به گزارش مجله خبری نگار،در تمام جوامع خیانت یک ناهنجاری اخلاقی است که موجب ویران شدن یک خانواده میگردد. متاسفانه امروزه این موضوع در جامعه رو به افزایش است. خواندن داستانهایی با مضمون خیانت میتواند افراد را مطلع نموده و تجربیات تلخ این داستانها میتواند روی آنها تاثیر مثبت بگذارد. در ادامه قرار است ۷ داستان خیانت را بخوانیم؛ پس با ما همراه باشید و این بخش از انگیزه را از دست ندهید.
دستم را زیر چانهاش میگذارم: «توی چشمهای من نگاه کن و بگو تو میدانستی او زن دارد؟» گستاخ و بیپروا زل میزند توی چشمهایم. سرم را از شرم زیر میاندازم. دندانهایش را روی هم فشار میدهد. بعد از دقایقی سکوت میگوید: «بله! میدانستم و این مشکل من نیست. مشکل زن اولش است...»
هیچوقت فکر نمیکردم عزیزترین دوست من در این موقعیت قرار بگیرد؛ و من، من که او را حتی از افراد خانوادهام هم بیشتر دوست داشتم، نتوانم کاری برایش انجام دهم. خبر عشق و عاشقیاش را چند روز پیش یکی از دوستان مشترکمان برایم تعریف کرد. باور نکردم. زنگ زدم به خودش و تأیید کرد. نهایت کاری که توانستم انجام دهم این بود که توی دمدستترین کافیشاپ قرار گذاشتم تا همدیگر را ببینیم.
حالا توی کافیشاپ نشسته ایم و دو قهوه تلخ سفارش دادهایم. حلقه ازدواجم را آهسته درمیآورم و توی جیبم میگذارم. خودم هم نمیدانم چرا این کار را انجام میدهم. شاید میخواهم موقعیت برابر پیدا کنیم. مثل آن وقتها که هنوز اینجوری نشده بود.
آهسته و زیر لب میگویم: «تو از کی اینجوری شدی؟» نیشخند میزند و میپرسد: «چطوری شدم؟» میخواهم دستش را بگیرم، اجازه نمیدهد. دستش را پشت میز قایم میکند. توی دلم حرص میخورم، اما سعی میکنم خودم را خونسرد نشان دهم: «همین رابطه برقرار کردن با یک مرد متأهل، همین قرار و مدار ازدواج، همین داستانهای عاشقانه که همه میدانند بجز من! باز هم بگویم؟» میگوید: «ناراحتی که خبرت نکردم؟ خب برای عروسی میگفتمت...» توی چشمهایش نگاه میکنم. از عشق خبری نیست. بیشتر مثل کسی است که میخواهد حقش را از حلقوم کسی بیرون بکشد. میگویم: «عزیز دل من! مسئله دعوت کردن یا نکردن من نیست. مسئله این است که تو سرمست غروری به خاطر ازدواج با یک مرد متأهل...» با صدای بلند فریاد میزند: «هی نگو مرد متأهل! زن اولش اگر عرضه داشت که او جذب من نمیشد. من که از او خواستگاری نکردم. او خودش پیشنهاد ازدواج داد و من هم قبول کردم، چون شرایطش ایدهآل بود.» لبخند میزند. گویا توی ذهنش دارد به خیالات دور و دراز خودش پر و بال میدهد. شرایط ایدهآل یعنی پولدار بودن...
حالا که خودش راضی است چرا من فکر میکنم دوست من نباید قبول میکرد که با یک مرد متأهل ازدواج کند؟ حتی اگر آن مرد آنقدر احمق باشد که نفهمد چه بلایی دارد سر دو زن میآورد. آه میکشم و دقایقی به سکوت میگذرد. بلند میشود و کیفش را روی دوشش میاندازد. میگوید: «من با عشقم قرار دارم. پول قهوه را هم خودم حساب میکنم.» او میرود و من تنها میمانم با دو قهوه یخ کرده که هیچکدام لب نزدیم.
