره منفی آمده بود، می‌رفتم می‌گفتم استخاره کرده‌‏ام و خوب نیامده است. به آقای جمی هم می‌‏گفتم به ایشان زنگ بزند و بگوید راجع به موضوع آقای ابراهیمی‏‌اصل استخاره کردم و این‌طوری آمده است و موضوع را هم برای آقای جمی باز نمی‌کردم، ولی چون استخاره خیلی خوب آمد، کار سخت شد. پیش پدر و مادرم برگشتم. اول سراغ مادرم رفتم که در آشپزخانه مشغول غذا پختن بود.

بعد از سلام و علیک گفت: «تازه رفته بودی چه عجب این بار زود برگشتی؟» گفتم: «موضوعی یادم رفته بود، آمدم با شما صحبت کنم. اگر من بخواهم ازدواج کنم نظر شما چیست؟» گفت: «غلط می‏‌کنی بخواهی ازدواج بکنی! بچه دهانت بوی شیر می‌‏دهد، برادر بزرگ داری، خواهر بزرگ داری.» گفتم: «اگر استخاره کرده باشم خوب آمده باشد چطور؟» گفت: «آدم مشورت نکرده مگر استخاره می‌کند؟ همین‏‌طوری آدم می‌‏رود استخاره می‌کند؟ آن‏ هم برای مسأله ازدواج؟» گفتم: «حالا شما به بابا بگو.» گفت: «من جرأت ندارم. خودت برو بگو. برو درست را بخوان وسط درس هنوز زود است.» و مقداری من را نصیحت کرد. من کمی این ‏پا و آن پا کردم و بالأخره به پدرم گفتم که راستش این‌طوری شده است؟ هفته قبل برای درس دادن به منزل آقای کیاوش رفتم و این‌طور شد و بقیه ماجرا را برای پدرم تعریف کردم. بعد گفتم: «حالا آمده‌‏ام تا شما من راهنمایی کنید که چه‏ کار کنم؟ من چه جوابی بدهم؟ من خودم هم می‌دانم آمادگی ندارم و اصلاً علاقه به ازدواج ندارم. می‌دانم برادر بزرگ دارم، خواهر بزرگ دارم و وضع مالی ما خوب نیست. همه این‏ها را من می‌دانم، منتها باید به ایشان جواب بدهم. فکر می‌‏کنم یک پدر حتماً خیلی دخترش را دوست دارد که خودش چنین درخواستی کرده والا چنین پیشنهادی نمی‌‏داد، چون عرف نیست که پدر دختر این حرف را بزند.

به هر حال من باید یک جوابی به ایشان بدهم.» پدرم پرسیدند که وضعیت خانواده ایشان چگونه است؟ من هم توضیحاتی دادم. بعد گفتند: «خب برو قراری بگذار تا من و مادرت هم بیاییم و خانواده ایشان را ببینیم و دربارۀ این مسأله صحبت کنیم. اگر به تفاهم رسیدیم، عقد کنید تا درست تمام بشود، اگر هم به تفاهم نرسیدیم، خیلی راحت جواب منفی می‌دهیم. شما خودت جواب نده.» بعد پدر و مادرم به آبادان آمدند و شب به منزل آقای کیاوش رفتیم. یادم هست شبی که آنجا رفتیم، یک جعبه گز با یک قوطی نقل از اصفهان آورده بودند. شام هم همانجا بودیم و پدر و مادرم یک ساعتی با خانواده آن‌ها صحبت کردند و از آشناشدن با این خانواده مذهبی خوشحال شدند و مورد پسندشان واقع شد؛ چون خانواده‏‌ها مذهبی بودند، بحث‏‌ها منطقی و صادقانه صورت گرفت. آقای کیاوش مهریه کمی تعیین کردند، یعنی مهریه یک سکه ۱۰ ریالی بود. بدین ترتیب من متأهل شدم.

تاریخ عقد ما تیر ۱۳۵۴ بود. در آن یک‌‏سالی که عقد بودیم، رفتارم با این خانواده و اصولاً با خانمم خیلی محترمانه و عین روابط خواهر و برادری بود. موقعی که برای درس دادن یا سر زدن به خانه‏‌شان می‌رفتم، او پیش من باحجاب بود. وقتی هم که برای دیدن من به دانشکده یا خوابگاه می‌آمدند، کاملاً همه چیز رعایت می‌شد و این مسأله یک راحتی خیال برای من فراهم کرده بود و موهبتی برای من و ایشان به حساب می‌‏آمد. به ‏هر حال تصمیم صحیحی بود که آقای کیاوش در این زمینه گرفت و پدر و مادر من هم خیلی راحت پذیرفتند. نکته جالب در مراسم ازدواج ما هم همان میزان مهریه‌ای بود که تعیین کردند. البته پدرم اصرار داشت مبلغ مهریه مثل آداب و رسوم و سنت‏‌های اصفهان تعیین شود، ولی همسرم و خصوصاً آقای کیاوش مخالفت کردند.

