کد مطلب: ۸۵۳۴۹۴
|
|
۰۸ تير ۱۴۰۴ - ۲۳:۵۳

ناگفته‌هایی از زندگی سردار شادمانی به روایت دخترش

ناگفته‌هایی از زندگی سردار شادمانی به روایت دخترش
رادیو عراق در طول ۸ سال جنگ تحمیلی بار‌ها نامش را برده بود و خبر ترورش را با مارش پیروزی خوانده بود: «علی شادمانی یکی از فرماندهان ایرانی را ترور کردیم.»

به گزارش مجله خبری نگار، رادیو عراق در طول ۸سال جنگ تحمیلی بار‌ها نامش را برده بود و خبر ترورش را با مارش پیروزی خوانده بود: «علی شادمانی یکی از فرماندهان ایرانی را ترور کردیم.» گرچه هیچ‌وقت خبر حقیقت نداشت، اما ترس عراقی‌ها را از وجود فرمانده‌ای شبیه او در جبهه‌های حکایت می‌کرد. برای ترورش دست به هر کاری زده بودند. جیب نفوذی‌هایشان را پر کرده بودند و جایزه گذاشته بودند برای فرماندهان‌شان که اگر گلوله‌های خشاب‌تان به تن شادمانی بنشیند درجه‌هایتان دوبل می‌شود، اما بعثی‌ها آرزوی ترورش را با خود به گور بردند.

از قائله کردستان و مقابله با گروهک‌های دموکرات و کومله، تا نبرد‌های نفس‌گیر در جبهه‌های جنگ با ارتش بعث عراق، تاریخ را در هر صفحه‌اش که ورق بزنی رد و نشانی از او خواهی دید. درگیری با پژاک و پ. ک. ک در کوه‌های غرب، مقابله با منافقین، نقش‌آفرینی در شکست پروژه‌های اسرائیل در منطقه خط‌های ممتدی روی پیشانی تاریخ مقاومت ایران‌اند. خط‌هایی که عمر سردار سپهبد شادمانی صرف نقش‌آفرینی در آنها شد.

مردی که هرجا نامش آمد دشمن به خودش لرزید و نقشه ترورش را کشید. زمانی که فرمانداری پاوه را به عهده داشت بار‌ها تهدید به ترور شد، اما فکر می‌کنی چه کرد؟! دست زن و ۳ تا بچه قد و نیم‌قدش را گرفت و با خود به پاوه برد تا بگوید نمی‌ترسد و مردم هم از دشمن نترسند. روز‌هایی که از ترس جنایت‌های حیوانی دموکرات و کومله مردم شهر را خالی می‌کردند حضور او با خانواده‌اش بین محلی‌ها دلگرمی ماندن و پیروزی شد.

ناگفته‌هایی از زندگی سردار شادمانی به روایت دخترش

فرماندهی سپاه در آذربایجان غربی را که به عهده گرفت روزی نبود که پژاک تهدیدش نکند، اما بی‌هیچ محافظی بین مردم در کوچه و خیابان و بازار رفت و آمد می‌کرد و پا روی ترس و وحشتی می‌گذاشت که دشمن به دل اهالی انداخته بود. در کوچه و پس‌کوچه‌ها که راه می‌رفت برای مردم آذربایجان نه فقط یک فرمانده که خود امنیت بود با تمام قامتش.

این‌بار پای صحبت‌های دختر شهید نشسته‌ام و مهدیه شادمانی خاطرات بابا را برایم از صندوقچه قلبش یکی یکی بیرون می‌کشد: «مادرم می‌گفت روز‌هایی که بابا در جبهه‌های غرب بود، پاهایش در پوتین و در آن سرما و کولاک، یخ می‌زد، طوری که وقتی به خانه برمی‌گشت، انگشت‌هایش از سرخی به سیاهی می‌زد و ورم کرده بودند. ما بچه‌ها دورش جمع می‌شدیم. مادرم آب‌جوش کتری را می‌آورد و یخ پای بابا را باز می‌کردیم!»

ناگفته‌هایی از زندگی سردار شادمانی به روایت دخترش

سرداری که پای موشک‌های ایرانی را به تل آویو باز کرد

آن بامداد دل‌انگیز یکشنبه، ۲۶ فروردین، همان روزی که موشک‌های ایرانی برای اولین‌بار پایشان به تل‌آویو رسید و چشم جهان به ویرانی‌های اسرائیل روشن شد، مهدیه دلش می‌خواست قاب تصویر اتاق فرماندهی عملیات «وعده صادق» کامل‌تر باشد؛ دوست‌داشت بابا هم آنجا بود، کنار سردار حاجی‌زاده و سرلشکر باقری.