مردی که به همسر خودش خیانت میکند و با تحریک احساسات زنی او را وارد زندگی خود میکند، باعث شده که آن زن همسر مرد را به قتل برساند. مرد به اندازه آن زن و بلکه بیشتر در بروز این واقعه و این اشتباه مؤثر است... اتاق نیمه تاریک است. یک چراغ بالای سر مأمور بازجویی و زن روشن است. «من فقط بازیچه هوسهای مردی شده بودم.» این را زن میگوید و زیر گریه میزند. صورتش را با دستهایش میپوشاند. مأمور میگوید: «از اول تا آخر همهچیز را تعریف کن. شاید بتوانیم بهت کمک کنیم.» زن با ناباوری به چشمهای مأمور نگاه میکند. او در شرایطی است که کوچکترین امید را باور میکند. تصمیم میگیرد همهچیز را تعریف کند، شاید از این منجلاب رها شود. آب دهانش را قورت میدهد و شروع میکند: «اولین بار او زنگ زد. مدتی تماس میگرفت و من جوابش را سرد و رسمی میدادم. او حرفهای عاشقانه میزد.
میگفت از من خوشش آمده است، اما حالا صلاح نیست همدیگر را ببینیم، چون مشکلات خودش را دارد. بعد از مدتی با هم قرار گذاشتیم. توی هتل. میگفت باید مشکلات طلاقش از همسرش درست شود تا بعد رسماً عقد کنیم و تا آن وقت... ازدواج فقط یک ورق کاغذ است...» تشنج عصبی به زن دست میدهد. اشک میریزد و همزمان میخندد. مأمور سرش را به تأسف تکان میدهد. «خب بعد...» زن با انگشتهایش بازی میکند: «بعد او گفت که نمیتواند از همسرش جدا شود، چون او مادر بچههایش است و او در قبال بچههایش مسئول است. گفت همزمان مرا هم دوست دارد، اما نمیتوانیم ازدواج کنیم... احساس میکردم باید کاری کنم. تا کی میتوانستم خودم را دلخوش کنم... و همسرش را در خیابان کشتم.» دوباره صورتش را با دستهایش میپوشاند.
ساناز همراه دخترش به مرکز مشاوره آمده بود. زنی جوان و خوش چهره بود، اما درعمق چشمانش به سادگی میشد غم بزرگی را دید. آرام روی صندلی نشست و دخترش را نیز در آغوش گرفت. در حالی که موهای خرمایی رنگ فرزند خردسالش را نوازش میکرد بدون هیچ مقدمهای شروع به صحبت کرد: «من چوب اعتماد بیش از حدم به آدمها را خورده و تاوان سنگینی پرداختهام. دلم نمیخواهد این اشتباه من، دخترم را نیز به دردسر بیندازد. راستش بدبختی من از یک سال پیش شروع شد. همان روزی که «مهسا»، بهترین دوست دوران دبیرستانم را در یک مرکز خرید دیدم. سالها از هم خبر نداشتیم. آنقدر هیجان زده بودیم که بیخیال خرید شدیم و ساعتها در یک رستوران دنج از گذشته و زندگیمان صحبت کردیم. مهسا بهتازگی از همسرش جدا شده بود و از نظر روحی به هم ریخته و افسرده بود. وقتی از هم خداحافظی کردیم طوری تحت تأثیر داستان زندگیاش بودم که حتی یک لحظه نمیتوانستم از فکرش بیرون بیایم. میخواستم کاری کنم که هرطورشده شادی به زندگیاش برگردد. به همین دلیل رفت و آمدم را با او بیشتر کردم. روزها که شوهرم سرکار میرفت او به خانه ما میآمد و دور هم بودیم. این شرایط ادامه داشت تا اینکه سرانجام کاری که مدتها دنبالش بودم برایم فراهم شد. شوهرم مخالف بود و میگفت دخترمان ضربه میخورد. اما هر طور بود متقاعدش کردم که اجازه دهد به خاطرعشق و علاقهام کار کنم. از طرفی با مهسا صحبت کردم و قرار شد او روزها به خانه ما بیاید و مراقب دخترم باشد.