با این‏ حال، با اصرار پدرم و توافق مادرخانمم، مبلغی را به‌عنوان مهریه نوشتند که یک هفته پس از عقد رسمی، خانم من آن مهریه را در محضر بخشید و عملاً مهریه ایشان یک جلد کلام ‏الله مجید، یک شاخه گل، یک شاخه نبات و همان سکه ۱۰ ریالی شد. آن‌هایی که از ازدواج ساده ما و مهریه پایین همسرم مطلع شدند، این موضوع خیلی برای‌شان جالب بود. فکر می‌کنم یکی از موهبت‏‌های بزرگ که خدا به من داد، این بود که همسر خوبی نصیب من شد و شاید بیشترین ثواب را در این قضیه آقای کیاوش برد؛ چون من اصلاً به ازدواج فکر نمی‌‏کردم و ذهن خودم این‌طور بود که تا دکترا نگیرم و کار خوبی پیدا نکنم و صاحب درآمد و زندگی نشوم، قطعاً ازدواج نخواهم کرد؛ مثلاً در تصورم بهترین سن ازدواجم بین سی تا سی ‏و پنج ‏سالگی بود.

آن زمان خانواده‏‌ام در همدان و خانواده آقای کیاوش در آبادان بودند، ولی به‌دلیل گرمای شدید آبادان در فصل تابستان، خانواده همسرم مدتی به تهران می‌‏آمدند. آقای کیاوش منزلی در سه ‏راه نشاط تهران داشت. برای همین، ما یک‏ سال بعد در ۱۳ رجب ۱۳۹۶ قمری، برابر با ۲۰ تیر ۱۳۵۵ از میهمانان و دوستان دعوت کردیم و مراسم ولیمه ازدواج را در تالار سیاره میدان بهارستان تهران گرفتیم. این تالار به ‏دلیل داشتن سالن‏‌های جداگانه برای خانم‌ها و آقایان، برای خانواده‌های متدین مناسب بود. بدین ترتیب زندگی مشترک‌مان را آغاز کردیم.

فعالیت‏‌های خانم‌های مذهبی در آبادان

آن زمان خانم‌‏ها در آبادان کمی فعالیت‏‌های مذهبی داشتند؛ مثلاً کلاس‏‌های حفظ و آموزش قرآن برگزار می‌کردند. آقای احمدزاده از افراد ثروتمند خرمشهر بود و خانم بسیار متدینی داشت. مرحوم مادرخانم من با خانم ایشان و خانم کارگر و خانم جوادی علاوه بر کلاس‏‌های قرآن، فعالیت‌‏هایی در مسجد پیروز داشتند. از جمله کارهای‌شان رسیدگی به ایتام بود و حدود صد تا صد و پنجاه بچه یتیم را تحت‏ پوشش داشتند.

برای دختران جهیزیه فراهم می‌کردند، روی حجاب دختران کار می‌‏کردند، کسانی از جمله خانم کاتوزیان، خانم صفاتی و چند نفر از خانم‌‏های دیگر را برای سخنرانی دعوت می‌‏کردند و جلسات منظم و مراسم خیلی خوبی برای آن‌ها داشتند. بعد از سخنرانی و دعای ندبه، ختم قرآن هم می‌گرفتند. مادرخانم من در کمک به ایتام، شوهردادن دختران متدین، فراهم کردن جهیزیه و جمع‌‏آوری کمک ‏های خیرین بسیار فعال بود. از خانم‌‏هایی که ذکر کردم، یکی‏ دو تای آن‌ها فوت کرده‌اند، ولی چند نفر از آن‌ها هنوز هم هستند و همچنان به این فعالیت‏‌ها ادامه می‌دهند. بعضی‏ از این خانم‏‌ها به تهران که آمدند، با خانم آقایان مطهری، بهشتی، محمدزاده و خانم یکی‏ دو نفر از اصفهانی‏‌ها که اسم‌هایشان یادم نیست، در حوالی خیابان دولت فعالیت می‌کردند. مرحوم آقای محمدزاده مکتب قرآن اهواز را اداره می‌کرد و در آبادان و خرمشهر هم به فعالیت‏‌هایی که ذکر کردم، کمک می‌کرد.

