کد مطلب: ۱۹۶۲۱۰
۲۶ شهريور ۱۴۰۰ - ۱۰:۴۸
داستان‌های کوتاه و خواندنی

داستان‌های کوتاه و خواندنی برای بهشت و جهنم

در رابطه با بهشت و جهنم داستان‌هایی را جمع آوری کرده ایم که در ادامه به مطالعه‌ی آن‌ها می‌پردازیم.

به گزارش مجله خبری نگار،یکی بود، یکی نبود. آن یکی که وجود داشت، چه کسی بود؟ همان خدا بود وغیر از خدا هیچکس نبود. این قصه را جدی بگیرید که غیر از خدا هیچ کس نیست.

داستان‌های کوتاه و خواندنی برای بهشت و جهنم

داستان ایرانی‌ها در بهشت و جهنم!

میگن یه روز جبرئیل میره پیش خدا گلایه میکنه که: آخه خدا، این چه وضعیه؟ ما یک عده ایرونی توی بهشت داریم که فکر میکنن اومدن خونه باباشون! به جای ردای سفید، همه شون لباس‌های مارک دار و آنچنانی میخوان! بجای پابرهنه راه رفتن کفش نایک و آدیداس درخواست میکنن. هیچ کدومشون از بالهاشون استفاده نمیکنن، میگن بدون 'بنز' یا 'ب ام و' یا 'تویوتا لکسوز' جائی نمیرن! اون بوق و کرنای من هم گم شده... یکی از همین‌ها دو ماه پیش قرض گرفت و رفت دیگه ازش خبری نشد!

آقا من خسته شدم از بس جلوی دروازه بهشت رو جارو زدم... امروز تمیز میکنم، فردا دوباره پر از پوست تخمه و پسته و هسته هندونه و پوست خربزه است! من حتی دیدم بعضیهاشون کاسبی هم میکنن و حلقه‌های تقدس بالای سرشون رو به بقیه میفروشن. چند تاشون کوپن جعلی بهشت درست کردن و به ساکنین بخت برگشته جهنم میفروشن. چندتاشون دلالی باز کردن و معاملات املاک شمال بهشت میکنن. یک سری شون حوری‌های بهشت را با تهدید آوردن خونه شون و اونارو "سرکار" گذاشتن و شیتیلی میگیرن. بقیه حوری‌ها هم مرتب میگن ما رو از لیست جیره ایرانی‌ها بردار که پدرمونو درآوردن، اونقدر به ما برنج دادن که چاق شدیم و از ریخت افتادیم.

اتحادیه غلمان‌ها امضاء جمع کرده که اعضا نمیخوان به دیدن زنان ایرانی برن، چون اونقدر آرایش کردن و اسپری مو و ماسک و موس و... به سرشون زدن که هاله تقدسشون اتصالی کرده و فیوزش سوخته در ضمن خانم‌های ایرونی از غلمان‌ها مهریه و نفقه میخوان. بعضی از اون‌ها هم رفتن تو کار آرایش بقیه و کاسبی راه انداختن: موهاشون رو هزار و یک رنگ میکنن، تتو میکنن، ناخن میکارن و از این جور قرتی بازی‌ها
هفته پیش هم چند میلیون نفر تو چلوکبابی ایرانی‌ها مسموم شدن و دوباره مردن. چند پزشک ایرونی هم بند کردن به حوری‌ها که الا و بلا بیایید دماغاتونو عمل کنیم، گونه بکاریم، ساکشن کنیم و از این کلک‌ها...

خدا میگه:‌ای جبرئیل! ایرانی‌ها هم مثل بقیه، آفریده‌های من هستند و بهشت به همه انسان‌ها تعلق داره. این‌ها هم که گفتی، خیلی بد نیست! برو یک زنگی به شیطون بزن تا بفهمی دردسر واقعی یعنی چی!