همه شرایط عالی بود. خیالم از بابت دخترم که راحت شد بیشتر درمحل کار میماندم. بیشتر شبها بعد از شوهرم به خانه میرسیدم، اما چون از او و مهسا مطمئن بودم و مانند چشمانم اعتماد داشتم هرگز تصور هیچ اتفاق بدی برای زندگیام نداشتم. چند ماهی گذشت تا اینکه یک روز مادرشوهرم تماس گرفت و گفت حال دخترم خوب نیست و خودم را به خانه برسانم. وقتی از او سراغ مهسا را گرفتم، تازه فهمیدم چه کلاه بزرگی سرم رفته است. مادر شوهرم گفت: «این چند ماه هر روز صبح مهدی، دخترت را به خانه ما میآورد و عصر او را میبرد. مهسا را من خیلی وقت است ندیدم.»
وقتی این حرفها از دهان مادرشوهرم بیرون میآمد انگار یک سطل آب سرد روی سرم خالی کرده بودند.
لحظهای تعلل نکردم و بسرعت به خانه رفتم که مهسا را در خودروی همسرم دیدم. رابطه آنها صمیمیتر از یک زن و شوهر بود. وقتی آن صحنه را دیدم حتی نمیخواستم صدایشان را دوباره بشنوم.
آنها به اعتماد من خیانت کرده بودند. مهسا سعی داشت آن صحنه را توجیه کند، اما من نگذاشتم حرفی بزند و وسایل خودم و دخترم را برداشتم و به خانه پدرم رفتم. بعدها فهمیدم آنها از همان ماههای اول با هم رابـــطه داشتند و من با خوش خیالی ماهها به جای زندگیام، خرج خوشگذرانیهای آنها را میدادم. بعد از این اتفاق دادخواست طلاق دادم و حضانت دخترم را هم گرفتم. اما با اینکه مدتی از آن موضوع گذشته و هر کاری برای پر کردن خلأ همسرم کردهام، اما دختر چهار سالهام هر روز گوشه گیرتر میشود. به تـازگی هم شب ادراری گرفته و همین نگرانم کرده است. نمیدانم که اگر این شرایط ادامه پیدا کند چه بلایی سرش میآید.
مرد سرش را توی لپتاپ فرو برده بود. همسرش دست روی شانه او گذاشت و گفت: «بچهها خوابیدند. وقت داری چند دقیقه با هم صحبت کنیم؟» مرد چشمهای خستهاش را بست و گفت: «حالا نه! وقت ندارم...» اصلاً سرش را بلند نکرد که ببیند همسرش چند دقیقه با ناراحتی او را نگاه کرد و بعد بغضش را خورد و راهش را کشید و به آشپزخانه رفت. مدتها بود میخواست با او حرف بزند. برای هزارمین بار بپرسد که چرا احساسات مردش کمرنگ شده؟ چرا مثل گذشته دوستش ندارد؟ زن میدانست اگر اصرار کند، او را عصبانی خواهد کرد. به خاطر همین هرچند وقت یکبار فقط میپرسید وقت داری؟ و مرد همیشه وقت نداشت. زن هم همیشه بغضش را فرو خوردم و به آشپزخانه رفتم. در چنین موقعیتی بهترین کار این بود که خودم را به کاری مشغول کنم. یکدفعه گوشیاش زنگ زد. صدای قاهقاه خندهاش را شنیدم: «اختیار دارید خانومم! من همیشه برای شما وقت دارم...»
خیانت فقط داشتن رابطه جنسی نامشروع نیست. خیانت یعنی همیشه برای دیگران در دسترس باشی، اما همسرت یا آنکه دوستت دارد کنارت نشسته و به تو دسترسی نداشته باشد! خیانت یعنی برای همه از عاشقی گفتن، اما همسرت یا آنکه دوستت دارد کنارت باشد و از بیتوجهیهای تو به خودش بپیچد و نتواند حرفی بزند. خیانت یعنی قربون و صدقه دوستان رفتن و در جواب همسرت یا آنکه دوستت دارد وقتی صدایت میزند بگویی "هان؟! " و "چیه؟! ". خیانت یعنی متاهل و از همه مهمتر متعهد باشی و باز با غریبهها، سهم عاشقانهات باشد. خیانت یعنی تا صبح با همه حرف بزنی، اما به همسرت یا آنکه دوستت دارد که میرسی حوصله نداشته باشی و نسبت به او بیتفاوت باشی. خیانت یعنی هی خودت را زیبا کنی و هی عکس دلربا بیاندازی برای دوستانت، اما برای همسرت یا آنکه دوستت دارد یک دست لباس دلبرانه نپوشی. خیانت یعنی آهنگ مورد علاقهات را مدام گوش کنی و هی خود شیرینی کنی، اما از آهنگ تنهایی همسرت یا آنکه دوستت دارد بیخبر باشی. خیانت یعنی برای قدم زدن با همسرت یا آنکه دوستت دارد وقت نگذاری. خیانت یعنی با همه باشی الا با او که باید… همسرت یا آنکه دوستت دارد.
