کد مطلب: ۲۷۷۳۹۱
۰۶ ارديبهشت ۱۴۰۱ - ۲۰:۴۷
حکایت‌های خواندنی

حکایت‌های کوتاه و خواندنی از گلستان سعدی

حکایت‌های کوتاه و اموزنده‌ای از گلستان سعدیرا برای شما عزیزان قرار دادیم. در مطلب حاضر از هر یک از باب های گلستان حکایتی را برای شما برگزیده‌ایم که شما رابه خواندن آن دعوت میکنیم.

به گزارش مجله خبری نگار،گلستان کتاب ماندگار سعدی است که آن را در سال ۶۵۶ هجری قمری به نظم و نثر نوشت. اخلاق موضوع اصلی گلستان است که به صورت داستان‌های پندآموز نوشته شده است. سبک و شیوه سعدی در نگارش این کتاب نثر مسجع و استفاده از کلمات آهنگین و هم‌قافیه است.

ساختار کتاب گلستان به این صورت است که یک دیباچه و هشت باب دارد. دیباچه گلستان با عبارت مشهور «منّت خدای را عز و جل که طاعتش موجب قربتست و به شکر اندرش مزید نعمت...» آغاز می‌شود. در مطلب حاضر از هر یک از باب‌های گلستان حکایتی را برای شما برگزیده‌ایم که شما را به خواندن آن دعوت می‌کنیم.

حکایت‌های کوتاه و خواندنی از گلستان سعدی

حکایت اول

درویشی مستجاب الدعوة در بغداد پدید آمد حجاج یوسف را خبر کردند بخواندش و گفت دعای خیری بر من کن. گفت خدایا جانش بستان گفت از بهر خدای این چه دعاست گفت این دعای خیرست ترا و جمله

مسلمانان را.‌ای زبردست زیر دست آزار
گرم تا کی بماند این بازار

به چه کار آیدت جهانداری
مردنت به که مردم آزاری

دو برادر یکی خدمت سلطان کردی و دیگر به زور بازو نان خوردی باری این توانگر گفت درویش را که چرا خدمت نکنی تا از مشقت کار کردن برهی؟ گفت تو چرا کار نکنی تا از مذلّت خدمت رهایی یابی؟ که خردمندان گفته‌اند نان خود خوردن و نشستن به که کمر شمشیر زرّین به خدمت بستن.

به دست آهن تفته کردن خمیر
به از دست بر سینه پیش امیر

عمر گرانمایه در این صرف شد
تا چه خورم صیف و چه پوشم شتا‌ای شکم خیره به نانی بساز
تا نکنی پشت به خدمت دو تا

حکایت‌های کوتاه و خواندنی از گلستان سعدی

حکایت دوم:

دو شاهزاده در مصر بودند، یکی علم اندوخت و دیگری مال اندوخت. عاقبته الامر آن یکی علّامه عصر گشت و این یکی سلطان مصر شد. پس آن توانگر با چشم حقارت در فقیه نظر کرد و گفت: من به سلطنت رسیدم و تو همچنان در مسکِنت بماندی. گفت:‌ای برادر، شکر نعمت حضرت باری تعالی بر من واجب است که میراث پیغمبران یافتم و تو میراث فرعون و هامون؛ که در حدیث نبوی (ص) آمده: العلماء ورثـه الانبیاء
من آن مورم که در پایَم بمالند — نه زنبورم که از دستم بنالند
کجا خود شکر این نعمت گزارم — که زور مردم آزاری ندارم؟

حکایت‌های کوتاه و خواندنی از گلستان سعدی

حکایت سوم:

یکی از حکما را شنیدم که می‌گفت: هرگز کسی به جهل خویش اقرار نکرده است مگر آ کسی که، چون دیگری در سخن باشد همچنان ناتمام گفته سخن آغاز کند.

سخن را سر است اى خداوند و بن
میاور سخن در میان سخن
خداوند تدبیر و فرهنگ و هوش
نگوید سخن تا نبیند خموش

حکایت چهارم:

منجّمی به خانه درآمد، یکی مرد غریبه را دید که با زن او نشسته است. فریاد و فغان کرد و دشنام و سقط گفت و فتنه و آشوب به پا خاست. حکیمی که در حال گذر بود گفت:
تو بر اوج فلک چه دانی چیست — که ندانی که در سرایت کیست؟

ارسال نظرات
قوانین ارسال نظر