به گزارش مجله خبری نگار، سبکزندگی آدمها در سریالهای نمایش خانگی شباهت چندانی با دنیای بیشتر ما ندارد؛ سریالهایی که آدمهایش یا در دنیای تاریک تبهکاری هستند یا پولدارهایی هستند در خانههای لاکچری و سوار برخودروهای چند میلیاردی.
اما «در انتهای شب» از قسمت اول نشان داد قرار است دنیای واقعی آدمهای معمولی را روایت کند. سریال با بهتصویر کشیدن طلاق عاطفی یک زوج جوان آغاز شد. ماهرخ یا همان ماهی و بهنام که از همان سکانسهای اول فهمیدیم بهزور و بهخاطر بچهای که دارند در حال تحمل زندگی مشترک هستند. بعد ماهی که دوست داشته هنرپیشه بشود و پدرش مانع از تحقق این رویا شده را دیدیم که از خانهشان در حاشیه شهر به محل کارش رفت و شب با کیک تولد برمیگردد تا تظاهر کند همهچیز خوب است. بهنام که زمانی میخواسته هنرمند بزرگی شود هم درگیر کارمندی است و روزمرگی. بیخیالی بهنام و کنترلگری ماهی هر دو را کلافه میکند تا تصمیم بهجدایی بگیرند. یک جدایی که آغاز مشکلات تازهای است.
آشنایی بهنام با تا خانم همسایه، مخالفت خانواده ماهی و مابقی قضایا. قصه شاید در ظاهر چندان بکر و جالب نباشد؛ اما همینکه وامدار زندگی روزمره خیلی از آدمهاست و در دل آن چالشهای عاطفی و روحی خودشان را پیدا کردند باعث اقبال مخاطب نسبت به آن شد و هشدارهای جدی درباره زمینههای از هم پاشیدن خانوادهها، پایان عشق زوجها و قربانی شدن فرزندان داد. با پایان این مینیسریال ۹ قسمتی، در این پرونده سراغ تحلیل آن از چند منظر مختلف رفتیم.
«در انتهای شب» قصه رنج آدمها از تباهی رویاهای شان است؛ غمی که واقعیتهای زندگی به آنها تحمیل میکند و بروز اصلی اش در تضاد جدی است بین آن چه از خودشان، اطرافیان شان و زندگی و شغل شان انتظار داشتند و آن چه با آن روبه رو هستند
ما آرزوهایی داریم، رویاهایی که بهانه هر روز ما برای بیدار شدن از خواب هستند؛ اما گاهی اهداف مان با رویاها در تضاد قرار میگیرند و همین باعث ملال و روزمرگی در ما میشود. گاهی واقعیتهای مختلف زندگی چنان خودشان را به ما تحمیل میکنند که از هر آن چه در سر داشته ایم دور میشویم و این میتواند آغاز عصیان ما باشد. قصه «در انتهای شب» و شخصیت هایش، ماجرای همین تفاوت بین آن چه آدمها در سر داشتند و آن چه در عمل با آن مواجه میشوند است. اما این تفاوت از چه ناشی میشود؟
ما در مدرسه یاد میگیریم مساحت دایره را چطور محاسبه کنیم، درباره تاریخ، دلتا، جلگه و الکتریسیته میخوانیم و در یک رقابت سخت و پرتنش هستیم برای نمره بهتر، درحالی که نمره بیشتر، درصد کنکور و حتی بهترین بودن در آن ها، الزاماً ما را برای ورود به زندگی خانوادگی و شغلی آینده آماده نمیکند. حتی برای رانندگی نیاز به آموزش و دریافت گواهینامه داریم، اما برای ازدواج و پدر مادر شدن نه. نهاد آموزش به طور معمولی ما را در دنیایی عجیب آماده میکند که تناسبی با آن چه یاد گرفتیم ندارد. نهاد خانواده گاهی به دلایلی مهیای ایفای چنین نقشی نیست. رسانه برای گردش اقتصاد خودش روی سرگرمی متمرکز است یعنی آن چه ما میخواهیم نه آن چه نیاز داریم و حتی گاهی ما را همسو با نهاد اقتصاد به سمت مصرف گرایی سوق میدهد. بعد هم وارد واقعیتهای عریان زندگی میشویم شبیه آن چه برای ماهی و بهنام اتفاق افتاد. خانوادهای که مثل خانواده دکتر ارنست در یک جزیره رها شده اند. هم به لحاظ فاصله عاطفی با جامعه، هم از نظر فاصله فیزیکی با دیگران.
شرایط اقتصادی و...