سروناز ۲۸ ساله که دارای یک فرزند ۲ ساله است در کارگاه آموزشی روشهای پی بردن به خیانت همسر و وفادار سازی آن میگفت: آقای آریافر همسرم چه در دوران نامزدی و چه بعد از ازدواج مان همواره به من میگفت هروقت کوچکترین مسئلهای برایت پیش آمد و یا اگر کسی به هر نحوی قصد ایجاد مزاحمت برایت داشت بلافاصله موضوع را با من در میان بگذار تا بتوانیم با هم فکری با هم مشکل را حل کنیم. حتی لحظهای به این موضوع فکر نکن که ممکن است اعتماد من به تو کم شده یا دچار سوء ظن بشوم.
اما چند ماه پیش وقتی به او گفتم که فردی به وسیله اس ام اس برایم مزاحمت ایجاد نموده و پیامکهای عاشقانه و جنسی میفرستد شوهرم به یکباره تغییر رفتار داد و با تهمت زدن به من گفت که صددرصد بین تو و این فرد رابطهای وجود دارد. همسرم به این هم بسنده نکرد و ماجرا را به گونهای که دلش میخواست برای خانواده هایمان تعریف کرد. حالا من در میان اقوام حسابی تحقیر میشوم و ناسزاهای بسیاری از اطرافیان خود میشنوم.
آقای آریافر مشاور سروناز ماجرا را پیگیری مینماید و متوجه میشود آن پیامکها همان چند مدت بوده و بعد از آن قطع شده است. او همچنین از شغل همسر سروناز سر در میآورد و میفهمد که او به سفرهای زیادی میرود؛ که این سفرها بعد از مشاجره و دعوا بر سر اس ام اسهای فرد ناشناس بیشتر شده است.
حالا او به سروناز این طور میگوید: تا وقتی که با همسر شما روبرو نشوم نمیتوانم با قاطعیت نظر بدهم، اما تصور میکنم ماجرای آن پیامکها هم نوعی بازی بوده که همسر شما طراحی نموده است. او از سروناز میخواهد کارهایی انجام دهد و جلسه بعدی را با همسرش مراجعه کند. وقتی شوهر سروناز میآید با سوالات پی در پی در نهایت در شرایطی قرار میگیرد که مجبور به اعتراف میشود.
او گفت: آقای آریافر! من از یکی از دوستانم یاد گرفتم که با ارسال پیامک عاشقانه به همسرم او را متهم به خیانت کنم تا دیگر مثل سابق هر لحظه مرا کنترل نکند. از طرفی سفرهایی طراحی کنم که به نظر سفرهایی کاری به نظر برسند، اما در واقع من به منزل زنی در شهر کرج میرفتم که چندسالی است با او در ارتباط هستم. همسرم هیچگاه مشکوک نمیشد، چون هم مسئولیت شغلی ام به گونهای بود که او باور نموده بود و هم اینکه با اتهامی که به او زده بودم دیگر مثل سابق به موبایل من زنگ نمیزد. ضمن اینکه حتی یک درصد هم به این موضوع فکر نمیکرد که کسی که تهمت خیانت به زنش میزند، بخواهد با زن دیگری در ارتباط باشد.
حالا او از کار خود پشیمان شده بود و میگفت: وقتی از سفر به اصطلاح کاری به منزل برمی گشتم، همسرم گمان میکرد که سفر سختی داشته ام و محبت زیادی به من میکرد و این مرا از درون بهم ریخته است.
