به گزارش مجله خبری نگار، زن ۵۲ ساله در حالی که بیان میکرد غرور و ناسپاسی روزگارم را سیاه کرد، به مشاور و مددکار اجتماعی کلانتری شهید نواب صفوی مشهد گفت: در یکی از روستاهای فریمان متولد شدم وتا مقطع ابتدایی در نهضت سواد آموزی درس خواندم. چون در روستای ما و اطراف آن مدرسهای برای دخترها نداشت من به مکتب رفتم و در آن جا قرآن و کتاب گلستان سعدی را یاد گرفتم تا بی سواد نباشم. از نظر ظاهری دختر قشنگی بودم و به همین دلیل خواستگارهای زیادی داشتم تا این که در ۱۴ سالگی پسر خاله ام به خواستگاری ام آمد و پدرم با ازدواج ما موافقت کرد. احسان تعمیرگاه موتور سیکلت داشت و همه او را پسری با اراده و معتقد و چشم پاک میشناختند.
احسان قیافه چندان زیبایی نداشت و من همیشه از این بابت ناراحت بودم، هرچه مادرم میگفت که خدا را شکر کن پسر خوبی است، با خداست و همه به سرش قسم میخورند، بی فایده بود و من همچنان ناشکری میکردم. به مرور زمان ما صاحب فرزند و خانه و زندگی و ماشین و باغ شدیم و زندگی بسیار مرفهی داشتیم تا جایی که دیگران حسرت زندگی ما را میخوردند ولی من باز هم درحسرت زندگی دیگران بودم و به خدا گلایه میکردم تا این که پسرم مدتی دچار سردردهای عجیب شد.
با مراجعه به مراکز درمانی، پزشکان تشخیص دادندکه پسرم تومور مغزی دارد ... آن شب خیلی مستاصل و درمانده شده بودم و با حالتی پریشان به حرم رفتم. به اصطلاح خودم که یک روز خوش از خدا طلبکار بودم، از امام رضا علیه السلام هم گلایه کردم. فکر میکردم چرا خدا با منی که این قدر حسرت در دلم هست این کار را بکند و کلی گله و شکایت و ناسپاسی؟!.
هرچقدر همسرم صبور و قدردان بود من ناشکر... بالاخره روز تولد حضرت معصومه پسرم شفا گرفت ولی باز هم من متوجه نشدم. حالا دیگر از صبح زود تا آخر شب کار میکردم. برای خودم سالن زیبایی داشتم. میخواستم آینده را آن طور بسازم که دلم میخواهد. خانه بزرگ تر. ماشین آخرین مدل و.... خریدم ولی بازهم حسادت و چشم و هم چشمی و زیاده خواهی ول کنم نبود. همواره مشغول کار و ثروت اندوزی بودم. بیشتر وقتم را در سالن آرایشگری میگذراندم. برای خانه خدمتکار گرفته بودم تابه امور منزل برسد. به همین خاطر اصلا بزرگ شدن بچه هایم را ندیدم. فکر میکردم این که بهترین وسایل و اسباب بازی و تفریحات لاکچری را داشته باشند کافی است و باید قدردان من باشند. خلاصه زندگی مدام روی شانس و اقبال ما بود و من همه اینها را از تلاشهای خودم میدانستم.
دیگر ترک نماز کردم و کلا خدا را فراموش کرده بودم. به مهمانیهای آن چنانی میرفتم و .. از بچهها و زندگی غافل بودم. یک روز به خودم آمدم که دیدم پسرم تا خرخره در باتلاق مواد مخدر فرو رفته.. همسر ساده من چندین معشوقه داشت و مدام در پارتیهای شبانه مختلط شرکت میکرد. در یکی از همین پارتیها ایدز را با خود به ارمغان آورد ... خودم هم فکر میکردم با کلاس شدن در آن است که با افراد مختلف و سطح بالا معاشرت داشته باشی. حالا دیگر از آن صمیمیت خانه خبری نبود و خانه ما تبدیل به خوابگاه شده بود. دو دقیقه نمیتوانستیم باهم حرف بزنیم، سریع بگو مگویمان میشد. دچار طلاق عاطفی شده بودیم و سرمان با دوستهای مجازی و افراد دیگر گرم بود. مدام معامله و کار و .. تا این که زندگی روی بدش را نشانم داد.
یک شب از بیمارستان تماس گرفتند که پسرتان اینجا به دلیل مصرف بالای مواد اوردوز کرده و با حال بد در بیمارستان بستری شده است و به گفته دکترها دیگر نمیتواند حرکت کند، چون دوستانش او را در حال توهم مصرف مواد به درون استخر پرت کرده بودند. خلاصه همسرم بعد از این که بیماری ایدز گرفت، بی خبر و برای همیشه ما را ترک کرد و رفت و دخترم که ۱۷ ساله بود هم چند سالی میشود که خبری از او ندارم. هر کس یک چیز از او میگوید. فقط بعضی اوقات او را در شبکههای مجازی میبینم.
روزها گذشت. در کمال ناباوری تمام ثروتم، خانه و زندگی و همسر و فرزندانم یکی پس از دیگری از دستم رفتند و دیگر هیچ کس برایم تره هم خرد نمیکند. من که روزی حداقل ۱۰ نفر خدمه و نوکر گوش به فرمانم بودند حالا دیگر زنی سرخورده هستم و از آن همه ثروت که چشم مرا سیر نکرد هم هیچ خبری نیست. خواستم بگویم همیشه شکرگزار نعمتهای خدا باشید و به هر چه دارید قانع باشیدتا مثل من زیاندیده دنیا و آخرت نشوید.
ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی
منبع: خراسان