گاهی آدمها با آزمون و خطا در زندگی راه و رسم درست را یاد میگیرند، هرچند جامعه در آموزش شان کوتاهی کرده باشد. اما بازهم بسیاری از متغییرهایی که رابطه یک زوج را سرپا نگه میدارد خارج از کنترل آنها است. مثل ماهی که شغلش در گالری را دوست ندارد، اما به خاطر اقساط خانهای که در حاشیه شهر خریدند ناچار به تحمل آن است. یا بهنام که از فضای هنر و تدریس دور شده، شغلش به او تحمیل شده حتی و به خاطر فشارهای ماهی ناچار است صرفه جویی کند. اما میشود این شرایط سخت را از سر گذراند اگر افق دید یک زوج نزدیک هم باشد و مهارت گفتگو و حل مسئله را بلد باشند.
ماهی و بهنام قصد آزردن همدیگر را ندارند؛ اما در ارائه تعریف دقیقی از مسئله زبان مشترک ندارند. هر کدام اصرار دارد فقط از زاویه خودش ماجرا را روایت کند. آنها تا قسمت پایانی درک دقیقی از نیازهای ذهنی و جسمی طرف مقابل و ضعفهای خودشان ندارند. به جای گفتگو سعی در مغالطه برای پیروزی در بحث را دارند. انگار به جای زندگی مشترک با یک فرزند، وارد یک مسابقه شده اند که هرکس استدلال قوی تری درباره آن یکی رو کند برنده است.
ماهی در قسمت آخر به ضعفهای خودش اشاره میکند. تصور او این است که دیگر نمیتواند خودشان را اصلاح کنند و زوج خوبی باشند. اما در تلاش است لااقل مادر خوبی باشد و از بهنام هم میخواهد پدر خوبی باشد. هر چند این گامی رو به جلو برای شخصیت اوست که مدام سعی در متهم کردن بهنام داشت. همین طور بهنام هم که مدام رویاهای برباد رفته و خستگی روحی اش را ناشی از کنترل گری ماهی میدانست در قسمت آخر درک بهتری از خودش و کم کاری هایش پیدا کرد. اما در روند داستان دیدیم هرجا با چالشی مواجه بودند به جای تامل برای حل آن، دنبال یک رفتار واکنشی برای فراموش کردن آن بودند. مثل درخواست طلاق ماهی و طلب کردن گلهایی که نماد بی مهری به او و نیازهایش بود. یا مثل دلبستگی بهنام به ثریا. آنها زنگ خطرها را نادیده گرفته بودند، ناامیدی و گسست زندگی، نیاز به مهارتی برای ترمیم آن دارد، نه مجادله و متهم سازی از طرف مقابل.
ماهی مادر نداشته و برای همین سعی کرده مادری باشد برای خواهرش، برای پدرش و حتی شوهرش. اما از قضا قبول دارد که همه این تلاشها و دل سوزیهای اشتباه باعث شده برای فرزندش مادری نکند. او مسئولیت پذیری را درست درک نکرده و باعث بی مسئولیتی شوهرش شده. او از عشق هم تفسیر اشتباهی داشته. عشق از نظر او وابستگی به انسانی کامل و بی نقص بوده که درباره بهنام مثل بیشتر آدمهای دنیا موضوعیت ندارد. همین انتظار غلط تضادی را در او ایجاد کرده که عامل اضطراب و ناراحتی است. همین طور که بهنام بیشتر از خانواده، خودش و رویاهای تباه شده اش را دیده؛ تا این حد که از عشق ورزیدن دور شده و شکاف ایجاد شده بین او و ماهی عمیقتر شده است.
این سریال داستان ستودنی و قابل تاملی دارد، چون شما میتوانید خودتان را جای شخصیتهای آن بگذارید، درباره تصمیمهایشان فکر کنید و نقاط مشترکتان با آنها را بشناسید
نگار فیضآبادی| کارشناس ارشد روان شناسی بالینی-بیایید همین اول ماجرا ما هم برویم در همان کمدی که «دارا» ابتدای داستان آن جا قایم شده بود! «دارا» و پدرش گم شده بودند و در همان یکی دو قسمت اول، «گمشدن» مهمترین کلیدواژهای است که در کلام، عمل و تصویر میبینیم. ما معمولا زمانی میگوییم کسی یا چیزی گمشده است که سر جای اصلی خودش نباشد. این گم شدن را بارها و بارها در طول قصه میبینیم و حتی در قسمت پایانی هم وقتی «ماهرخ» میخواهد از مادرانگی حرف بزند، خیلی کوتاه، قصه خودش را روایت میکند که بدون مادر بزرگ شده است، اما سعی کرده برای پدر، خواهر و همسرش مادر باشد ولی او به قول خودش هنوز نتوانسته برای پسرش مادر باشد. گویی او مادرانگی اش را گم کرده است!