آقای آریافر به عنوان مشاور میگوید: به هیچ وجه قصد ندارم که عمل زشت این مرد را توجیه کنم و بگویم که وجود مسائل و کمبودهای زندگی این حق را به او میدهد که خیانت کند، اما چه باور کنید و چه نکنید، این عمل به این معنا نیست که مرد خیانت نماینده همسرش را دوست ندارد. گاهی عدم بی توجهی به استانداردهای لازم در یک رابطه زناشویی موثر، یکی از زوجین را به سوی خیانت به همسر خود میکشاند.
مریم و دوستانش یک سفر دو هفتهای به ایتالیا میفرایند. در فرودگاه وقتی میخواهد از شوهرش خداحافظی کند از او میپرسد: سوغاتی چی دوست داری برایت بیاورم؟
علی میخندد و میگوید: یک دختر ایتالیایی.
مریم لبخندی میزند، ولی چیزی نمیگوید. سوار هواپیما میشود و میرود.
دو هفته بعد وقتی از مسافرت برمی شود، علی برای استقبالش به فرودگاه میآید. در راه برگشت به خانه علی از سفر میپرسد: خب عزیزم، مسافرت خوش گذشت؟
مریم: ممنون، عالی بود.
علی با خنده میگوید: خب سوغاتی من چی شد؟
مریم: کدام سوغاتی؟
علی: همون که ازت خواسته بودم؛ دختر ایتالیایی!
مریم لبخند میزند و در جواب میگوید: آهان! اون رو میگی؟ راستش من هر کاری که از دستم برمیود انجام دادم! حالا باید ۹ ماه صبر کنیم تا ببینیم پسر میشه یا دختر؟
پرویز و کمال دوستان صمیمی بودند که از دوران دبیرستان این دوستی قدمت داشت. زمانی که پرویز ازدواج کرد کمال بسیار خشنود شد، ولی این خشنودی خیلی دوام نیاورد.
زهرا ۲۳ ساله به پلیس گفت: ۱۷ ساله بودم که با پرویز ازدواج کردم. ما همدیگر را دوست داشتیم، اما میهمانیهای دوست دوران مجردی اش که تقریبا هر شب بود من را از راستا زندگی جدا کرد. کمال با ابراز علاقه اش به من وادارم کرد تا با او ارتباط برقرار کنم و همین باعث شد من با تصور اینکه با کمال میتوانم زندگی عاشقانه تری داشته باشم و در رفاه بیشتری باشم از شوهرم طلاق گرفتنم.
بالاخره زهرا تصمیم گرفت این موضوع را به خانواده اش بگوید، ولی آنها نه تنها او را سرزنش کردند بلکه دیگر به خانه پدری راهش ندادند. با این وجود گوشش بدهکار این حرفها نبود و تنها به ازدواج با کمال میاندیشید.
او میگوید: رابطه پنهانی من و کمال هر روز بیشتر میشد و من با این کارها در نزد خانواده و بستگانم منفورتر میشدم.
انتها بعد از دو سال که از این ماجرا گذشت کمال ناپدید شد. زهرا میگوید: او به من قول ازدواج داده بود، ولی با من ازدواج نکرد و به دنبال زندگی خودش رفت. این در حالی است که پرویز هم مدتی قبل با دختر دیگری ازدواج نموده است.
حالا زهرا تبدیل به زنی سرگردان شده است که دست به دامان قانون شده تا کمال را به خاطر فریب دادن او مجازات کند.
با دستور قضایی کمال تحت تحقیق نهاده شد و ادعا کرد با جدایی زهرا از شوهرش از سر دلسوزی و به خاطر نان و نمکی که در خانه آنها خورده بود این زن را صیغه نموده و قرار نبود با او ازدواج کند. او گفت میخواهد با کس دیگری ازدواج کند.
امیدواریم از خواندن این مجموعه داستان خیانت لذت برده باشید. متأسفانه اغلب مردان و زنان نمیدانند چگونه همسر خود را به زندگی مشترکشان وفادار نمایند. عدم آشنایی با مهارتهای وفادارسازی یا جذب طرف مقابل، باعث بروز خیانت توسط مرد یا زن میشود.