ایشان منابع مالی را بیشتر در اختیار خانم احمدزاده قرار می‌داد. آقای احمدزاده خودش صاحب کشتی بود و شرکت تجاری صادرات و واردات داشت و بیشتر کمک‏‌های مالی را ایشان تأمین می‌کرد. کمک‏‌های فکری و برنامه‌‏ریزی را هم مادرخانم من به‏ اضافه یکی‏ دو نفر از آن خانم‏‌هایی که با ایشان هم‏ جلسه‌ای و در آن مجموعه بودند، ارائه می‌کردند. خط فکری و مسائل مذهبی و اعتقادی آن‌ها هم با آقای کیاوش بود. فعالیت آن‌ها در آبادان بسیار شاخص بود و بچه‌‏های زیادی هستند که با کمک همین گروه درس خواندند، به دانشگاه رفتند و ازدواج کردند که الان هم بعضی‌هایشان را می‌شناسم؛ قبل از اینکه به خارج بروم، همسرم بجز همراهی با مادرش در بعضی این جلسات، فعالیت مذهبی یا سیاسی خاصی نداشت. حداکثر این بود که بتواند روز‌های پنجشنبه یا جمعه با مادرش به مسجد برود.

اقدام برای رفتن به سربازی

من تا اوایل سال ۱۳۵۵ در دانشکده نفت آبادان بودم و در پانزده شهریور همان سال برای تحصیل در مقطع فوق ‏لیسانس به دانشگاه USC امریکا رفتم. دلیل اینکه تصمیم گرفتم به خارج بروم، نرفتن به خدمت سربازی بود. البته اول برای ثبت ‏نام به پادگان قصر فیروزه رفتم. وارد پادگان هم شدم، اما به لطف خدا در همان لحظات اولیه ورودم به پادگان و قبل از هرگونه اقدامی برای ثبت‏ نام، نوعی تردید در ذهنم ایجاد شد. احساس می‌کردم یک نیروی غیبی من را از این کار نهی می‌‏کند. پاهایم سنگین شده بود و با فضای آنجا احساس بیگانگی عجیبی می‌کردم.

در همان لحظات کوتاه سؤالات مهمی به ذهنم آمد که جوابی برای‌شان نداشتم؛ مثلاً اینکه چرا باید دو سال از عمرم را در سربازی بگذرانم؟ از خودم پرسیدم: اصلاً برای چه باید به سربازی بروی؟ می‌خواهی به چه کسی خدمت کنی؟ هیچ جواب قانع کننده‌ای نیافتم برای آنکه راضی شوم و تن به این کار بدهم. با خودم گفتم درست است که طبق قانون باید بعد از فارغ ‏التحصیلی به سربازی بروم، ولی چه اجباری است؟ اصلاً به سربازی نمی‌روم. همین‏طور که دقایقی جلوی در پادگان ایستاده بودم و این فکر‌ها از ذهنم می‌گذشت، تصمیم نهایی خود را گرفتم و از پادگان بیرون آمدم. هنگام خروج، دژبان جلوی در پرسید برای چه بیرون می‌روی؟ برای اینکه جوابی قانع‏ کننده به او بدهم، گفتم: «من مهندس گاز هستم باید فردا بیایم.» دژبان گفت: «خب برو.» از پادگان که بیرون آمدم، نفس راحتی کشیدم و سریع به ‏سمت آبادان حرکت کردم.