نه فقط «ماهی» بلکه «بهنام» هم چیزهایی را در زندگیاش گم کرده است. اشتباه گرفتن اتوبوس و گم شدنش هم نمادی است که به مخاطب نشان میدهد او بارها در موقعیتهایی قرار میگیرد که نباید آن جا باشد. حالا که ماهی و بهنام چیزهای زیادی را در زندگی شخصی و مشترکشان گم کردهاند، درک این موضوع راحتتر میشود که با این گمشدگیها و گمگشتگیها، رابطه عاطفی و زناشویی هم با مشکلات ریز و درشتی مواجه میشود.
حتما شنیدهاید که میگویند اگر خیلی عصبانی هستی، تصمیم نگیر، یا حرفی نزن! در این مواقع است که با پوست و استخوان میفهمیم بعضی وقتها چقدر سخت است که هیچکاری نکنیم! قصه ماهی و بهنام جایی دچار چالش اساسی شد که هر دویشان بارها Acting Out داشتند. این اصطلاح که البته توضیح تخصصی و مفصلی دارد، زمانی به کار میرود که افراد بهجای آنکه از انگیزهها و خواستههایشان حرف بزنند، آنها را به عمل درمیآورند یا در واقع کارهایی انجام میدهند که جای کلام و تامل اساسی را میگیرد. مهمترین عامل عمل کردن، نیروهای ناخودآگاهی هستند که اطلاعی ازشان نداریم، اما به شکلهای مختلف رفتارها، هیجانها و افکار ما را شکل میدهند. این نیروها، ابتکار عمل را به دست میگیرند و رفتاری را در انسان برمیانگیزانند که بعدها مایه تعجباند و میگوییم چرا فلان کار را انجام دادم! «ماهی» و «بهنام»، زمانهایی که باید هیچ کاری انجام ندهند و درباره مشکلات فردی و ارتباطیشان حرف بزنند و از خواسته هایشان بگویند، مدام به Acting Out پناه میبرند. طلاق، تصمیم بهنام برای ارتباط با ثریا، عوض کردن خانه و شاید حتی تصمیم برای دوباره برگشتن به ارتباط هم نوعی عملکردن هستند. ممکن است هر کدام از این تصمیمها در زمان خودشان درست باشند، اما وقتی اصالت لازم را نداشته باشند، فرد بعد از مدتی، از تصمیمی که گرفته پشیمان میشود یا حداقل حال خوبی با آن تصمیم نخواهد داشت.
بههرحال عمل کردن بهجای حرف زدن، تامل، سکوت و هیچ کاری نکردن، آسیبهای زیادی به خود و دیگری وارد میکند و جبرانش هم کار سختی است. زمانی که «ماهی» با کاتر به «صفا» ضربه میزند هم بهنوعی به عمل کردن پناه میبرد. جالب است که او در دادگاه هم درباره رفتارش میگوید که با این کار میخواسته از خانوادهاش محافظت کند؛ اما سوال اصلی این است که این چطور مراقبتی است که در دل خودش این همه زخم برای خانواده و دیگری ایجاد میکند؟ گویی با مراقبتی دردناک روبهرو هستیم که در ظاهر میشود توجیهش کرد ولی در عمل پیامدهای ناخوشایندی دارد!
سریال «در انتهای شب»، داستان ستودنی و قابلتاملی دارد، چون شما میتوانید خودتان را جای شخصیتهای داستان بگذارید، درباره تصمیمهایشان فکر کنید و نقاط مشترکتان با آنها را بشناسید. مثلا در یکی از سکانسها، ماهی میگوید «مردها یه دختر دافولی میخوان که ...». این که دیگری در ارتباط عاطفی و ازدواج از ما چه تصویر و انتظاری داشته باشد، یک چیز است، اما این که خودمان از تصور دیگری راجع به ما (تصورمان درباره زنانگی/ مردانگی) چه برداشتی داریم و خودمان را در چه جایگاهی میبینیم، ماجرای دیگری است. همین حالا میتوانید به این فکر کنید که شما به عنوان همسر از خودتان چه تصوری دارید؟ به نظرتان طرف مقابلتان شما را در چه جایگاهی میبیند؟ مرد یا زنی که باید مدام خدمتی بدهد تا دوست داشته شود یا اگر شرط خاصی هم نباشد، دوستداشتنی است؟ این تصویرها تا قبل از ۶-۷ سالگی در خانواده شکل میگیرند و در آینده با اتفاقات بعدی معنا پیدا میکند. با دیدن پدر سرزنشگر، «ماهرخ» هم میشود حدس زد که حتما او هم در شکلگیری این تصویر در «ماهرخ» نقش داشته است. همانطور که خود پدر هم به گفته خواهرش، معمولا با زنها نه برای ایجاد یک رابطه امن و طولانی، بلکه برای ارضای نیازهایش ارتباط برقرار میکرده است!