کد مطلب: ۲۹۱۱۰۷
۱۰ خرداد ۱۴۰۱ - ۱۱:۱۳

روایت پناهندگی در رمان «سفیدچاله‌ها»

رمان «سفیدچاله‌ها» نوشته امیر شوری جزه منتشر شد.

به گزارش مجله خبری نگار،در معرفی نخستین رمان این نویسنده که توسط نشر سیب سرخ منتشر شده، آمده است: این داستان شرح ماجرای موازی سفر دسته‌ای از حشرات و مهاجرت گروهی پناه‌جوست که در چهار فصل کوتاهِ زایشگاه، آموزشگاه، کارگاه و آسایشگاه روایت می‌شود (البته این‌ها عناوینی استعاره‌ای‌اند به جای پاسگاه، اردوگاه، کارگاه و بازداشتگاه، که سعی شده است در هر فصل حالتی از هر دو شکل وجود داشته باشد). ایده اصلی شکلی‌گیری این اثر این پرسش بوده است که آیا شباهتی وجود دارد میان حشراتی که منابع مصنوعی نور را با ماه اشتباه می‌گیرند (مثلاً حشره‌ای که دیوانه‌وار به دور یک لامپ چرخ می‌زند) با پناهجویانی که با قایق‌شان شب هنگام به سوی شهری بندری با چراغ‌های روشن بی‌شمار حرکت می‌کنند و در نهایت سر از پاسگاه و اردوگاه درمی‌آورند؟ آیا آن‌ها هم مثل حشره‌ها چیزی را با چیز دیگری اشتباه می‌گیرند؟

۱) در فصل زایشگاه (یا پاسگاه)، دسته‌ای از حشرات پس از سفری پرمخاطره، همراه با گروهی پناهجو، به پاسگاه ساحلی می‌رسند، با این تفاوت که دسته حشره‌ها جذب چراغ حشره‌کش پاسگاه می‌شوند و گروه پناهجویان به چنگ مأموران می‌افتند.

۲) در فصل آموزشگاه (یا اردوگاه)، تعدادی از حشره‌ها، که جان سالم به در برده‌اند، سرگردان انواع منابع مصنوعی نورانی شهر می‌شوند و پناهجویان هم به اردوگاه می‌روند و در آموزشگاه آن‌جا یک دوره کارآموزی را سپری می‌کنند.

۳) در فصل گارگاه (و باز هم همان کارگاه)، تعدادی از پناهجویان به کارگاه بازیافت زباله می‌روند و یکی از حشره‌های نیمه‌جان هم، همراه با انبوهی زباله، به آن‌جا برده می‌شود. در آن‌جا، بر اثر یک توفان خورشیدی و قطع برق، شخصیت اصلی داستان، ساسان، فرار می‌کند، اما موفق نمی‌شود و آسیب فیزیکی جدی‌ای هم می‌بیند.

۴) در فصل آسایشگاه (یا بازداشتگاه)، ساسان، که آسیب جدی فیزیکی دیده است، بعد از سپری کردن مدتی در بازداشت، در نهایت باور می‌کند که حشره است، چنان‌چه وقتی سرنگهبان می‌خواهد حشره‌ای را، در سلول ساسان، به رفیق زیست‌شناسش نشان دهد، می‌گوید: «حشره، حشره.» و ساسان هم جواب می‌دهد: «بله، بله.»