جبرئیل میره زنگ میزنه به جناب شیطان... دو سه بار میره روی پیغام گیر تا بالاخره شیطان نفس نفس زنان جواب میده: جهنم، بخش ایرانیان بفرمایید؟
جبرئیل میگه: آقا مثل اینکه خیلی سرت شلوغه؟
شیطان آهی میکشه و میگه: نگو که دلم خونه... این ایرونی‌ها اشک منو در آوردن به خدا! میخوام خودمو بازنشست کنم. شب و روز برام نگذاشتن! تا صورتم رو میکنم این طرف، اون طرف یه آتیشی به پا میکنن!
تا دو ماه پیش که اینجا هر روز چهارشنبه سوری بود و آتیش بازی!... حالا هم که...‌ای داد! آقا نکن! بهت میگم نکن!

جبرئیل جان، من برم. این‌ها دارن آتیش جهنم رو خاموش میکنن که جاش کولر گازی نصب کنن...
یک عده شون بازار سیاه مواد سوختی بخصوص بنزین راه انداختن.
چند تا پزشک ایرونی در جهنم بیمارستان سوانح سوختگی باز کردن و براش تبلیغ میکنن و این شدیدا ممنوعه.
چندتاشون دفتر ویزای مهاجرت به بهشت باز کردن و ارواح مردمو خر میکنن. بلیت جعلی یکطرفه بهشت هم میفروشن.
یک سری شون وکیل شدن و تبلیغ میکنن که میتونن پیش نکیر و منکر برای جهنمی‌ها تقاضای تجدید نظر بدن.
چند تاشون که روی زمین مهندس بودن میگن پل صراط ایراد فنی داشته که اونا افتادن تو جهنم. دارن امضا جمع میکنن که پل باید پهن‌تر بشه.
چند هزار تاشون هم هر روز زنگ میزنن به ۱۱۸ جهنم و تلفن و آدرس سفارت‌های کانادا و آمریکا رو میپرسن، چون میخوان مهاجرت کنن.
هر روز هزاران ایرونی زنگ میزنن به اطلاعات و تلفن آتش نشانی و اورژانس جهنم رو میخوان.
الان مراجعه داشتم میگفت ما کاغذ نسوز میخواهیم که روزنامه اپوزیسیون بیرون بدیم.
ببخش! من برم، بعدا صحبت میکنیم... چند تا ایرونی دارن کوپون جعلی کولر گازی و یخچال میفروشن... برم یه چماقی بچرخونم.

داستان‌های کوتاه و خواندنی برای بهشت و جهنم

داستان قیامت

روزی یک مرد روحانی با خداوند مکالمه‌ای داشت: 'خداوندا! دوست دارم بدانم بهشت و جهنم چه شکلی هستند؟ '،

خداوند او را به سمت دو در هدایت کرد و یکی از آن‌ها را باز کرد، مرد نگاهی به داخل انداخت، درست در وسط اتاق یک میز گرد بزرگ وجود داشت که روی آن یک ظرف خورش بود، که آنقدر بوی خوبی داشت که دهانش آب افتاد، افرادی که دور میز نشسته بودند بسیار لاغر مردنی و مریض حال بودند، به نظر قحطی زده می‌آمدند، آن‌ها در دست خود قاشق‌هایی با دسته بسیار بلند داشتند که این دسته‌ها به بالای بازوهایشان وصل شده بود و هر کدام از آن‌ها به راحتی می‌توانستند دست خود را داخل ظرف خورش ببرند تا قاشق خود را پر نمایند، اما از آن جایی که این دسته‌ها از بازوهایشان بلند‌تر بود، نمی‌توانستند دستشان را برگردانند و قاشق را در دهان خود فرو ببرند.