انصراف از خدمت سربازی

من تا اوایل سال ۱۳۵۵ در دانشکده نفت آبادان بودم و در پانزده شهریور همان سال برای تحصیل در مقطع فوق ‏لیسانس به امریکا رفتم. دلیل اینکه تصمیم گرفتم به خارج بروم، نرفتن به خدمت سربازی بود. البته اول برای ثبت ‏نام به پادگان قصر فیروزه رفتم. وارد پادگان هم شدم، اما به لطف خدا در همان لحظات اولیه ورودم به پادگان و قبل از هرگونه اقدامی برای ثبت‏ نام، نوعی تردید در ذهنم ایجاد شد. احساس می‌کردم یک نیروی غیبی من را از این کار نهی می‌‏کند. پاهایم سنگین شده بود و با فضای آنجا احساس بیگانگی عجیبی می‌کردم. در همان لحظات کوتاه سؤالات مهمی به ذهنم آمد که جوابی برای‌شان نداشتم؛ مثلاً اینکه چرا باید دو سال از عمرم را در سربازی بگذرانم؟ از خودم پرسیدم: اصلاً برای چه باید به سربازی بروی؟ می‌خواهی به چه کسی خدمت کنی؟ هیچ جواب قانع‌کننده‌‏ای نیافتم برای آنکه راضی شوم و تن به این کار بدهم. با خودم گفتم درست است که طبق قانون باید بعد از فارغ ‏التحصیلی به سربازی بروم، ولی چه اجباری است؟ اصلاً به سربازی نمی‌روم. همین‏طور که دقایقی جلوی در پادگان ایستاده بودم و این فکر‌ها از ذهنم می‌گذشت، تصمیم نهایی خود را گرفتم و از پادگان بیرون آمدم. هنگام خروج، دژبان جلوی در پرسید برای چه بیرون می‌روی؟ برای اینکه جوابی قانع‏ کننده به او بدهم، گفتم: «من مهندس گاز هستم باید فردا بیایم.» دژبان گفت: «خب برو.» از پادگان که بیرون آمدم، نفس راحتی کشیدم و سریع به ‏سمت آبادان حرکت کردم.

ازدواج دانشجویی

تازه متوجه شدم حرفی که ایشان هفته قبل به من گفته بود، فقط تعارف نبوده و منظوری داشته است. من آن موقع اصلاً آمادگی ازدواج نداشتم. از طرف دیگر، برادر و خواهر بزرگ‌تر از خودم داشتم و به ازدواج فکر هم نمی‌‏کردم. گفتم: «اگر درسم تمام شود و مشکل سیاسی هم برایم پیش نیاید...» من فکر می‌کردم به ‏علت بازداشتم حتی نتوانم به خارج بروم، تازه باید به سربازی بروم. اصلاً آمادگی این مسأله را نداشتم. بعد از اینکه از خانه آن‌ها برگشتم، تقریباً ۴۸ ساعت نتوانستم بخوابم. شاید در این ۴۸ ساعت یکی ‏دو ساعت خوابیدم و مرتب قدم می‌‏زدم و فکر می‌‏کردم که چه ‏کار کنم. پیش آقای جمی ‏رفتم و گفتم: «حاج ‏آقا یک استخاره کنید.» ایشان استخاره کردند و آیه‌‏اش را خواندند و فرمودند، خیلی خوب است. به خودم گفتم اگر استخاره منفی آمده بود، می‌رفتم می‌گفتم استخاره کرده‌ام و خوب نیامده است. به آقای جمی هم می‌‏گفتم به ایشان زنگ بزند و بگوید راجع به موضوع آقای ابراهیمی‏‌اصل استخاره کردم و این‌طوری آمده است و موضوع را هم برای آقای جمی باز نمی‌کردم، ولی چون استخاره خیلی خوب آمد، کار سخت شد.

برگزاری مراسم ولیمه ازدواج

آن‌هایی که از ازدواج ساده ما و مهریه پایین همسرم مطلع شدند، این موضوع خیلی برای‌شان جالب بود. فکر می‌کنم یکی از موهبت‏‌های بزرگ که خدا به من داد، این بود که همسر خوبی نصیب من شد و شاید بیشترین ثواب را در این قضیه آقای کیاوش برد؛ چون من اصلاً به ازدواج فکر نمی‌‏کردم و ذهن خودم این‌طور بود که تا دکترا نگیرم و کار خوبی پیدا نکنم و صاحب درآمد و زندگی نشوم، قطعاً ازدواج نخواهم کرد؛ مثلاً در تصورم بهترین سن ازدواجم بین سی تا سی ‏و پنج ‏سالگی بود. آن زمان خانواده‏‌ام در همدان و خانواده آقای کیاوش در آبادان بودند، ولی به‌دلیل گرمای شدید آبادان در فصل تابستان، خانواده همسرم مدتی به تهران می‌‏آمدند. آقای کیاوش منزلی در سه ‏راه نشاط تهران داشت. برای همین، ما یک‏ سال بعد در ۱۳ رجب ۱۳۹۶ قمری، برابر با ۲۰ تیر ۱۳۵۵ از میهمانان و دوستان دعوت کردیم و مراسم ولیمه ازدواج را در تالار سیاره میدان بهارستان تهران گرفتیم. این تالار به ‏دلیل داشتن سالن‏‌های جداگانه برای خانم‌ها و آقایان، برای خانواده‌های متدین مناسب بود. بدین ترتیب زندگی مشترک‌مان را آغاز کردیم.

منبع: ایران

ارسال نظرات
قوانین ارسال نظر