به گزارش مجله خبری نگار، «بچهها کتابها رو جمع کنین. من به همه تون نمره کامل میدم. بگین ببینم چرا پنجرههای کلاستون تو این گرمای اردیبهشتی تا سقف با حفاظ میلهای و توری فلزی و تخته آهنی پوشیده شده؟! یه جوریه انگار شما همه برنامه داشتین از این پنجره پرت بشین پایین و نتیجه اش شد این زندان آهنین!» این شروع یکی از خاطره انگیزترین کلاسهای انشای عمرم بود. خانم باز دست گذاشت رو جایی که نباید میگذاشت.
در عرض چند صدم ثانیه حرافهای کلاس افتادند روی دور چانه زنی. حق با خانم بود. پنجرههای کلاس ما بر خلاف کلاسهای سمت راست، تا نیمه با صفحه آهنی پوشانده شده بود. از آنجا به بعد هم یک حفاظ میلهای و یک حفاظ توری داشت. ریحانه گفت: «خانم آخه پنجره کلاس ما از اون طرف کوچه دید داره.» سارا گفت: «خانم از اون طرف شماره میدادن!» همه هوووو کشیدند. کسی هم راجع به موشکهایی که پرت میکردیم چیزی نگفت.
بحث رفت روی مزاحمت پسرها و حقوق زنان و.... انگار نه انگار که درست همین چند دقیقه قبل، سکوت دامن چین چینی خود را روی سرمان پهن کرده بود و ما سعی میکردیم موضوع انشای مبهم صفحه ۹۳ کتاب نگارش را رمز گشایی کنیم و چند خطی آب دوغ خیاری، با قیافه کوزت نمای مظلوم بنویسیم و نمره کامل انشا را از خانم بگیریم. قطرههای عرقی که روی گردن و شقیقه مان لی لی بازی میکرد و حسابی روی مخ بود، حالا جایش را به ضربان تندی داده بود و همه رگ گردنی از حق و حقوق دخترها میگفتیم.
خانم هم با صدای گرفته اش که برای چندمین بار بر اثر خوردن سس هزارجزیره همراه سالاد برایش عارض شده بود، اما درس عبرت نه، هر چند دقیقه بحث را جمع میکرد و از وقار و غیرت اجتماعی حرف میزد.
تا این که غزل گفت: «ولی خانم ما واقعا داریم تو این کلاس دم کرده، خفه میشیم!» خانم رفت توی فکر. این چهره اش را دوست دارم. چند قدم برداشت و در کلاس را باز کرد. حالا انگار هوا، سوار بر موتور در کلاس جابه جا میشد. خانم یک همچین حسی به آدم میداد. حسی که یعنی من هوا را سوار موتور میکنم. همه چیز را درست میکنم...
با آن کفشهای طبی سبز یشمی و کیف یشمی و مانتوی کمی روشنتر، همیشه از باز شدن راهها حرف میزد. این که ما هم بالاخره عروس میشویم، مشکلات مان را حل میکنیم و یک روز دنیا را عوض میکنیم.
میگفت: «به درد خوردن را از الان شروع کنین بچه ها!» بعد هم بلند میشد و با آن دستهای مهربانش پوست چیپسهای ما را از کف کلاس جمع میکرد. نتیجه آنکه دست کم برای یک هفته هر روز خودمان ظرفها را برای مامان شستیم و حالش را عوض کردیم.
وقتی زنگ میخورد، خانم چادر مشکی اش را سر میکرد و از در بیرون میرفت، دل ما هم با او میرفت. انگار باغ بهشت بود که زیر سیاهی پر ستاره شب مخفی میشد. آن روز به خاطر ما با پسرهای کوچه حرف زد. مشکل الهه را هم حل کرد. این جوری بود که اعتماد ما را جلب کرد.
از روزی که الهه با همه خجالتی بودنش دل به دریا زد و ماجرای خاطرخواهی پسرخاله اش را برای خانم تعریف کرد تا یکی دو هفته خود من هم منتظر بودم خانم خبرچینی کند و الهه به روز سیاه بنشیند. اما این اتفاق نیفتاد. با راهنمایی خانم، الهه بالاخره با پدر و مادرش صحبت کرد. بعد از چند روز هم کولر کلاس را درست کردند، البته نمای کلاس هنوز همان مدل بود!
اصلا کی فکرش را میکرد من این طور یک ضرب آرایهها را کنار هم بچینم و حرفهای دلم را آب و تاب بدهم؟
این دیگر واقعا از معجزههای خانم معلم بود.
فکر میکنم امروز همه بچه ها، خاطرات آن روزها را با هم مرور کرده اند. آخر گاهی خنده روی لبشان مینشیند. ما در یک چیز بیشتر مشترکیم؛ در سکوت! میخواستیم امروز بهترین جشن روز معلم را برایش بگیریم. شیرینی بله برون الهه را هم به کلاس آوردیم. برایش یک پیراهن گیپور یشمی خریدیم که دو تا بال اکلیلی دارد و او را به رویای لطیفی که در ذهنمان ساخته نزدیکتر میکند؛ اما نمیدانیم کار درستی کرده ایم یا نه.
آخر خانم هفته قبل به مدرسه نیامد. بچهها توی گروه نوشتند: «پسر خانم از دنیا رفت.» اگر بخواهم فانتزی به ماجرا نگاه کنم، او حتما از این که ما توانسته ایم جملهای کوتاه با مفهومی تا این حد عمیق و دردناک بنویسیم، خوشحال میشود. اما واقعا الان جای فانتزی آمدن نیست.
نقش انگشتان خانم روی در کلاس، دو دلیها را پایان داد. خانم وارد میشود. روی میز همه ما شمع روشن است. نورشان در چشمهای فرشتهای خانم میلرزد. «فرشته ای» را چطور باید درست نوشت خانم؟ یادم باشد بعدها که دل و دماغ داشتی این را از تو بپرسم.
همه به یاد داریم که مهمترین آرزوی تو برای ما بی انگیزه نشدن بود. ناامید نشدن. پرشور بودن نسل جدید ایران. با همان شور برایش دست میزنیم. انگار میرود توی فکر. گفتم که این چهره اش را دوست دارم؟ روی سکوی پای تخته، کنار در مینشیند. دورش حلقه میزنیم. جلو میروم و اشک هایش را پاک میکنم. با صدای گرفته اش (این بار نه بخاطر سس هزارجزیره!) میگوید: «این شد نسل پرشور جدید ایران...»
منبع: خراسان