مرد روحانی با دیدن صحنه بدبختی و عذاب آن‌ها غمگین شد، خداوند گفت: 'تو جهنم را دیدی، حال نوبت بهشت است'،
آن‌ها به سمت اتاق بعدی رفتند و خدا در را باز کرد، آنجا هم دقیقا مثل اتاق قبلی بود، یک میز گرد با یک ظرف خورش روی آن و افراد دور میز، آن‌ها مانند اتاق قبل همان قاشق‌های دسته بلند را داشتند، ولی به اندازه کافی قوی و چاق بوده، می‌گفتند و می‌خندیدند،
مرد روحانی گفت: 'خداوندا نمی‌فهمم؟! '، خداوند پاسخ داد: 'ساده است، فقط احتیاج به یک مهارت دارد، می‌بینی؟ این‌ها یاد گرفته اند که به یکدیگر غذا بدهند، در حالی که آدم‌های طمع کار اتاق قبل تنها به خودشان فکر می‌کنند! '
هنگامی که موسی فوت می‌کرد، به شما می‌اندیشید، هنگامی که عیسی مصلوب می‌شد، به شما فکر می‌کرد، هنگامی که محمد وفات می‌یافت نیز به شما می‌اندیشید، گواه این امر کلماتی است که آن‌ها در دم آخر بر زبان آورده اند، این کلمات از اعماق قرون و اعصار به ما یادآوری می‌کنند که یکدیگر را دوست داشته باشید، که به همنوع خود مهربانی نمایید، که همسایه خود را دوست بدارید، زیرا که هیچ کس به تنهایی وارد بهشت خدا (ملکوت الهی) نخواهد شد.

داستان‌های کوتاه و خواندنی برای بهشت و جهنم

داستان جهنمی

خانومی می‌گفت:اولیــن باری که برای بچه هام خوراک جــگر (جغور بغور) درست کردم هیچ وقت یادم نمی‌ره. غذا را کشــیدم بچه‌ها و شوهرم را برای خوردن شام صــدا زدم. وقتی همه سر میز حاضر شدند پسر کوچکم نگاهی به غذا کرد و اخم هایش رفت توی هم.. دخترم هم یکم بازی بازی کرد، ولی حاضر نشد لب به غذا بزنه. به بچه‌ها گفتم:
"ممکنه این غذا بو یا قیافه خوبی نداشته باشه. اما باور کنین که خیلی خوشمــزه است، پیشنهاد می‌کنم که یه کوچولو فقط یه کوچولو امتحــان کنید... اصــلا می‌دونید اســم چیزی که این غذا را باهاش درست کردم چیــه؟ (یه راهنمایی می‌کنم): باباتون گاهی منو به همین اســم صــدا می‌زنه. "
ناگهان چشـــمهای دخترم گشاد شد. به برادرش سقلمه زد و یواشکی زیر گوشش گفت:
"نــخوری! نـخوری! - تاپاله- است! "

عشق در جهنم

شخصی بود که تمام زندگی اش را با عشق ومحبت پشت سر گذاشته بود و وقتی ازدنیا رفت همه می‌گفتند به بهشت رفته است. آدم مهربانی مثل او حتما به بهشت می رفت. در آن زمان بهشت هنوز به مرحله کیفیت فراگیر نرسیده بود. استقبال از او باتشریفات مناسب انجام نشد. دختری که باید او را راه می‌داد نگاه سریعی به لیست انداخت و وقتی نام او را نیافت او را به دوزخ فرستاد. در دوزخ هیچ کس از آدم دعوت نامه یا کارت شناسایی نمی‌خواهد هرکس به آنجا برسد می‌تواند وارد شود. آن شخص وارد شد و آنجا ماند. چند روز بعد ابلیس با خشم به دروازه بهشت رفت و یقه پطرس قدیس را گرفت پطرس که نمی‌دانست ماجرا از چه قرار است پرسید چه شده است؟ ابلیس که از خشم قرمز شده بود گفت:آن شخص را که به دوزخ فرستاده اید آمده و کار و زندگی ما را به هم زده.

از وقتی که رسیده نشسته وبه حرف‌های دیگران گوش می‌دهد... در چشم هایشان نگاه می‌کند.. به درد و دلشان می‌رسد حالا همه دارند در دوزخ با هم گفتگو می‌کنند.. یکدیگر را در آغوش می‌کشند و می‌بوسند. دوزخ جای این کارهانیست! بیایید و این مرد را پس بگیریدوقتی راوی قصه اش راتمام کرد با مهربانی به من نگریست و گفت:"با چنان عشقی زندگی کن که حتی اگر بنا به تصادف به دوزخ افتادی ... خودشیطان تو را به بهشت بازگرداند"

پائولو کوئیلو

ارسال نظرات
قوانین ارسال نظر