امیر شوری جزه، نویسنده این رمان در وصف چگونگی شکل گرفتن این رمان می‌نویسد: شروع شکل‌گیری این داستان شبی بود که در اتاقی زیر نور یک چراغ نشسته بودم، که حشره‌ای به نظرم جالب آمد، حشره‌ای که همین طور به دور چراغ می‌چرخید، گاه به حبابش می‌خورد، گاه سقوط می‌کرد و باز در مداری به حباب چراغ بال می‌زد. مثل این حشره را دیده بودم؛ شاید هزاربار و به دور هزار چراغ جورواجور. خیلی‌های دیگر هم دیده‌اند. حتی کسانی مثل سعدی و حافظ، البته آن موقع فقط شمع اختراع شده بود و احتمالاً پروانه نظرشان را بیش همه حشره‌ها جلب کرده که ادبیات فارسی پر است از وصف عشق شمع و پروانه. خلاصه برایم سوال شده بود چرا؟ سوال شده بود این حشره‌ای که این طور دور چراغ می‌چرخد دیوانه شده است؟ یا این‌که واقع عاشق شده و حباب شیشه‌ای چراغ نمی‌گذارد به عشق تنگستنی‌اش برسد؟ جست‌وجو کردم و به این نکته برخوردم که انگار حشره‌ها از میلیون‌ها سال قبل، خیلی قبل از آن‌که انسانی پا روی زمین بگذارد، با کمک مهتاب مسیریابی می‌کردند، تا این‌که انسان‌ها آمدند، آتش را کشف کردند و به دنبالش، مشعل و شمع و انواع چراغ‌های گوناگون را به وجود آوردند و دیگر حشره‌ها فقط با ماه طرف نبودند. اگر گذرشان به شمع می‌افتاد، مقصدشان شعله آتش می‌شد و اگر به چراغی می‌رسیدند، سرگردان حباب روشنش می‌شدند. همین شروع شد برای نوشتن یک داستان کوتاه، تا این‌که وقتی به یاد پناهجویانی افتادم که اخبار غرق شدن قایق‌های‌شان را هفته به هفته گزارش می‌کنند، به نظرم آمد چقدر شبیه حشراتی‌اند که چراغ‌ها و شمع‌ها را با ماه عوضی می‌گیرند و عوض آن مقصد رویایی‌ای که در سر دارند، اردوگاه و پاسگاه‌های مرزبانی و سیم‌های خادار نصیب‌شان می‌شود. برای همین، داستان کوتاه را به یک رمان کوتاه بدل کردم، که در آن شرح مهاجرت دو گروه حشره و پناه‌جو روایت می‌شود، البته پناه‌جویان روایت‌شان دوگانه است و در جا‌هایی از رمان (به خصوص در انتخاب نام عنوان فصل‌ها) مشابه ساکنین مناطق فقیرنشین و روستاهایند که از زرق و برق کلان‌شهر‌ها همان رویایی را در سر دارند که پناه‌جویان از آن‌سوی مرز در خیال می‌پرورانند؛ آن‌ها هم انگار چیزی را با نور مهتاب عوضی می‌گیرند و عوض همه آرزوهای‌شان، در مشاغل جان‌فرسا و کم‌بهره روزگار می‌گذراند و در نهایت، همانند سامسای مسخ کافکا، زمانی که دیگر هیچ توانی برای‌شان باقی نمانده، با آن‌ها مثل حشره‌ها رفتار می‌شود.

نویسنده همچنین در شرح حال خود می‌نویسد: سوابق تحصیلی‌ام نه دهان پرکن است و نه مرتبط با ادبیات: دانشجوی انصرافی فیزیک از دانشگاه خواجه‌نصیر. از بچگی به ادبیات علاقه داشتم. در هشت‌سالگی که نوشتن را کاملا یاد گرفته بودم چندباری سعی کردم شعر بنویسم، البته شعر‌هایی بچگانه که الآن به یاد ندارم چه بودند. همین طور که سال‌های تحصیلی را پشت سر می‌گذاشتم، علاقه‌ام به ادبیات را هم حفظ کردم، در دبیرستان هم با این‌که در رشته ریاضی مشغول تحصیل بودم، از اینترنت و دیگر منابع عروض فارسی را یادگرفتم و شروع کردم به شعر گفتن، ولی ادامه ندادم. در دانشگاه هم داستان‌نویسی را آغاز کردم و در نهایت از دانشگاه انصراف داده و همان داستان نوشتن و خواندن رمان را ادامه دادم. تعدادی از این داستان‌های کوتاه در نشریات و جنگ‌های ادبی پذیرفته شد و به من جرأت و دلگرمی بخشید. نتیجه‌اش شد نخستین کتاب چاپ‌شده‌ام: سفیدچاله‌ها، نشر سیب سرخ.

ارسال نظرات
قوانین ارسال نظر