طرح‌ریزی عملیات غرورآفرین وعده صادق را سردار شادمانی و سردار رشید در پشت صحنه انجام داده بودند، درست مثل بسیاری از عملیات‌های بزرگ که در پشت صحنه آن سهیم بودند. اما هر بار که مهدیه سر حرف را باز می‌کرد و می‌گفت: «بابا حیف شد، توی اون عکس نبودی...»

سردار می‌خندید و جواب می‌داد: «فرقی نمی‌کنه دخترم، من باشم یا نباشم، مهم اینه که توی شادی مردم شریک بودم و ضربه خوردن دشمن رو دیدم. وگرنه ما همه یک نفریم و برای یک هدف می‌جنگیم.»

درجه‌های روی شانه‌اش برایش زینت نبودند، وزنه بودند. هر چه بالاتر می‌رفت، خمیده‌تر می‌شد. نه از خستگی، که از تواضع. سردار سال‌ها در شرق تهران زندگی می‌کرد، بی‌محافظ، بی‌راننده، ساده و بی‌هیاهو؛ تا همین اواخر که بخاطر حساسیت شغلی مجبور به نقل مکان شدند.

بیشتر روز‌های سال را در مأموریت بود. اما هر بار که برمی‌گشت، خستگی را پشت در می‌گذاشت؛ می‌شد هم‌بازی نوه‌ها، هم‌صحبت بچه‌ها. کم می‌خوابید، سحر‌ها پیش از اذان بیدار می‌شد برای نماز شب. بعد همان ردای خدمت را می‌پوشید و راهی می‌شد. ردای خاکی مجاهدی که هیچ‌وقت از پا ننشست.

ناگفته‌هایی از زندگی سردار شادمانی به روایت دخترش

شما فرزند یک سربازید نه سردار!

همیشه به مهدیه و دیگر فرزندانش می‌گفت: «شما بچه یک سربازید همین و بس!» هیچ‌وقت نشد که از نامش برایشان نردبانی بسازد، اما در الفبای پدر بودن، حرفی را جا نینداخت. شاید خانه همیشه جای خالی‌اش را کم داشت ولی حضور و حمایت معنوی‌اش همه‌جا حس می‌شد. حتی اگر کیلومتر‌ها دور‌تر از خانه بود، پشت‌مرز‌ها باز هم بابا بود.

پنجشنبه شب همه بچه‌ها دور بابا جمع بودند. سردار ساعت ۵ صبح جلسه داشت. قبل از اینکه بخوابد حواسش به عیدی بچه‌ها بود. غدیر را تبریک گفت و عیدی‌اش شد آخرین یادگاری از بابا. صبح با صدای اولین انفجار لباس خدمت پوشید و از خانه بیرون زد.

ناگفته‌هایی از زندگی سردار شادمانی به روایت دخترش

سردار گمنامی که دشمن او را خوب می‌شناخت

آخرین مسئولیت سردار فرماندهی قرارگاه مرکزی خاتم‌الانبیاء بود. مسئولیتی که دشمن در کمین را مصمم‌تر کرد برای ترور او. مهدیه می‌گوید: «هدف قرار دادن پدر من نقشه‌ای بود که بیش از ۴۰ سال دشمن برایش زحمت کشید. به شخصه شاهد بودم که به‌خاطر نبوغ عملیاتی‌اش، بار‌ها تهدید به ترور شد.

یادم هست دهه ۷۰، مدتی در خانه یکی از اقوام زندگی می‌کردیم. چرا که پدر تهدید به ترور شده بود و برای اینکه جان ما در خطر نباشد، ما را از خانه دور کرد.

حتی چندی پیش هم نامش در فهرست تحریم‌های اتحادیه اروپا قرار گرفت. با این حال که میان دشمنان، چهره‌ای شناخته‌شده بود، اما در میان مردم، گمنام بود. در همین چهار روز اخر عمر پرتلاشش هم که فرماندهی قرارگاه مرکزی خاتم‌الانبیاء را به عهده داشت بار‌ها عملیات‌هایی برای ترور پدر شکل گرفت که ناموفق بود. درنهایت شهادت پاداش سال‌ها مجاهدتش بود مجاهدت سربازی گمنام که دشمن او را خوب می‌شناخت!»

منبع: فارس
برچسب ها: شهید شهادت
ارسال نظرات
قوانین ارسال نظر